eitaa logo
-وصال
223 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
341 ویدیو
5 فایل
˓ ﷽ °• پِلاڪ را از گردنش‌ در آورد.! گفتم‌:از ڪجـٰا تو را بشنـٰاسند؟! گفت:آنڪہ بـٰاید‌ بشنـٰاسد! میشنـٰاسد.♡🖇• "کپـی؟:باذکـرصلـوات‌آزاده🗝🔒🍃" وَصـ☘ـال:)🌏 شرایطمون: @vesal_media🌝🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ورود رهبر انقلاب به جمع زائران حرم😍
من‌بہ‌آمارزمین‌مَشکوکم اگراین‌شھرپرازآدم‌هـٰاست پس‌چرایوسف‌زھراتنھـٰاست ..' -امام‌زمان 💙🌌
چه‌تکلیف‌سنگینی‌است‌،بلا تکلیفی وقتی‌که‌نمیدانم‌منتظرت‌ماندم یافقط‌خودم‌رابه‌انتظارزده‌ام‌آقا...💔!" ‌‌💙🌌
نمی‌طلبے‌آقاے‌من؟!:)💔: دکتر، توۍ‌نسخه‌مون‌بنویس یه‌بین‌الحرمین 🖐🏾" بہ‌خدا‌خوب‌میشیم!🚶🏾‍♂:) 🥲🌅
-خوشابه‌حالِ‌خیـالی‌که‌درحرم‌مانده ..🥲💔
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گله‌نکن...🙂 ناشڪری‌نکن ...🌱 خداحکمت‌همه‌ڪارهارامیدونـه✨ فقط‌مرتب‌بہش‌بگۆ:‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴿اِۍکه‌مراخوانده‌ای،راه‌نشانم،بده🙃﴾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سپاس خداوندی که دشمنان ما را از احمقان قرار داد..:)) 😁😎 ••❤️
یــــک پشیمــــان میشناســــم؛ سود کرده «حر» شده(: ••😌💚 •••
باورت میشه تو هم میتونی این عروسکارو ببافی ؟ 😱✨ میگی چجوری ؟ کاری نداره کع 😜 یه سر به اینجا بزن یادبگیر و ازش میلیونی درامد داشته باش 💰✨https://eitaa.com/AroosakShop2023
هدایت شده از مُسکِن
اگه‌‌موقِع‌ایست‌ِبـٰازرَسی‌هـٰای‌ِ ۅرۅدی‌هرشَھر‌، اَزت‌بِخوان‌گوشیتَم‌بِدی‌ بـٰازرسی‌ڪنَن! چَنـددَرصَداِحتِماݪ‌داره‌ڪه‌بـِدۍ.؟! فِڪر‌ڪن‌خداهَمه‌جارۅمیبینه‌ حَتےگۅشیتو‌🌱..! داخلش چیزی‌داری‌‌؟! ڪه‌خیاݪت‌بابت‌دادنش‌بِہ، اِمام‌‌زمانتم‌راحت‌بـاشہ..؟!
-وصال
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت85 نفس نفس میزد.... معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا اینجا این
••🌸 با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟! -داشتن روزی حلال برای من خیلی مهمه. حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه.. حرفمو قطع کرد و گفت: _من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای شبهه ناک نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه... تو دلم گفتم تو زندگی با تو،.. من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی. بالاخره روز عقد رسید... از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن. از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله اش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن. وقتی عاقد شروع کرد باخدا حرف میزدم... گفتم.. خدایا زندگی با وحید خیلی سخت تره. امتحاناتت داره خیلی سخت میشه. کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه هیچکس حتی همین وحید که تو محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش شرمنده نشم. عاقد گفت: _برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟ سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم: _بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله. همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند. بعد از عقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود. واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه. به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد: _زهرا اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد. سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم، داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم: _همه دارن نگاهمون میکنن. ولی وحید خیلی عادی گفت: _خب نگاه کنن،مگه چیه؟ خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم. ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد. خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت: _زهرا،به من نگاه کن. سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی و شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود. وحید گفت: _به من نگاه کن،نه بقیه. نگاهش کردم،تو چشمهاش. گفت: _خیلی وقته منتظر این لحظه ام. تا الان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم. من هم مثل اون بودم. هیچ وقت بهش نگاه نمیکردم. هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام رفت تو هم.گفت: _چی شده؟ باتعجب گفتم: _چشمهات مشکیه؟!!! بالبخند گفت: _از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟ لبخند زدم و گفتم: _تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت. بلند خندید... طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن. با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید. بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت: _تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری. با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده. وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود. مادر وحید اومد نزدیک و گفت: _وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن. وحید بالبخندگفت: _چشم. همون موقع وحید چهارده تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد. وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود. پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام. من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت: _بریم مسجد؟ گفتم: _من با این لباس ها بیام؟!! -خب نمیخوای نماز بخونی؟ دیدم راست میگه.گفتم: _بریم. وقتی وارد زنانه شدم... همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم. همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن. منم بالبخند تشکر میکردم. بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت: _سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد. بعد عکس گرفت. بالبخند گفت:... ادامه دارد... @vesal_mebia