🔸 چطور برای بچههایمان خاطرههای محرمی بسازیم؟
📌 چند ایدهٔ ساده برای فعالیت بچهها در ماه #محرم
19.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همراه_کاروان قسمت اول
صحبتهای استاد رجبی دوانی درباره وقایع کاروان حسینی
🔻اتفاقات بعد از مرگ معاویه
🔻حرکت سیدالشهدا به سمت کربلا
🔻وقایعی که قبل از اول محرم بوقوع پیوست
🔻 جا ماندن طرماح بن عدی از کاروان سیدالشهدا
🔻 مواجهه سیدالشهدا با حر و عبیدالله بن حر جعفی
کامل ببینید. بزنید روی سرعت 1.5یا 2x گوش بدید. سه نقطه بالا سمت راست
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
10.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دانلود_کنید
#استوری
🔰 مراسم دهه اول محرم انجمن
🏴امشب ساعت ۲۱ در حسینیه امام حسن مجتبی (ع) منتظر حضور گرم و پرشورتون هستیم...
#لبیک_یاحسین
@vesaltorkabad
سلام خدمت همه همراهان انجمن
⬅️نکاتی که باید عزادارانی که برای مراسم عزاداری به حسینیه امام حسن مجتبی (ع) تشریف میارن توجه داشته باشند:
♦️به همراه داشتن یک بطری آب سرد و مقداری خوراکی برای کنترل کودکان توسط خواهران بسیار مناسب است.(البته با حفظ نظافت حسینیه)
بردن چای و شربت و هر گونه پذیرایی که در موکب بیرون حسینیه به برادران و خواهران تقدیم می شود ، به داخل حسینیه و مراسم اکیدا ممنوع است.
لذا پس از پذیرایی در فضای بیرون ،وارد حسینیه شوید.
🔺کودکان خود را جهت حفظ نظم و ایمنی، در فضای مراسم ، راه پله ها و خیابان رها نفرمایید.
👈با توجه به اینکه شام نذری، داخل حسینیه بین خواهران و برادران توزیع میشود لطفا صبور باشید و همکاری لازم را با خادمین حسینی داشته باشید...
🔹امشب از ساعت ۲۱ منتظرتون هستیم
@vesaltorkabad
مراسم امشب انجمن به یاد شهیدان حسین تقی زاده و فرهاد محمدی برگزار می شود.
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 🖤
▪️وارث خون خدا و پسر خون خدا
به خدا خون خدا منتظر توست بیا
▪️صبح هم منتظر صبح ظهور تو بوَد
روز ما و شب ما منتظر توست بیا
▪️بر سر گنبد زرین حسین بن علی
پرچم کرب و بلا منتظر توست بیا
اللهم عجل لولیک الفرج✨🤲
#امام_زمان ارواحنا فداه
🌹🍃🌹🍃
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @vesaltorkabad
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱
❌ روزنامه مجازی محرم - شماره 2️⃣
💥به گزارش سربازان نفوذی عبیدالله:
حر بن یزید ریاحی، فرمانده ارشد نظامی عبیدالله، نماز ظهر را به امامت حسین بن علی خواند. جای تعجب است که این فرمانده لشکر اینگونه به دشمن ارادت دارد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @vesaltorkabad
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱
❌ روزنامه مجازی محرم - شماره 3️⃣
💥حکم رئیس قوه قضاییه اُموی:
حسین با امیرالمؤمنین (یزید بن معاویه)، به مخالفت برخاسته، برای من خروج او از اسلام محرز شده. قتل او برای حفظ نظام اسلامی واجب است.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @vesaltorkabad
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دوم
🔺شیراز-منزل فرحناز و مهرداد
شب شد و مهرداد به خانه برگشت. خانه ای مجلل با دو نفر مستخدم که در آنجا خدمت میکردند. آن دو نفر که از زمان سلطانیِ بزرگ در خانه بزرگ خاندان سلطانی خدمت میکردند و زن و شوهر بودند، «آقاغلام» و «کبری خانم» نام داشتند. از خصوصیات اخلاقی آن ها همین بس که هر روزِ خدا به جان هم می افتادند و لیچارهای آبدار نثار همدیگر میکردند و آقاغلام هر روزصبح تصمیم میگرفت کبری خانم را طلاق بدهد اما عصر پشیمان میشد. این اخلاق آنها تنها اسباب نشاط و خنده فرحناز و مهرداد در آن خانه درندشت بود. وسط آن همه اخلاق خاصشان، اینقدر به فرحناز و مهرداد علاقه داشتند که آنها را مانند بچه نداشتهشان تر و خشک میکردند.
