eitaa logo
مُرتاح
2.1هزار دنبال‌کننده
763 عکس
170 ویدیو
5 فایل
کهکشان آبیِ مات💙 مجذوب نجف | سخت‌جون | تاخرخره‌امیدوار ماه‌طلب | مکتب‌نشین‌خمینی‌و‌یاران | تکنولوژیسم پناهنده‌به‌کتاب‌ها | کهکشان‌جو| در غمِ غزه ثبت روزها از نگاه من در‌ مسیر‌ِ هدف نوشته‌های: #حدیث_سادات_مهدوی https://daigo.ir/secret/63273253
مشاهده در ایتا
دانلود
رادیو معارف رو هیچ وقت از دست ندید تلویزیون و ول کنین ؛ 96.0 MHz
26آذر1400
مُرتاح
یکصد و ده مرتبه هو می‌کشم . .
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست . .
نظر افول آمریکا از منظر کارشناس‌های غربی :
مُرتاح
یکصد و ده مرتبه هو می‌کشم . .
شاعرم ! این است فرقم ؛ با فقیر و با یتیم من گدایىِ با کلاسم با قلم در میزنم !
حقیقتا نمیتونم حس و حالم و تو این ایام سال بیان کنم ؛ هیچ وقت . بهمن ، انقلاب ، انقلاب !
کتاب اردیبهشت .
این سِتم سوزی ؛ مبارک باد .
ولی اونجا که مداح میگه قسم به خاطره هایی که از نجف دارم میسوزم . . چون هیچ خاطره ای ندارم .
خمینی روح خداست ؛ و ما عاشق روح خمینی .
حکومت خمینی در سال ۱۹۷۹به وجودآمد و چهل سالگی خودرا نخواهد دید . سال آینده و قبل از شروع ۲۰۱۹میلادی در تهران ، کریسمس راجشن خواهیم گرفت . - جان‌بولتون-ژانویه‌۲۰۱۷/تیرماه۱۳۹۶ مشاورسابق‌امنیت‌ملی‌ترامپ ببخشید مسدر جان فککنم تدارکات جشنتون هنوز آماده نشده وگرنه انقلاب ما در شرف چهل‌وسه سال ِ شدن ِ .
ما الان بين راه هستيم ، به منزل نرسيديم ، و راه طولانی ديگری داريم . وآن‌، اينكه‌ريشه‌های‌گنديده استعمار را از بيخ‌ و‌ بن ان‌ شاالله به خواست خدا درآوريم .
مُرتاح
یکصد و ده مرتبه هو می‌کشم . .
اگر به دست من افتد ؛ فراق را بُکشم . .
مُرتاح
رادیو معارف رو هیچ وقت از دست ندید تلویزیون و ول کنین ؛ 96.0 MHz
البته که نمیشه از شبکه افق ؛ مخصوصا جهان آرا گذشت .
لیلة‌الرغائب ؛ شبِ ارزو ها ء بهتر بگویم شب ِ تولد انسان های ِ جدید ، زندگی های ِ دوباره ، آدم شدن های ِ دوباره ، پاکیزه تر‌کردن روح ؛ التماس دعا دارم‌ازتون ! بیاین یه کاری کنین آرزوهاتون و بگین تو لینک بیو ، منم دعا کنم واستون ، و همچنین شما واسه بنده . و داشته باشمشون آخر ِ ماه رفتم مشهد جلو ضریح بخونمشون واستون .
