eitaa logo
موسسه فرهنگی ولایت عشق
1.7هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
310 ویدیو
15 فایل
✨﷽✨ 💠 موسسه فرهنگی جهادی ولایت عشق 🌼🍃 خانه ای روشن به نور شمس الشّموس حضرت علی بن موسی الرّضا(علیه السلام)✨ 📍آدرس : اهواز ، بلوارآیت الله بهبهانی، رو به روی حوزه علمیه امام خمینی ره ارتباط باادمین کانال: @admin_velayate_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 بسم اللّه الرحمن الرحیم🌹 💠 هیئت فرهنگی مذهبی عقیله بنی هاشم (س) برگزار می کند: 😍 شما دعوتید به 🍃🌸دوره سبک زندگی دخترانه 🌸🍃 (مرحله ی دوم دوره ی مقدماتی) 📍سر فصل کلاس های دوره : - من و فضای مجازی 📲 ۳ جلسه - باید های زندگی من 📝 ۳ جلسه - اخلاق دخترانه 🌱 ۳ جلسه - مهارت های برنامه ریزی 📈 ۳ جلسه 📍مدت زمان دوره ۵ هفته می باشد . 💳 هزینه ی دوره ۴۰ هزار تومان می باشد . ‼️مهلت ثبت نام تا ۳۰ اسفند ماه می باشد ‼️ ✅ با به شرایط کرونا دوره ها به صورت مجازی برگزار می گردد. 🔸 دختران دانش آموز جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر با شماره ذیل تماس حاصل نمایند . 📲 شماره تماس: ۰۹۳۳۸۵۳۲۱۶۳ 📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 📽 | 🔹 مسابقه کتابخوانی📚 《💚درسهای پیامبر اعظم (ص)💚》 به مناسبت عید بزرگ مبعث 🌷 🔸از همراهی همه شما عزیزان متشکریم و ان شاالله در برنامه های آتی منتظر حضور گرمتان هستیم. در پناه اهل بیت (ع) علیه السلام باشید.🌹 📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱مناجات شعبانیه انسان را به یک جایی می‌رساند 🔻 را خواندید؟ بخوانید آقا! مناجات شعبانیه از مناجات‌هایی است که اگر انسان دنبالش برود و فکر در او بکند، انسان را به یک جایی می‌رساند. آن کسی که این مناجات را گفته و همه‌ی ائمه هم به حسب روایت می‌خواندند، این‌ها، آن‌هایی بودند که وارسته از همه چیز بودند. مع ذلک آن‌طور مناجات می‌کردند، برای این‌که خودبین نبودند. ، ج۱۹ 📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
▪️بسم الله الرحمن الرحیم ▪️ در پنج شنبه ی اخر سال به یاد همه ی عزیزانی باشیم که روزی در کنار ما بودند🌱 🔺با توجه به شرایط قرمز شهر اهواز و عدم امکان حضور بر سر مزار عزیزانتان میتوانید خیرات خود را به این شماره کارت واریز نمایید : 6273817010036626 💠 به نام موسسه فرهنگی ولایت عشق 📱 شماره تماس جهت هماهنگی:09168752652 📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 🌐 🌷 ضمن عرض تبریک به مناسبت فرارسیدن اعیاد با سعادت شعبانیه ، به اطلاع میرسانیم ؛ ✳️ جمعی از اعضای مجمع بانوان انقلابی عقیله بنی هاشم (س) به مناسبت اعیاد مبارک شعبانیه و روز پاسدار و جانباز با جناب آقای پاسدار حسین معظمی نژاد ، آزاده و جانباز جبهه های هشت سال دفاع مقدس دیدار داشتند . در این دیدار که تعدادی از بانوان مجموعه به همراه مدیر محترم موسسه حضور داشتند ، پای صحبت های این جانباز عزیز نشسته و با ایشان به گفت و گو پرداختند . 🔺لازم به ذکر است که این گفت و گو در قالب دو روایت توسط دو نویسنده به نگارش در آمده که در دو روز به مناسبت میلاد امام حسین (ع) و حضرت اباالفضل (ع) منتشر می شود . 📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 1⃣ 📌 روایتی از دیدار تعدادی از اعضای مجمع بانوان انقلابی عقیله بنی هاشم با جانباز پاسدار حسین معظمی نژاد به مناسبت روز پاسدار و روز جانباز 📝 روایتگر خانم مرضیه کمایی ⬇️⬇️⬇️⬇️