در حال چیدن سفره بودند. فرحناز روی کاناپه نشسته و عینکش را زده بود و داشت مطالعه میکرد. کبری خانم وقتی میز را چید و میخواست به خانم اطلاع بدهد، به فرحناز نزدیک شد و با لبخند و قربان صدقه گفت: «خانم ماشالله چقدر این عینک جدیدتون بهتون میاد. هزار ماشالله چشماتون قشنگ بود اما قشنگ تر شده!»
فرحناز کتابش را بست و نگاهی با لبخند به کبری کرد و گفت: «واقعا؟ دقت نکرده بودم. فرصت نداشتم وگرنه شاید یه چیز بهتر پیدا میکردم.»
-نه خانم! اصلا فکرشم نکنین. همین عالیه. بذارین تا آقا نیومده، یه اسپند دود کنم. امروز هم آرایشگاه بودین و هم عینک جدیدتون خیلی بهتون میاد. میترسم چشم بخورین.
کبری این را گفت و رو به طرف آشپزخانه رفت. فرحناز هم لبخندی زد و به مطالعه اش مشغول شد. چند دقیقه بعد، کبری در حال خوندن«اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه... الهی بترکه چشم حسود... کور بشه هر کی نمیتونه خانم و آقای منو ببینه... چشم همه کفِ پایِ فرحناز خانم جونم...» بود که صدایی از حیاط آمد. آقاغلام فورا رفت و دید مهرداد در حال پارک کردن ماشینش هست. رو به کبری کرد و گفت: «جمعش کن که آقا اومد... بدو... بدو که آقا خوشش نمیاد از این دود و دمات!»
چند دقیقه بعد، مهرداد و فرحناز مشغول خوردن شام بودند و شامشان رو به اتمام بود که فرحناز پرسید: «چه خبر؟»
مهرداد دو قلپ نوشابه خورد و گفت: «با علیپور حرف زدم. بهش گفتم دو هفته وقت داری که چند تا خبر خوب بهم بدی. وگرنه باید بذاری و بری. خیلی هول شد. پرسید چطوری؟ گفتم همونطوری که خبرشو برام آوردی!»
فرحناز گفت: «آفرین. حواست باشه ازش پول نخواد! ازت امتیاز نگیره.»
مهرداد دقیق تر به فرحناز نگاه کرد و گفت: «چطور؟ اگه واسه پاک کردن این مسئله پول خواست بهش ندم؟»
فرحناز: «اصلا. یک ریال هم نباید بذاری کف دستش! ممکنه اصلا خبری نباشه و اومده اینجوری گفته تا تَلَکَت کنه.»
مهرداد: «من چطوری میتونم بفهمم که این خبر راسته یا دروغ؟ علیپور از جایی خبر آورده که میگه حتی قاضی تحقیق رو هم میشناسه و خیلی بد قلق هست و این چیزا! چیکار کنیم بنظرت؟»
فرحناز: «منم داشتم به همین فکر میکردم که اومدی. خب تو هم لابیای خودتو داری. نداری؟»
مهرداد: «واضح تر بگو!»
فرحناز: «همون قاضیه که اون نماینده مجلس فرستاد دفترت و سفارش پسرشو کرد... باهاش ارتباط نداری؟»
مهرداد با شنیدن این حرف، به وجد آمد و مثل فنر از سر جایش بلند شد.
فرحناز: «تا حالا ازش چیزی نخواستی؟ امتیازی نگرفتی ازش؟»
مهرداد اندکی فکر کرد و جواب داد: «نه! هیچی! حتی یک بار هم با هم زنگ و دیدار نداشتیم.»
فرحناز دیگر حرفی نزد و لبخندی زد و فقط به چشمان مهرداد خیره شد. مهرداد هم گرفت باید چه کار کند و لیوان نوشابه را از روی میز برداشت و دو قلپ دیگر نوشید.
دو روز بعد، فرحناز با یکی از دوستانش به نام فرانک در دفتر فرانک دیدار داشت. فرانک که دکترای روانشناسی از دانشگاه آلمان داشت و از کودکی با فرحناز در یک محل بزرگ شده بودند، همچنان مجرد بود و فرحناز هر از گاهی برای ریلکس و تخلیه ذهنی به او مراجعه میکرد.
-یه مدته که وقتی میام اینجا مثل قبل آروم نمیشم.
-مثل دو سال پیش نیستی. درسته؟
@Mohamadrezahadadpour
-آره. قبلا که میومدم، همون نیم ساعت اول، دستمو میخوندی و مستقیم میبردی سر اصل مطلب و آروم میشدم. اما حدودا یه یک سالی هست که...
-میدونم. اینو اگه خودتم نمیگفتی، خودم میخواستم بهت بگم.
-حس میکنم دارم کم میارم.
-میذاری بقیشو من بگم؟
ادامه👇