eitaa logo
-وصال
227 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
341 ویدیو
5 فایل
˓ ﷽ °• پِلاڪ را از گردنش‌ در آورد.! گفتم‌:از ڪجـٰا تو را بشنـٰاسند؟! گفت:آنڪہ بـٰاید‌ بشنـٰاسد! میشنـٰاسد.♡🖇• "کپـی؟:باذکـرصلـوات‌آزاده🗝🔒🍃" وَصـ☘ـال:)🌏 شرایطمون: @vesal_media🌝🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
-وصال
...اللهم عجل لولیک الفرج...: یك شماره رو انتخاب و هدیہ‌تون رو دریافت کُنید :)🌱. - اول : digipostal.
یك شماره رو انتخاب و هدیہ‌تون رو دریافت کُنید :)🌱. - سوم : digipostal.ir/cu961hs . - چھارم : digipostal.ir/cabb62c . -پنجم : ☜ ادامه دارد.......
..‌•• «یـٰا‌ارحَـم‌الراحِمیـن'🔗🌿'» ‹اۍ‌‌رَحـم‌کُننده‌رَحم‌کنندگـٰان..'♥️🗞‌'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
‹🌻💛› چـٰآدُر‌سَر‌میڪُنۍ‌اَمـٰآ‌.. چشمـٰآت‌رو‌ڪُنتُرل‌نِمیڪُنۍ چـٰآدُر‌سَر‌میڪُنۍ‌اَمـٰآ.. نَمـٰآزآت‌یـٰا‌آخَر‌وَقتہ‌یـٰآ‌قَضـٰآ🚶🏻‍♂..! چـٰآدُر‌سَر‌میڪُنۍ‌اَمـٰآ.. سَـر‌تـٰآ‌پـٰآت‌گُنـٰاھِ.. چـٰآدُر‌سًرت‌حُرمَـت‌دآره،حُرمَت‌یـٰآدِگـٰآر‌زَهرآ‌سَرتہ! اَمـٰآ‌گویـٰآ‌بـٰآ‌اِین‌رَفتـٰآرمون‌لآیقِ‌پُوشیدَنش‌نِیستِیم.. 🖐🏻..! ‌ 🐣⃟📒¦⇢ ••
-وصال
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت12 بالبخند گفتم: _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم. -خجالت بکش
••🌸 سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟ -اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه. نگران شدم.صداش ناراحت بود... خدایا خودت بخیر کن. سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت: _بالاخره راضی شد. مریم به من گفت: _به زحمت افتادی. گفتم: _ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد. باشوخی های محمد و سهیل وشیرین کاری های ضحی با شادی شام خوردیم. بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت: _عمه بیا بریم بازی. کفشهامو پوشیدم و رفتم دنبالش. ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت: _اجازه بدید من تابش میدم. سرمو برگردوندم... خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار. به محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که بذار صحبت کنه. سهیل گفت: _آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم. گفتم: _ باشه. رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد. با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _برای خیلی‌ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟ یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم خداجونم! چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن. سهیل گفت: _سؤال خنده داری پرسیدم؟! -نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.الان همچین حسی بهم دست داد. سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد. گفتم: _خدا برای من همه‌ی زندگیمه.از وقتی بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم. سهیل بادقت گوش میداد... گفتم: _وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از آرامشی داشته باشم.وقتی صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به یاد نعمت هایی که دارم میخورم. مراقبم تا به احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خداروشکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه... ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین... تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد... ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود. اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد. سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد، اما خبری از سهیل نبود... ادامه دارد..
-وصال
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت13 سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخواین سؤالاتونو بپرس
••🌸 اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه. برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد. محمد اومد سمت ما و گفت: _بیاید چایی ای،میوه ای،چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم. سهیل بلند شد و رفت پیش محمد. ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم. محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم. اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم. داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم _نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!! نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره. به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر فاصله از سهیل نشستم. وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد. تعجب کردم.آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود. محمد یه بشقاب میوه داد دستم و دوباره مشغول صحبت با مریم شد. سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت: _شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟ -این آرامش رو خدا به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده روش هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه. -آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟ -آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره. -یعنی سنگدل شدن؟ -نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره. -متوجه نمیشم. -مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) بادشمن سرسختانه میجنگه. همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه آرامتر ونجواهاش عاشقانه تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی. باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛ مثل امروز تو دانشگاه. اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم. سهیل گفت: _از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟ توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده. بهش گفتم: _اولش باید مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید اخلاق خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه. -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟ ادامه دارد..
حال و روزش برایم آرزوست🙂💔
اگہ‌‌شما‌با‌آهنگ فلان‌خواننده‌میرین‌فاز↓ ما‌با‌مداحی‌هاےایشون...! میریم‌توڪُما💔؛)!
اگه‌عقل‌سالم‌باشه‌که‌نمی‌تونی‌عاشق‌بشی‌ اگه‌عاشق‌نشی‌هم‌که‌نمی‌تونی‌زندگی‌کنی!
دلم گرفته است..! شدیدا نیازدارم با پیکرِ شهیدی خلوت کنم..
⭕️پلیس ترکیه ۴ نفر را به‌دلیل انتشار پست‌های تحریک‌آمیز درمورد زلزله و ترساندنِ مردم بازداشت کرد. بعد یه عده هستن که به جمهوری‌اسلامی به خاطر رفتارهای مشابه (و البته مدبرانه) میگن دیکتاتور😕😐🌱
این تصویر باید کل دنیا رو تکان میداد اما خب متاسفانه زلزله زدگان سوری چشم رنگی و موبور و اروپایی نیستند. 🔹لعنت به حقوق بشر گزینشیتون!
‌میگفت: وقتےاونےکہ‌دوستش‌داری بہ‌حرفٺ‌گوش‌نده‌خیلےناراحٺ‌میشے.. + راستےخداماروخیلےدوسٺ‌داره...! بی‌معرفٺ‌نباشیم..