eitaa logo
-وصال
227 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
341 ویدیو
5 فایل
˓ ﷽ °• پِلاڪ را از گردنش‌ در آورد.! گفتم‌:از ڪجـٰا تو را بشنـٰاسند؟! گفت:آنڪہ بـٰاید‌ بشنـٰاسد! میشنـٰاسد.♡🖇• "کپـی؟:باذکـرصلـوات‌آزاده🗝🔒🍃" وَصـ☘ـال:)🌏 شرایطمون: @vesal_media🌝🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
•••🐌🥜" بآید‌به‌خودمآن‌بقبولانیم‌که‌دراین‌زمآن به‌دنیآآمده‌ایم‌وشیعه‌هم‌بدنیاآمده‌ایم که‌مؤثردرتحقق‌ظهورمولآبآشیم واین‌همرآه‌بآتحمل‌مشکلآت،مصآئب، سختی‌هآ،غربت‌هآودوری‌هآست وجزبآفدآشدن‌محقق‌نمی‌شود...🕊 شھید‌محمودرضآبیضآئۍ...♡ @vesal_mebia
「🌝🌿」 ۸۴سال‌است‌کہ‌جـٰانمـٰان‌شده‌اے جناب‌حضرت‌پدر(: - تۅلدتۅن‌مبـٰارک💚 @vesal_mebia
شهید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌های‌کهنه‌هم‌میتواند♡ مرا‌به‌آسمان‌ها‌ببرد من‌هم‌بالی‌نمیخواهم... من‌با‌"چادرم"میتوانم‌مسافر‌آسمان‌ها‌باشم💌 "چادرمن‌بال‌پرواز‌من‌است" @vesal_mebia
هدایت شده از .
🍃🔆نماز دست انسان را خواهد گرفت 🍃🌹. إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ ... 🍃🔆 نماز (انسان را) از كار زشت و ناپسند باز مى دارد. 📙[عنكبوت،45] ³¹³(پایگاه ظهور)³¹³ ³¹³ | @montaghem1_313 |³¹³
شنیده‌ام‌ڪہ‌ملائڪ‌بہ‌وقٺ‌حاجٺ‌خویش‌، قسم‌دهندخُـدارابہ‌آبروےحسیـن:)! - یا‌اباعبداللّھ✋🏼! @vesal_mebia
مشترک گرامی بسته ۳۰ روزه شما رو به اتمام است پس از پایان رسیدن حجم باقی مانده ، عبادت های شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد . دیگر قرائت یک آیه قرآن ، برابر ختم قرآن نخواهد بود . دیگر نفس های تان ، تسبیح پروردگار محاسبه نمی شود . دیگر خواب‌تان ، عبادت شمرده نخواهد شد . تهیه این بسته تا سال دیگر امکان پذیر نیست ، از فرصت باقیمانده استفاده کنید ولی هرگز ناامید نباشید . هیچکس تنها نیست همراه اول و آخر شما خدای مهربان است...💚🙂💔 @vesal_mebia
‏ســــحر آخر است، آخــــرین منجی این ســــحر یک دعــــا بــــرایم کن اربــــعین جان مــــادرت زهــــرا راهــــی صــــحن کــــربلایم کن...🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ‌ اُردیبهشتی✨ گویا خدا هم میدانست که تو از همان اول بهشتی هستی...🌸🍃 پروردگارم از همان اول تورا فرشته ی بهشتی آفرید ، فرشته ای که زمین برای وسعتِ قلبِ بزرگ و پاکش کوچک بود...❤️ ‌‌ فرشته ای که در اوج جوانی سبک بالانه پر کشید...🕊 ‌‌ از ماه تولدت پیداست که تو از همان اول هم زمینی نبودی و از اهل بهشت بودی...🌾 ‌‌ از نامَت که ابراهیم است پیداست که آتَشِ افتاده بر زندگیِ گمراهان را گلستان خواهی کرد...🌳 ‌‌ از نامِ خانوادگی ات پیداست که هادیِ هدایت کننده بودی و همواره هستی...🎊 ‌‌ از چشمانت پیداست که آنها کارِ یک خلقتِ معمولی نیستند، چشمانِ گیرا و هدایت گر نصیبِ هرکَس نمی‌شود، چشمانی که در هر عکس میزبان چهره خسته ای میشوند ،همان چشم ها که معادله ی هر گناهی را بر هم میزنند... ‌‌ الحُب أنْ أحبكِ ألف مرّة وفى كُلّ مرّة أشعرُ أنى أُحبكِ للمرّة الأولى ‌‌ عشق آن است كه هزار بار دوستت داشته باشم و هربار حس كنم اولين بارى است كه دوستت دارم! هرروز بیش تر از دیروز و کمتر از فردا دوستت دارم...🧡 ‌  ‌ تولد ۶۶ سالگی ات مبارک اُردیبـهــشــــتــــی جان :)) ❤️🍃 ‌ @vesal_mebia
••🌸 گفت: _یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد. بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود. بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ات. مامان و بابا به من نگاه میکردن... به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم: _حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست، ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟ وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت: _نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم. همه مون خندیدیم. وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت: _زهرا -جانم مامانم. -وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه. نفس غمگینی کشید و گفت: _سعی کن دیگه به امین فکر نکنی. مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم. شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم. وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. وارد حیاط شدم... حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک و چند تا درخت داشت. درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید. وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم. خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود. روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم. پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید. فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای. مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی. وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو. بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری. منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. وحید بالبخند به خانواده ش گفت: _بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد. همه خندیدیم. مادروحید گفت... ادامه دارد...