*
مُرتاح
*
بدو پسر بدو نمیخوای که این دفعه هم گیر بیوفتی که ؟ یادت رفته آپولو رو ! فکر میکنی تحملش و داری دوباره ! فلش بک ، زندان ساواک کلاه آهنی و به سرش گذاشتن و شروع کردن به زدن شلاق کفِ پاهاش ، این یکی از بدترین شیوه های زجر دادن ساواکی ها بود ، از اونجا که کفِ پا رابطه‌ی مستقیمی داره با مغز بعد از چند بار ضربه زدن فرد فکر میکرد شلاق به فرق سرش میخوره ، کلاه آهنی‌‌هم بخاطر این بود که صدای داد و فریاد به گوشش برگرده . یاد اون روز ها افتاد پایِ چپش به سنگِ کفِ خیابان انقلاب گیر کرد و افتاد . فلش بک حال ، حسین حسین پاشو زود باش پسر ، اه د تند باش حداقال اون اعلامیه هارو بده بهم ، - تَخ - گلوله‌ای آزاد شد از فشنگ و جا خشک کرد قشنگ وسطِ قلبِ حسین ، دست محمد که به طرفش دراز شده بود پر شد از ردِ خونِ حسین . محمد باید بریم دیگه دیره . . اگه بمونیم چندین نفرمون میوفتیم دستشون ، نبضش نمیزنه بریم بریم . دستِ محمد نقاشیِ زیبایی شده بود ، نقاشی از آرزو هایِ حسین ، دنیایِ حسین ، دستش شده بود همه‌ی آنچه خاطراتِ حسین . زین‌پس برای دیدن حسین باید دستش را بو میکشید ، مردانگی و معرفتِ حسین . رسیدیم ، حواست کجاس پسر بدو اعلامیه هارو خونه جا ساز کن ، غروب میبینمت مسجد . علی هم به طرف خونه رفت ، خاک‌های لباسش و تکوند تا عادی تر بشه ، نفس عمیقی کشید تا مثل همیشه عالی به نظر بیاد ، تَق تَق ، مامان ببین شازده پسرت اومده ، ای بابا مامان منم وا کن دیگه ، تَق تَق تَق ، آبجی گلم فاطمه خانم درو وا کن میخام حال فسقلی تو شکمتو بپرسم ، اَی بابا میبینی دایی هیچکی ادم حساب نمیکنه داییتو ، از در میره بالا و میپره تو حیاط ، جالبه که حیاط اینقدر بهم ریختست ، گلدون ها شکسته شدن ، ترس تو وجودش رخنه میکنه ، نه پسر نه امکان نداره ! اصلا امکان نداره خونمو پیدا کرده باشن من حواسم جمعِ جمعِ ! اروم اروم قدم میزاره تا برسه به خونه ، در نیم‌لا بود با پاهاش کامل بازش میکنه ، چشماش شدن قدِ یه گردو . مغزش تحمل این همه درد و نداشت ! جلو تر میره ، مادر و خواهر و خواهرزاده‌ی تو راهش ، لبخند به لب داشتن اما خون تمام وجودشون رو در بر گرفته بود ! روی دو زانو میوفته ، دست زیر چادر نمازه مادر میبره ، در آغوش میگیردش و همچون ابر بهار میگرد ، اما نه اشک ! او ذره ذره‌ی وجودش تبدیل به بغض و کینه و آه شده بود . این است داستان این دستانِ خونی .
دردِ دیگه ؛ پلیس مملکت اسلحه به کمر ذبح بشه .
تو یکی از سخنرانیام ی خانم سالمند نشسته بود ، داشتم شبهه هارو جواب میدادم که‌ رسیدم به این شبهه - چرا انقلاب کردین - وسط حرفام بودم که اون حاج‌خانُم چادریِ بامزه و مهربون اخم کرد و پاشد واستاد میگه صبر کن دخترم ، صبر کن ؛ رو کرد به جمع گفت نمیدونم کدومتون سوال کردین ولی ، بابا ما داشتیم می‌مردیم ، داشتن می‌کشتنمون ، ما ن تنها از پهلوی بلکه از پدرسوختی آزاد شدیم ؛ و چقدر این جمله آخرش برام زیباو جذاب بود ، از پدرسوختی آزاد شدیم .
مُرتاح
یکصد و ده مرتبه هو می‌کشم . .
فکرش افتاده شبیهِ خوره‌ای بر جانم اصلا انگار بدت آمده از ما ؛ شاید . .