داشتم لابهلای دفتر برنامه ریزی و مدیریت
سال چهارصد و یک پرواز میکردم، کِشتیام
در روز ۲۸امِ خرداد پهلو گرفت.
آخر صفحه نجوا وارانه نوشته بودم:
شهید باقری (آقاحسناقا) باید برای ما نقطهی عطفی در زندگی باشد، آشنا شدن با ایشان باید دلیلِ بر پیشرفت آدم باشد. الان میگویند نمیشود، ولی میشود! #حضرت_آقا فرمود نمیشود وجود ندارد! به حسن هم میگفتند نمیشود؛ اما حسن توانست. پس خدایا، مارا هم، همفکر و هم نشین باقری ها و چمران ها و آوینیها کن.
نیاز به مشهد دارم واسه برگشتن به حالت کارخونه.
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
هدایت شده از مُرتاح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز خطاب به خودم:
بهم آب نرسید. آبش را داد بهم و گفت: من زیاد تشنم نیست. نصفش رو خوردم، بقیش رو تو بخور.
گرفتم و خوردم.فرداش بچها گفتند که اصلا لیوان ها نصفه بوده.
گیر افتاده بودیم. باید منتظر میماندیم.
هر کسی یک جایی پناه گرفته بود.
نه از تیر، نه از ترکش، نه از خمپاره؛
از تیغ آفتاب.