داستان فرشته
#پارت_26
خشکم زد ...دستام یخ زد... چیزی نگفت رفت و محکم درو بست...
آریا دستامو گرفت و گفت: چته عشقم؟؟!!!
خوب دیر یا زود باید میفهمیدن ... گفتم: وای مامانه فرزانه...گفت: نترس اگه بیرونش کنن هزار تا جای بهتر هست که من میبرمش اونجاها...
یهو صدای در اومد ...
خدمتکار بود، گفت : خانم گفتن تا چند ساعت دیگه بری اتاقشون برای تسویه... لباساتم جمع کن ...
آریا بهش گفت: برو ببینم ...
من بلند شدم و تند تند وسایلامو جمع میکردم... آریا گفت:
خوب باشه تو وسایلاتو جمع کن منم برم جمع کنم!... حرفی نزدم... حالم خیلی خراب بود...
همه ی وسایلامو جمع کردم خواستم برم ...
توی دلم گفتم با هیچ کس روبه نشم بهتره...
برم سرکوچه وایستم تا آریا بیاد...
داشتم میرفتم که خانم مشتاق از اتاقش داد زد گفت: کجا؟؟؟...
بیا پولتو بگیر بعد گمشو برو...
سرمو پایین انداختم و رفتم تو... یه بسته پول روی میز اتاقش گذاشته بود، برداشتم ... آریا اونطرف داشت با پدرش بحث میکرد... یه راننده دم در بهش گفت: من میرسونمتون ...
آریا هرچی گشت سوییچشو پیدا نکرد... با عصبانیت از راننده سوییچو گرفت... مادرش داد میزد نههههههههه... پدرش رو هول داد و دست منو گرفت وگفت: بدو فرارکن!!...
دوییدیم و رسیدیم به ماشین
که ایکاش سوار نمیشدیم ... فکرشو نمیکردیم که دستکاری شده...
داستان فرشته
#پارت_27
سوارشدیم و رفتیم... آریا خیلی عصبانی بود ... وحشتناک گاز میداد... داد زدم گفتم: آریا آرومتر برو من میترسم...
هی بلند بلند به پدرش و مادرش بد و بیراه میگفت...
+آره دو تا عروس گرفت به حساب خودش از خانواده ی خوب و پولدار... هه اون ازاخلاقاشون اونم از شوهر داریشون...
من خیلی ترسیده بودم... گفت: تو نگران نباش عزیزم ... تا آخر عمرم نوکریتو میکنم، من دیوانه وار عاشقتم فرشته ...
گریم گرفته بود، گفتم: آریا تو بخاطر من از خانوادت رونده شدی همه این اتفاقا بخاطر منه.
گفت: چه خانواده ای؟؟؟ تو دنیای منی... تو خانواده ی منی... تو همه چیز منی فرشته... الان تقریبا یکساله با همیم.. از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم و روز به روز بیشتر شده باید اینو باورت بشه ...
اینقدر گریه نکن، من طاقت گریه هاتو ندارم، خواهش میکنم.. یهو گفت: چرا ترمز نمیگیره؟؟؟!!! .. عه چرا نمیگیره فرشته؟؟!!!
یه تریلی جلومون بود، بغلمون دره بود ...
گفتم: آریااااااااا .... جیغ زدم ... دستشو گرفتم... آریا داد زد و گفت: یاخدا ترمز نمیگیره!!... هر لحظه به تریلی نزدیکتر میشدیم...
آریا فرمون رو پیچید طرف دره و افتادیم ته دره... دیگه هیچی نفهمیدم ...
داستان فرشته
#پارت_28
چشامو که باز کردم اولش نفهمیدم کجام ... نمیدونم چند روز بیهوش بودم...
مادر آریا رو دیدم که ایستاده بود بالای سرم ... گفت: زنده موند....و رفت...
بعد از چند دقیقه دوباره اومد که اینبار دو تا پرستار همراهش بودن ...
گفت: ببین...زنده موندی ... برام کاری نداره که یدونه از این لوله ها رو بکشم و بمیری... اگر قید آریا رو بزنی زنده میمونی... اگرم نه که میری اون دنیا!!!
صداشو کم و زیاد میشنیدم ..
چشمام سنگین بود ... گفتم: آریا خوبه؟؟
گفت: آره ولی حافظش بکل رفته...
بذار پسرم زندگی که لیاقتشو داره بکنه .
از گوشه ی چشمام اشکام میریخت ... توی دلم گفتم راست میگه... وجود من برای آریا خوب نیست .
خانم مشتاق ادامه داد، ببین... میفرستمت ترکیه .... جایی که ایرانی زیاده ...
یه خونه برات اجاره میکنم که اجاره ی دوسالتو پیش پیش میدم...تا دو سالم فکرکنم روی ویلچری... یک نفرم میذارم که چیزایی که لازم داری رو برات بخره بیاره.
بعد از دو سال، یه مقدار پول بهت میدم که بری سرکار ...
