•بِسمࢪَبِّالْمُجِیب🍃•
سلام🖐️..!
میدونیما اینجا هممون یهنقطهی
مشترکداریم،اینکههمهامون #تواب هستیم
° شنیدیمیگنخداتوبهکنندههارو دوستداره..! °
ماهماینجاجمعشدیمکهبگیم امامزمان
توتنهانسیتیماهمتورودوستداریم
آقاجانمن #بلاگر بودم، #رپر بودمالانشدمسربازشهیدحرم..!
○عشقبهتتلوشدهعشقبهمهدیفرقشون رسیدناز باطلبهحقه..!
یه روزی آرزوم داشتن رل زیاد بود و
یه روزی رسید حالم از رل بهم میخورد ولی
دغدغه مهدی نداشتم!
الانفهمیدمبههموننمازیکهمیخونمقسم
بیتلاشبرایظهوراقادرجبههیشیطانم..!
•آهایخواهرمحجهایکهشبرومیخوابی
بیاونکهبه غریبیاقافکرکنی
آهایبرادرمومنیکهمیگیسربازآقاییولی قدماز
قدمبراشبرنمیداری
وقتشبهخودمونبیایم،یوسفزهرامنتظرماست!!
منیکهمتحولشدههستماینودرککردم..
اینجاتویخانوادهیاعجازماهممنتظرظهور آقاییم و تاالان تونستیم خیلیارو کمککنیموحالوایمانشون قویتر کنیم!
°چون اون آدم رپروبلاگر الان شده محققمهدویت و تونسته به لطف مهدی خیلی هارو عوضکنه و ایمانشون قویتر کنه!!
بیاتاباهمجمعههاروبرایاومدنشنشماریم بلکهباهمجهانروبرایحضورش بسازیم..!
خلاصهحرف:
منکه متحولشده هستم و بعد این همه گناه افتادم تو راه مهدی
یکچیزفهمیدم!
هرکسیکهناراحتهستودلشکستهو حالشخوبنیستمطمئنباشهپیشمهدی آرومه!
#بهشرطیکهبخاد!!
تویاینمجموعهویسهاییگذاشتهمیشه کهاینآدممتحولشدهمیزارهوتونستهبه خیلیاکمککنهشایدایمانتوهمقویتربشه..!
ویسپایینگوشکن..
-وصال
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت89 _.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه... پنج سال انتظار و عا
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت90
از همه چیز میگفت....
خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
_رسیدیم.
بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت:
_پیاده شو.
دلم نمیخواست پیاده بشم.
دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.
وحید درو برام باز کرد و گفت:
_بیا دیگه.
نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت.
تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت:
_زهرا...پیاده شو.
پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست...
من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود. اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم...
مزار امین رو با گلاب شست.بعد گل نرگسی رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم.
وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت:
_بشین.
صداش بغض داشت.نشستم.
گفت:
_یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه...امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج ساااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش...
اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی، وقتی فهمیدم همسر امین بودی اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،
از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.
از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.
حالم خیلی بد بود. دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.
اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..
از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.
ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... خواب دیدم امین یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته، به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.
وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.
عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.
وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد...
چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود.
ادامه دارد...
@vesal_mebia
-وصال
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت90 از همه چیز میگفت.... خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مه
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت91
منم صورتم از اشک خیس بود...
گفتم:
_وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.
ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم. رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم. گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده....
وحیدنگاهم کرد... لبخند زدم و گفتم:
_من خیلی دوست دارم...خیلی
اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم.
وحید لبخند عمیقی زد. خوشحال شدم.
اذان مغرب شده بود...
وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید.
بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت:
_پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت.
لبخند زدم و گفتم:
_من زن حرف گوش کنی نیستم.
وحید خنده اش گرفت.
تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم.
وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود...
وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد...
به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد.
برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان.
وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت، بعد برای مامان، بعد برای من، بعد هم برای خودش.
برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.
وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.
سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده اش گرفت.گفت:
_من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.
مامان گفت:
_نوش جونت.
باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم. از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود.
لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها.
مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم.
بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد.
سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم:
_من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها.
مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.
یه کم بعد وحید گفت:
_دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟
گفتم:
_بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه.
وحید بالبخند گفت:
_من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا.
مامان لبخند زد و گفت:
_منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.
وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت:
_قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!
از حرفش خنده م گرفت،گفتم:
_نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.
وحید بلند خندید و گفت:
_حالا واقعا دستپختت خوبه؟
بابا گفت:
_وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری.
وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت:
_حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.
سؤالی نگاهش کردم.
گفت:...
ادامه دارد....
@vesal_mebia
میگفت:
همیشہ عڪس یہ شھید تو اتاقتون داشتہ باشید
پرسیدیم:چرا..؟!
گفت:اینا چشماشون معجزھ میڪنه
هروقت خواستید گنـاھ ڪنید فقط ڪافیه
یہ نگاهتون بھشون بخورھ.
بندھها فراموش ڪارن . . .
یادشون میرھ یڪی اون بالا هست ڪھ همہ چیزو میبینھ ؛
ولے این شھدا انگار انعڪاس نگاھ خدان
انگار بانگاهشون بھت میگن:
ما نرفتیم ڪہتو با گناهات ظھورو عقب بندازی
ما نرفتیم ڪھ تو یادت برھ خدایۍهست
میگۍ جوونم؛خب منم جوون بودم شھید شدم
بھتر نیست یہ بھونہ بھتر بیاری؟..
خیلۍ جاها جلوتونو مۍگیرند
#شهیدانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#عشق
@vesal_mebia
https://ketabno.com/register?inviteId=IymQBbNeM7
رفقا این لینک یه پویش سراسریه به نام هیسطوری درباره ی سرگذشت استعماره به نظرم حتما ثبت نام کنید و استفاده کنید این پویش از طرف اداره فرهنگ و ارشاد و آموزش و پرورشه و کاملا مطمئنه😊
1_3549754747.mp3
3.36M
🙂💔چه میکند زهرا ...
حتما گوش کنید.
#انتشار_بد_نیست.
التماس دعا.
@vesal_mebia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
💥فواید شگفت انگیز روزه داری💎
روزه گرفتن سلول های سرطانی رو
از بین میبره،باعث افزایش هوش و جوانسازی پوست میشه...
👤استاد رائفی پور•.
#ماه_رمضان🦋
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️