عشق نه قیافه میخواد نه تیپ نه پول فقط دوتا آدم میخواد، تاکید میکنم آدم...
-وصالعشق♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق اگر،عشق باشد🤍
﮼طُشروعِبیپایانمنی❤︎
-وصالعشق♥️🌱
''عشق'' یعنی؛
وقتِ به آغوش کشیدنت
بوی ''تُو'' را بگیرد
ذره ذرهیِ ''وجودم''♥️🧿✨
"میگفتند تنها چیزی که همهی دردها را دوا میکند ، عشق است!
پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند ..؛)
-وصالعشق♥️🌱
اینبار که بهتون گفت "ولی تو دوسم نداری!"
از زبون مولانا بهش بگید:
«من همه در حکم توام
تو همه در خون منی!»
از این قشنگتر نمیشه بهش بگی
تو دار و ندارِ منی.♥️🫶🏻
-وصالعشق♥️🌱
± ولی از من به شما نصیحت :
یه آدم طبق سلایقتون پیدا کنید ،
باهم فیلم ببینید.
غذای خوشمزه بخورید، برید باشگاه ؛
کتاب بخونید، لباسای ست بخرید.
عکساتونو قاب کنید، مست زیر بارون
بخندید.باهم برقصید، عمیق ببوسید و بغل
کنید، همدم باشید، کنار هم پیشرفت کنید؛
به همه یاد بدین رابطه واقعی چه شکلیه
زندگی کوتاه تر از اونه که بخوایین
تنهایی سر کنین♥️'🎼'(:
-وصالعشق♥️🌱
- وقتی وارد یه رابطه ای میشید ؛
نباید یادتون بره برای بدست آوردنش
چقدر ذوق داشتید.
نباید یادتون بره چقدر رسیدن به هم دیگه
براتون مهم بوده !
نباید موقع دعوا یادتون بره که چقدر
جونتون واسه هم در میره.
مهم تر از همه ؛ نباید روزهایی که تو نبودش
ممکنه دلتون براش تنگ بشه ولی دیگه
کنارتون نباشه رو یادتون بره :)!🌱
-وصالعشق♥️🌱
- انگشتهای لاغرش را . .
جا داد میان انگشتهای مردانهام و همقدم شدهایم زیر باران که موهای بافته شدهاش
را کمی نمناک کرده. قطرههای باران از مژههای بلندش
چکه میکنند و سر میخورند بر روی
گونههای گل انداختهاش ؛
به میدان ولیعصر که نزدیک میشویم،
از دور نور چراغ چرخی را میبینم که بخار
از لبو و باقالیهایش بلند میشود. نزدیکتر که
میشویم پیرمردیست که سیگار بهمنی را گوشه لبش گذاشته و با ملاقه شیرهی سرخ رنگ را بر
روی لبوها میریزد. شیما خودش را مچاله
میکند در آغوشم و میگوید توی این هوای
سرد، لبو حسابی میچسبد. پیرمرد لبوها را ؛ خورد میکند و داخل ظرف کوچکی میریزد. تکهای برمیدارم و فوت میکنم تا کمی خنک شود، بعد میگذارم بین لبهای کوچک شیما.
با چشمان عسلی رنگش مثل دختر بچهها
نگاهم میکند و دلم برایش غنج میرود ،
صورتش را به سینهام فشار میدهم و بوسهای
به شال آبیاش که خیس باران گشته میزنم
پیرمردِ لبو فروش فیلتر سیگارش را پرت
میکند روی زمین و دود آخرین پکی که به آن
زده را پخش میکند توی آسمان و میگوید :
قدر این روزای خوبتون رو بدونید . .
شیما عطسهای میکند ؛ از توی جیب کاپشنم دستمالی را درمیاورم. میگوید: فکر کنم سرما خوردم ،و من در حالی که میبینم کسی حواسش به ما نیست و پیرمرد نیز نگاهش را
دوخته به تاریکی انتہای خیابان، بوسهای به لبهای شیما میزنم و میگویم : سرماخوردگی که از تو بگیرم، تبرکه تبــرک
میخندد، میخندم . .
شانهی سمت راستم تکان میخورد، میگویم حتما مامور است که بوسیدنمان را دیده. سر برمیگردانم و مادرم را میبینم. میترسم، قطرههای عرق از روی پیشانیام سر میخورد و میفتد روی گونهام. توی چشمهای مامان اضطراب را میبینم. لیوان آب را به همراه قرصهای ریز آبی رنگ میدهد به دستم و میگوید: بخور پسرم، دوباره داشتی خواب میدیدی. میگویم خواب نبود، شیما تا همین چند دقیقهی پیش کنارم بود.
مامان بغض میکند و از اتاق بیرون میرود.
دو تا سرترالین را باهم میخورم، چشمهایم گرم میشود.
عطسه میکنم، شیما دستمالی از مانتواش درمیاورد و میگوید: فکر کنم توهم سرما خوردی عزیزم.
میخندم و میگویم تبرك است تبــرك🌱')!
‹ داستانكاز | مهرانقدیری ›