یه چند تا کاغذ آورد اثر انگشت ازم گرفت و گفت: اینا سفته بود...
دیگه اینورا پیدات نشه ....
نمیدونم چرا شاید بخاطر داروهای آرامبخش بود دوباره سریع خوابم برد ... چند روز اونجا بودم و گذشت و روی ویلچر نشستم... از بیمارستان منو با یک ماشین بردن فرودگاه و بعدشم سوار هواپیما شدم و رفتم ترکیه...
داستان فرشته
#پارت_29
رفتم ترکیه ....
از فرودگاه مستقیم رفتم به یک آپارتمان کوچکی که خانم مشتاق اجارشو ازقبل داده بود ...
کل یکسال روی ویلچر بودم و هفته ای سه بار یک آقایی دم در میومد، وسایل هایی که میخواستمو میخرید و برام میاورد ...بعد از یکسال هنوز پول توی کارتم بود ... کم کم وضعیت راه رفتنم بهتر شده بود و با کمی گشتن تونستم تو یه آشپزخونه برم سرکار... وضعیتمو توضیح داده بودم و مدیر اونجا قبولم کرد.
سرگرم بودم... نصف بقیه حقوق میگرفتم چون کمتر میتونستم کار کنم ...
بعد از دو سال کاملا خوب شدم ...
تقریبا پنج سال گذشته بود... دیگه راحت کار میکردم ولی درد و ناراحتی دوری و خاطراتم با آریا اصلا خوب نمیشد...
بلاخره یک روز تصمیم گرفتم مرخصی چند روزه بگیرم و برم یه سر ایران و برگردم... دیگه طاقتم تموم شده بود... حداقل شاید بتونم آریا رو از دور ببینم... .شاید فرجی میشد ...
بلاخره مرخصی گرفتم و رفتم ایران ... رفتم پیش دوستم فرزانه... چقدر با دیدنم ذوق کرد... براش کلی کادو خریده بودم ...
قسمش دادم مادرت متوجه نشه اومدم.
گفت: مادرم راجع به اون خونه هیچ حرفی نمیزنه... گفتم: از آریا هیچ خبری نداری؟؟ گفت: بخدا قسم مادرم هیچی نمیگه فکر کنم بهش سپردن که چیزی نگه!.
گفتم: باشه، من میرم مسافرخونه... اومدم فقط ببینمت، به مادرت نگو خواهش میکنم.
فرزانه قول داد نمیگه .
هیچ کسو نداشتم... فقط توی ایران فرزانه بود که رفتم دیدنش...
ادامه دارد...
🍔 خانهداری و آشپزی 🍳
👉👩🦰https://eitaa.com/vfafaf🥘
࿐჻❥⸙👩🏻🍳⸙❥჻࿐
هیچ وقت کودکان خودتان را شرطی دوست نداشته باشید !!
🔸نگین بچه خوبی باشی دوستت دارم
نمره خوبی بیاری دوستت دارم
🔸این نوع رفتار والدین باعث میشود کودکان احساس کنن خودشان به تنهایی دوست داشتنی نیستند
🔸این باعث آسیب جدی برای سلامت روان کودک شما میشود و ایجاد حس طرد شدگی به آنها میدهد
🔸کودکان خودتان را بی واسطه به خاطر وجود خودشان دوستشان داشته باشید
🍔 خانهداری و آشپزی 🍳
👉👩🦰https://eitaa.com/vfafaf🥘
࿐჻❥⸙👩🏻🍳⸙❥჻࿐
شبتون بخیر
🍔 خانهداری و آشپزی 🍳
👉👩🦰https://eitaa.com/vfafaf🥘
࿐჻❥⸙👩🏻🍳⸙❥჻࿐
خانه داری🏠 و آشپزی 🧑🍳
دعای ثروت بی پایان😍 پیامبر ص فرمودن: هر کس میخواهد روزی او فراخ شود هر صبح و شب سه بار این دعا را
فراموش کردم ۳ مرتبه دعای شب رو بخونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای ثروت بی پایان😍
پیامبر ص فرمودن:
هر کس میخواهد روزی او فراخ شود
هر صبح و شب سه بار این دعا را بخواند👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتباشه هرروز صبح خداییروکهبرات
قلبیآهسته و تپنده آفریده است
شکر کنیکه رزق و روزی، زندگیِ امروزت
سرشار بشه"و بهترینباش واسشکه"
"بهترینهارو، واسه تو ایجاد کنه"
سلام صبح بخیر
❤️🌹
🍔 خانهداری و آشپزی 🍳
👉👩🦰https://eitaa.com/vfafaf🥘
࿐჻❥⸙👩🏻🍳⸙❥჻࿐
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکرگزاری روز 🤍
چقدر عالیه سرحالت میکنه
خدایا شکرت
🍔 خانهداری و آشپزی 🍳
👉👩🦰https://eitaa.com/vfafaf🥘
࿐჻❥⸙👩🏻🍳⸙❥჻࿐