🔹بسم الله الرحمن الرحیم🔹 🌱 زنگ در را زدیم. در که باز شد به استقبالمان آمد ...از چشم هایش معلوم بود خنده ی عمیقی بر لب دارد...به همه مان خوش آمد گفت و اشاره کرد که بفرمایید.. یک حیاط کوچک داشتند و یک باغچه نقلی که دوتا نخل را در خود جای داده بود...قرار بر این بود که در حیاط بنشینیم...روی میز دوتا پارچ شربت آبلیمو و مقداری شیرینی برای پذیرایی گذاشته بودند... نشستیم...دوباره تک تک به همه خوش آمد گفت...‌ بسم الله را گفت و کلامش را با سوره ی عصر شروع کرد🍃 خودش را معرفی کرد... حسین معظمی نژاد هستم...جانباز...آزاده...پاسدار و با افتخار بسیجی! 🔺میگفت از ۱۵ سالگی هوای جبهه زد به سرش... سرکلاس مدرسه بودند که با رفیقش محمد بابا زاده تصمیم گرفتند راهی جبهه شوند... مسجد محلشان بخاطر سنش قبول نمیکردند که ثبت نامش کنند...جثه ی کوچکی هم داشت که کارش را سخت تر کرده بود...به هر دری زد که راضی شوند ثبت نامش کنند، نشد.. آنقدر اصرار کرد که در آخر گفتند رضایت کتبی پدر و مادرت را بیاور شاید قبول کردیم... 🔹سرش را پایین انداخت و با کمی مکث گفت سخت بود رضایت گرفتن از مادرم...بغض کرد و گفت اما راضی اش کردم...پدرش هم با هر سختی ای که بود راضی کرد...میگفت نمیتوانستم بمانم... رضایت نامه کتبی را که به مسجد برد..میگفت همه تعجب کرده بودند که پدر و مادرم راضی شده بودند... بالاخره ثبت نامش کردند... اعزامشان از مسجد حضرت رسول بود... صبحِ روزِ اعزام انقدر زود رفته بود که هنوز هیچکس نیامده بود...روی پله های مسجد نشسته بود منتظر... کم کم اعزامی ها با خانواده هاشان آمدند...سوار اتوبوس که شد از پشت پنجره پدر و مادرش را دید...میگفت هم من گریه میکردم هم پدر و مادرم... اولین مقصدشان پادگان شهید شرافت بود...قرار بود آنجا آموزش ببینند... روز اول برایشان لباس آوردند...میگفت کوچکترین لباس به تنش زار میزد... ☑️ آموزش را به نحو احسن پشت سر گذاشت تا روزی که میخواستند اعزام شوند به پشت جبهه... فرمانده گردانشان شهید ضرغام پور که او را میبیند اشاره میکند که این بچه کجا میخواهد برود؟ برش گردانید... میگفت دل توی دلم نبود...شروع کردم گریه کردن و التماس...بچه ها گفتند توی آموزشی عالی بوده...بگذارید بیاید پشت جبهه کار کند...خوشحال با بقیه رزمنده ها به پشت جبهه ها اعزام شد...با توجه به سنش امدادگری را به او سپردند... 📍سه ماه آنجا بودند تا موعد عملیات شد... میگفت نامرد ها عملیات را لو داده بودند و کلی تلفات دادیم...تعداد مجروحین و شهدا آنقدر بالا بود که امکانات امدادگری تمام شده بود...میگفت زخم مجروحین را با تکه های لباس میبستیم... در همان عملیات ساعت ۳ صبح در حال بستن دست یکی از مجروحین یک آر پی جی کنارش اصابت میکند...فقط یک تیر میخورد به رگ نخاعش...🍂 میگفت یه لحظه احساس کردم نصف بدنم قطع شده...هیچ حسی نداشتم و همان جا کنار شهدا افتاده بودم و متنظر بودم عراقی ها به سراغمان بیایند... صبح سر و کله ی عراقی ها پیدا شد و شروع کردند به خلاصی زدن... خندید و گفت چند متری من بودند که توپ خانه ی ایران فعال شد... فعالیت توپ خانه ی ایران که قطع شد دوباره آمدند و او را قاطی شهدا سوار ماشین کردند...