یه مدت بود بارون نیومده بود و مردم داشتن هلاک میشدن ؛ امام رضاع رفتن مرو نماز خوندن بلافاصله بارون شروع کرد باریدن . . اونم تو فصل تابستون و این باعث شد محبوبیت آقا چند برابر بشه و مثل همیشه هم مامون میخواست ابهت امام رو بشکنه .
یه مهمونی گرفت و یه شخصی و اجیر کرد به اسم حمیدبن مهران تا امام رو متهم کنه به سحر ؛ تو مهمونی یه پرده بزرگ سفید زده بودن که دوتا شیر کشیده بود روش ، اون شخص به امام میگه که اگه سحر و جادو نکردی بیزحمت به این دوتا شیر بگو زنده بشن بیان منو بخورن .
امام بلافاصله به اون دوتا شیر نقاشی شده رو پارچه که پشت مامون بود اشاره کرد و گفت این ملعون رو ببلعید ، بیدرنگ به صورت دو شیر واقعی خلق شدند و طوری اون ملعون رو بلعیدند که چیزی ازش باقی نموند . مامون از ترس بر پیشانیاش عرق چکه چکه میکرد . باقی رو بدون هیچ تغییر در نثر میزارم .
مأمون که از این صحنه به شدت ترسیده بود ، گفت : الحمد لله که خداوند ما را از شر حمید بن مهران نجات داد ! سپس گفت : یابن رسول الله ؛ خلافت متعلق به جد شما رسول الله است و بعد از او شما سزاوار آن هستید .
اگر میخواهید ، من اکنون خلافت را به شما واگذار کنم . [شه بِخِد گِته،ارواحونهعمه]
امام فرمود : من اگر خلافت را می خواستم ، به تو مهلت نمیدادم . ولی خداوند به من امر فرموده که تو را به حال خود رها کنم .
-عیون الاخبار الرضا(ع) شیخ صدوق ج ۲، ص ۱۶-