من هیچ وقت بلد نبودم از کسی که دوستش دارم مراقبت کنم ، اما تو با همه فرق داشتی ، تو لایق بدست آوردنی و من هیچوقت نمیخواستم که از دستت بدم .
برای آخرین اعتراف ، تو راست میگفتی ؛ یه جورایی باید توی آخرین نامه بهت بگم که حق با تو بود ، این سخته چون من هیچوقت دلم نمیخواست نامههامون یه روزی تموم بشن و دیگه توی صندوق پستیم دستخطی از تو منتظر خوندهشدن توی چشمای من نباشه . تو برای خداحافظیها هم حواست به همهچیز بود ، جزئیات رو جوری کنار هم میچیدی که انگار یه پازل هزارتیکه توی نگاهت ، نگاهی که به من بود چیده باشن . حق با تو بود ، پایانمون باید از شروعمون باشکوهتر میبود ، من باید حواسجمعتر میبودم و تو یکم کمتر دوستم میداشتی ، یا حداقل کمتر به درسخوندنم و بیحواسیم سر کلاسها توجه میکردی . حالا اما اگه همهی معادلههای دنیارو تنهایی هم حل کنم ، تهش دیگه به تو ختم نمیشه . حالا فقط میدونم که همیشه توی تیمت میمونم ، حتی اگه دیگه جایی برای من اونجا باقی نمونده باشه و آخر نامه از تو خداحافظی میکنم ، نه برای رفتن ، برایاینکه مطمئن باشم یه روزی دوباره میبینمت .