مُرتاح
یکصد و ده مرتبه هو میکشم . .
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست . .
مُرتاح
یکصد و ده مرتبه هو میکشم . .
شاعرم !
این است فرقم ؛ با فقیر و با یتیم
من گدایىِ با کلاسم با قلم در میزنم !
حقیقتا نمیتونم حس و حالم و تو این
ایام سال بیان کنم ؛ هیچ وقت .
بهمن ، انقلاب ، انقلاب !
ولی اونجا که مداح میگه
قسم به خاطره هایی که از نجف دارم
میسوزم . . چون هیچ خاطره ای ندارم .
حکومت خمینی در سال ۱۹۷۹به وجودآمد و چهل
سالگی خودرا نخواهد دید . سال آینده و قبل از
شروع ۲۰۱۹میلادی در تهران ، کریسمس راجشن خواهیم گرفت .
- جانبولتون-ژانویه۲۰۱۷/تیرماه۱۳۹۶
مشاورسابقامنیتملیترامپ
ببخشید مسدر جان فککنم تدارکات
جشنتون هنوز آماده نشده وگرنه
انقلاب ما در شرف چهلوسه سال ِ شدن ِ .
ما الان بين راه هستيم ، به منزل
نرسيديم ، و راه طولانی ديگری
داريم . وآن، اينكهريشههایگنديده
استعمار را از بيخ و بن ان شاالله
به خواست خدا درآوريم .
مُرتاح
رادیو معارف رو هیچ وقت از دست ندید تلویزیون و ول کنین ؛ 96.0 MHz
البته که نمیشه از شبکه افق ؛
مخصوصا جهان آرا گذشت .
لیلةالرغائب ؛ شبِ ارزو ها
ء بهتر بگویم شب ِ تولد انسان های ِ جدید ،
زندگی های ِ دوباره ، آدم شدن های ِ دوباره ،
پاکیزه ترکردن روح ؛ التماس دعا دارمازتون !
بیاین یه کاری کنین آرزوهاتون و بگین تو
لینک بیو ، منم دعا کنم واستون ، و همچنین
شما واسه بنده .
و داشته باشمشون آخر ِ ماه رفتم مشهد جلو
ضریح بخونمشون واستون .
مُرتاح
*
بدو پسر بدو نمیخوای که این دفعه هم گیر بیوفتی که ؟ یادت رفته آپولو رو ! فکر میکنی تحملش و داری دوباره !
فلش بک ، زندان ساواک
کلاه آهنی و به سرش گذاشتن و شروع کردن به زدن شلاق کفِ پاهاش ، این یکی از بدترین شیوه های زجر دادن ساواکی ها بود ، از اونجا که کفِ پا رابطهی مستقیمی داره با مغز بعد از چند بار ضربه زدن فرد فکر میکرد شلاق به فرق سرش میخوره ، کلاه آهنیهم بخاطر این بود که صدای داد و فریاد به گوشش برگرده . یاد اون روز ها افتاد پایِ چپش به سنگِ کفِ خیابان انقلاب گیر کرد و افتاد .
فلش بک حال ، حسین حسین پاشو زود باش پسر ، اه د تند باش حداقال اون اعلامیه هارو بده بهم ، - تَخ -
گلولهای آزاد شد از فشنگ و جا خشک کرد قشنگ وسطِ قلبِ حسین ، دست محمد که به طرفش دراز شده بود پر شد از ردِ خونِ حسین .
محمد باید بریم دیگه دیره . .
اگه بمونیم چندین نفرمون میوفتیم دستشون ، نبضش نمیزنه بریم بریم .
دستِ محمد نقاشیِ زیبایی شده بود ، نقاشی از آرزو هایِ حسین ، دنیایِ حسین ، دستش شده بود همهی آنچه خاطراتِ حسین .
زینپس برای دیدن حسین باید دستش را بو میکشید ، مردانگی و معرفتِ حسین .
رسیدیم ، حواست کجاس پسر بدو اعلامیه هارو خونه جا ساز کن ، غروب میبینمت مسجد .
علی هم به طرف خونه رفت ، خاکهای لباسش و تکوند تا عادی تر بشه ، نفس عمیقی کشید تا مثل همیشه عالی به نظر بیاد ، تَق تَق ، مامان ببین شازده پسرت اومده ، ای بابا مامان منم وا کن دیگه ، تَق تَق تَق ، آبجی گلم فاطمه خانم درو وا کن میخام حال فسقلی تو شکمتو بپرسم ، اَی بابا میبینی دایی
هیچکی ادم حساب نمیکنه داییتو ، از در میره بالا و میپره تو حیاط ، جالبه که حیاط اینقدر بهم ریختست ، گلدون ها شکسته شدن ، ترس تو وجودش رخنه میکنه ، نه پسر نه امکان نداره !
اصلا امکان نداره خونمو پیدا کرده باشن من حواسم جمعِ جمعِ !
اروم اروم قدم میزاره تا برسه به خونه ، در نیملا بود با پاهاش کامل بازش میکنه ، چشماش شدن قدِ یه گردو .
مغزش تحمل این همه درد و نداشت !
جلو تر میره ، مادر و خواهر و خواهرزادهی تو راهش ، لبخند به لب داشتن اما خون تمام وجودشون رو در بر گرفته بود !
روی دو زانو میوفته ، دست زیر چادر نمازه مادر میبره ، در آغوش میگیردش و همچون ابر بهار میگرد ، اما نه اشک ! او ذره ذرهی وجودش تبدیل به بغض و کینه و آه شده بود .
این است داستان این دستانِ خونی .
تو یکی از سخنرانیام ی خانم سالمند نشسته
بود ، داشتم شبهه هارو جواب میدادم که
رسیدم به این شبهه - چرا انقلاب کردین -
وسط حرفام بودم که اون حاجخانُم چادریِ
بامزه و مهربون اخم کرد و پاشد واستاد میگه
صبر کن دخترم ، صبر کن ؛ رو کرد به جمع گفت
نمیدونم کدومتون سوال کردین ولی ، بابا ما
داشتیم میمردیم ، داشتن میکشتنمون ،
ما ن تنها از پهلوی بلکه از پدرسوختی آزاد شدیم ؛
و چقدر این جمله آخرش برام زیباو جذاب بود ،
از پدرسوختی آزاد شدیم .
مُرتاح
یکصد و ده مرتبه هو میکشم . .
فکرش افتاده شبیهِ خورهای بر جانم
اصلا انگار بدت آمده از ما ؛ شاید . .