به یک منطقه رسیدیم همانجا همه را پیاده کردند...فهمیده بودند که من زنده ام...میگفت چند مجروح بودیم که کنار شهدا پیاده مان کردند...زخممان را بستند...آب دادند و سیگار تعارف کردند! میگف از تعجب شاخ درآورده بودم...جالبی اش آنجا بود که من یک تیر بیشتر نخورده بودم..اما چند جای بدنم را پانسمان کردند...سرم را که چرخاندم متوجه شدم که دارند فیلم برداری میکنند...فیلم برداری که تمام ما سه تا مجروح را روی هم سوار ماشین کردند... 🔸 بعد از بازجویی بردنمان به یک بیمارستان متروکه...ما سه تا روی یک تخت بودیم..۲۱ روز هیچ دکتر یا پرستاری به سراغمان نیامد...دو نفرِ کناری من شهید شدند و فقط من جان سالم به در بردم...بعد از ۲۱ روز آمدند سراغمان...لباس هایمان را عوض کردند و سوال پرسیدند...دیر نگذشت که متوجه شدم صلیب سرخ آمده است... ⬅️
⬅️ 🔺 گفتند نامه بنویسید برای خانواده هایتان...نوشتم...اما از حالم چیزی نگفتم.... نماز هایم را با همان حال مجروحیت میخواندم...بدون وضو...و حتی بدون آنکه بدانم قبله کدام طرف است... 🔘 بالاخره بردنمان اردوگاه اسرای ایرانی...داخل که شدیم برادرها استقبال گرمی ازمان کردند و بعد از ۲۵ روز حمام کردیم... در اردوگاه چند پرستار و پزشک اسیر هم داشتیم...خیلی کمک حالمان بودند...گاهی که صلیب سرخ می امد و داروخانه باز میشد کلی دارو کش میرفتند برای بچه ها... تعریف میکرد که من برای بچه های اردگاه خیاطی میکردم... 🔹 میگفت یک دکتر داشتیم که در سرما و گرما پالتو میپوشید...یکبار پالتو را اورد و گفت یک جیب بزرگ برایش بدوز... میخواست دارو های بیشتری از داروخانه کش برود... با لبخندی رضایت بخش میگفت در اردوگاه یک قرآن داشتیم...نوبتی دست به دست میشد و بچه ها قرآن حفظ میکردند...🍀 یکی از بچه ها هم که دعای کمیل را حفظ بود ، روزانه یک خط مینوشت و من حفظ میکردم... 💢 سال ۶۱ اسیر شده بود...۲ سال و ۴ ماه در اسارت بودم و سرانجام سال ۶۴ آزاد شد... میگفت خانواده ام از مجروحیتم خبر نداشتند...اولین دیدارمان مادرم وقتی ویلچر را دید غش کرد...چون برایشان از جانباز شدنم نگفته بودم خیلی شوکه شدند... از حس و حال شنیدن خبر فوت امام پرسیدم... اول خاطره ی دیدارشان با امام را تعریف کرد و بعد کمی و مکث کرد و گفت حال بدی بود...نگران آینده انقلاب بودیم...همه میگفتند یعنی چه میشود بعد از امام... اما خداراشکر اقا سکان انقلاب را به دست گرفت و خیالمان راحت شد... 🔘 از افرادی پرسیدیم که امروز با آرمان های انقلاب زاویه پیدا کردند...میگفت بدا به حالشان...سرنوشت بدی در انتظارشان است... 🔸 به آینده ی انقلاب به شدت خوشبین و امیدوار بود...میگفت این ها هم میگذرد ان شاالله و همه چیز درست میشود... از حاج قاسم و رشادت هایش برایمان گفت و سپاه را سپر بلای مردم میدانست..میگفت سپاه ، درایتِ امام بود برای دفاع از کیانِ ایران... 🌱از همسرش پرسیدیم و ازدواجش... با لبخندِ رضایت آمیزی که از چشم هایش پیدا بود گفت زن خوبی دارم...از من انقلابی تر است... در آخر گفتیم نصیحتمان کنید... گفت پشت آقا باشید...گوش به حرف هایش بدهید که سعادت در همین است....🍃 📲https://eitaa.com/joinchat/2648244243Ca874efd158
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا