سویه دلتا در کودکان شدیدتر است
در حال حاضر پزشکان در سراسر جهان شاهد این هستند که ابتلا به نوع دلتا کروناویروس در بین بچه ها بسیار بالا است و تعداد بچه هایی که در بیمارستان بستری شده و شرایط وخیمی دارند رو به افزایش است.
کد خبر:۱۰۷۰۴۱۹تاریخ انتشار:۲۶ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۹:۱۹17 August 2021
سویه دلتا در کودکان شدیدتر است
به گزارش «تابناک» به نقل از مهر از مدیکال نیوز، در کشورهایی مانند اندونزی، تایلند، مالزی، انگلستان و ایالات متحده، نه تنها افزایش موارد مربوط به ابتلاء کودکان به کووید ۱۹ وجود دارد، بلکه متأسفانه افزایش مرگ و میر در بین کودکان و نوجوانان نیز مشاهده میشود.
در مراحل اولیه پاندمی کووید ۱۹ که تنها گونه ووهان، ویروس غالب بود، دیده میشد که کودکان چندان تحت تأثیر قرار نمیگیرند، اما اکنون با ظهور نوع دلتا، برعکس این موضوع مشاهده میشود.
بسیاری از متخصصان در حال حاضر به این نتیجه رسیده اند که نوع دلتا نسبت به انواع قبلی ممکن است باعث بیماری شدیدتری در کودکان شود.
در حال حاضر محققان تاکید میکنند سویه دلتا کروناویروس یک تهدید جدی برای همه، اعم از بزرگسالان و کودکان است.
برخی دادهها نشان میدهد افراد آلوده به نوع دلتا بیشتر از افرادی که با انواع دیگر آلوده شده اند در بیمارستان بستری میشوند.
پارههایی از زندگی متفکر احیاگر حسن رحیمپور ازغدی
سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۱۵کد مطلب: 773204
بچهٔ بزرگ خانواده پشت بیرق هیئت عکس امام را زده بود و با برادران نوجوانش راهپیمایی راه انداخته بودند. ساواک دستگیرش کرده بود، مادرش که رفته بود آزادش کند، گفته بودند این چه بچهایه تربیت کردی؟ جواب داده بود عکس مرجعش را دستش گرفته.
پارههایی از زندگی متفکر احیاگر حسن رحیمپور ازغدی
به گزارش جهان نيوز به نقل از مشرق، محمد صادق شهبازی با اشاره به سوابق حسن رحیم پور ازغدی در رشته توئیتی تفصیلی نوشت:
با کلی ادعا رفتیم پیشش. گفت من خیلی قبلتر از شماها برای کارتن خوابی زندان رفتم. بعد فهمیدیم شصت و دو مجروح که میشود، میآید مشهد یک تعداد از کارتن خوابها را جمع میکند، در خانه سامانشان میدهد میگوید این که کافی نیست باید نهادها کاری بکنند.
بعد میرود نهادهای مسئول، یکیش هم استانداری، راهش نمیدهند، عصا زیر بغل با عصا در اتاق استاندار را باز میکند که صدای مستضعفین را به مسئولین برساند. چند روز میفرستندش هواخوری، زندان! حالا آن روزها او پسر نفر چهارم انقلاب مشهد بود ولی تکلیف را جور دیگری میدید.
اول بار هفتادوهفت شهادت امیرالمؤمنین تلویزیون دیدمش، جملات عجیبی از امام علی (ع) میخواند، نمیدانستم کیست، وسط صحبتها هم سرفه میکرد، میگفتند شیمیاییه! صحبتهای آن شب خیلی تکانم داد. بعدها با بدبختی سخنرانی هایش را پیدا کردم… او مسیر زندگی بسیاری از ما را تغییر داد.
بچهٔ بزرگ خانواده پشت بیرق هیئت عکس امام را زده بود و با برادران نوجوانش راهپیمایی راه انداخته بودند. ساواک دستگیرش کرده بود، مادرش که رفته بود آزادش کند، گفته بودند این چه بچهایه تربیت کردی؟ جواب داده بود عکس مرجعش را دستش گرفته. از در که خارج شده بودند گفته بود فلان خیابان راهپیمایی است برویم. با ماشین حاج خانم رفته بودند، جلوی تانک ارتش را گرفته بودند، گفته بودند برو کنار وگرنه از رؤیت رد میشویم، ایستاده بود. آقای خامنهای هم که ایرانشهر تبعید شده بود، طلاها را فروخته بودند فرستاده بود خرج مبارزه شود. اقا گفته بود اسلام به چنین زنانی افتخار میکند.
با برادرهایش مرکز پخش اعلامیههایی بودند که اکثراً بهوسیلهٔ پدر آماده میشد، رییس شهربانی زنگزده بود به حاج حیدر که کی اینها را پخش میکند، تلفن که قطع نشده بود، در خانهٔ همان بندهٔ خدا اعلامیه انداخته بودند. خودش هم مثل در انجمن اسلامی مدرسه همینجور اعلامیه میداد.
علوم تجربی خوانده بود و میخواست پزشک شود، بعد انقلاب فرهنگی طلبه شد. کتابی نوشت عروج خمینیون، همه متعجب شدند. در حوزه مشهد امتحان گرفته بودند اول شده بود، بهش جواهر الکلام داده بودند. میخواست برود جبهه پدر گفت بمان درس بخوان میگفت: مگه خون من از خون علی اکبر حسین رنگینتر است.
حاجخانم رحیم پور در اثر فشاری که مارکسیستها بهش میآوردند، سکتهٔ مغزی کرد، حاج حیدر مانده بود و شش تا بچه، حسن، امید آیندهٔ حوزه، نشستن بهپای مادر را به همه چیز ترجیح داد، مینشست همان جا کنار تخت و همهٔ کارهای مادر را تقبل کرده بود، همانجا هم کتاب و درس میخواند…
او و پدر برای اثرگذاری روی محیطهای جوان حساس به حوزه لباس نمیپوشیدند. پرسیدند چرا نمیپوشی؟ گفت: لباس شأنیت و صلاحیتی میخواهد که من در خودم نمیبینم. به نظرم خیلیها که لباس پوشیدند هم باید دربیاورند. ولی یکجا لباس میپوشید خط مقدم! میخواست مردم حضور روحانیت را خط مقدم ببینند.
همیشه دنبال انجام وظیفه بود، خلاف بسیاری که له له میزدند، کاری که در چارچوب توانش نمیدید نمیپذیرفت. یکبار نهاد رهبری چند پروژه بهش سپردند. رفت و بعد از چند روز آمد. گفت، این کار من نیست بگذارید همین کارهایی که میکنم را انجام بدهم. مصداق این روایت: رحم الله امرا عرف قدره
صبح آمده بود نهاد عصبانی! هرچه جلوی پایش بود لگد میکرد، در را محکم میکوبید. داخل اتاق بلند گریه میکرد. در راه دیده بود یک خانم گریه میکند گفته بود چیزی شده خواهر؟ طرف هم گفته بود: کیفم را زدند پول جمع کرده بودم برای اول مهرِ بچهها لوازم التحریر و لباس بخرم. گفته بود چقدر؟ جواب داده بود پانزده هزار تومان چند هزار تومان بیشتر داده بود، بنده خدا از خوشحالی خندیده بود. گفته بود: مگر چی شده؟ گفته بود: شما کل خرجی ماه ما را دادی! اعصابش به هم ریخته بود. فردا در کیهان مطلب زده بود خیلی آتشین، در مورد نفوذ سرمایهداری. آقا حاشیه مقاله پاراف کرده بودند...
مسئولین عالی رتبهٔ نظام جمع شده بودند، چند بار طرحهای جدی برای حل مشکلات معرفتی فرهنگی دانشگاه داد، کسی توجه نکرد. بعد که دید میخواهند یکسری کار روتین انجام دهند، بی توجه به مقام و جایگاهشان بلند شده بود، گفته بود بنشینید لاطائلات بگویید. در را کوبیده بود به هم و رفته بود بیرون!
آورده بودندش در جمع تعدادی از جوان های ترکیهای. تقریباً همهٔ استادهای ایرانی را دیده بودند. با وجود اینکه شیعه بودند در فضا نبودند، رحیم پور که آمد فضا عوض شد و…گفت: صاحبخانه بیرونش کرده و دارد میرود اسبابکشی وگرنه بچهها را مهمان میکرده! البته الآن هم میتوانند بیایند ولی باید کارتن های اثاث را تا خانهٔ جدید اجارهای جابهجا کنند! بعد از جلسه با او آمدم بیرون دم در یک پیک موتوری جلویش را گرفت، شروع کرد با فحشهای رکیک که من از صبح دارم جان میکنم و … حق من را نمیدهند. رفت مؤدبانه و محکم به صاحبکار گفت: آقا حق این بنده خدا را بدهید!
محمدرضا حکیمی و حسن آقا را دعوت کرده بودیم سخنرانی، جایی که قرار بود حسینیهٔ ارشاد بچه حزباللهیها باشد. اقای حکیمی جلسهٔ سخنرانی را به خاطر حسن آقا کنسل کرد میگفت ما با هم مرزبندی هایی داریم اما کسی در کل جهان شیعه مثل رحیم پور نیست!
میگفت هر هفته با موچین کتاب میخرم، کتابهایی که عمدهایاش ضاله است. یکبار نمایشگاه کتاب دیدمش. آنقدر کتاب گرفته بود که دیگر راه حرکت نداشت، کتاب را به یک انتشاراتی سپرد و دوباره شروع کرد گشتن. کتابخانهٔ دقیق و بزرگ در حوزه های مختلف دارد با کتابهایی اکثراً خواندهشده!
در نهاد میخواستند بعضی از ماشینهای بیاستفاده را اختصاص بدهند برای رفت و آمد یکسری از مسئولین نهاد که وسیله ندارند؛ جزو شورای نمایندگان منصوب رهبری بود. گفته بودند دارند برایشان امکانات تقسیم میکنند، وقتی شنید گفت یک عمر پیاده بودم از این به بعد هم همین جور هستم، مال خودتان!
به خاطر پیگیری و بحث از عدالت، خاتمی رییسجمهور وقت در شورای عالی انقلاب فرهنگی به او گفته بود بابک زهرایی بازی در نیار! اینجا دانشگاه نیست که یک چیزی بگویی بقیه برایت دست بزنند. مرّوا کراما موضوع را نشنیده گرفت و باز حرف هایش را پیگیری کرد.
خیلی از اساتید یک تیم دارند برایشان تحقیق کنند و از این قبیل کارها، اما حسن آقا خودش بهتنهایی امت واحده است، در این بیستوچند سالی که دست به قلم است یک نفره تحقیق کرده، یک نفره نوشته و یک نفره ایستاده است! آن قدر پرکاری به خرج داده که بدنش از بین رفته است.
هی میگویند او چقدر پول میگیرد و…درصورتیکه برای خیلی برنامه ها ریالی نمیگیرد و هیچ وقت سخنرانی را بهشرط پاکت، سکه و... برگزار نمیکند. برنامهٔ به سوی ظهور دعوتش کرده بودند، بعد دو برنامه بهش نشان طلایی رنگ برنامه را دادند، همان جا گفت مردم البته این طلا نیست تا شبهه نشود.
هر موقع پیش پدرش حاج حیدر بود خیلی مؤدب کارهای حاج حیدر را انجام میداد. متنهای حاج حیدر را هم میبرد به مسئولین عالی نظام میداد؛ یک بار به رییس جمهور خاتمی داده بود، گفته بود همه میخواهند یک متن را در کشور بدهند از پایین میدهند به بالا میرسد شما از بالا میدهی به پایین برسه!
جلسه دانشگاه خوارزمی تهرام بود. همهجور کاری میکردند، از سؤالهای بیاساس تا روشن کردن زنگ موبایل، همهمه و… محکم ایستاده بود حرفش را میزد. شروع کردند موبایل هایشان را روشن کردن و اهنگ زدن گفت بذار بزنه خوبه. آن فرد خودش دیگر ادامه نداد.
یک گروه معدود از فضلا بودند با تخصص در علوم انسانی. میخواستند تحقیق راه بیندازند در مورد بومی سازی و دینی کردن حوزههای مختلف علوم انسانی. هیچجا حمایتشان نکرد. خیلی هایشان منصرف شدند؛ اما او گفت حالا که نمیگذارند تولید کنیم، نقد میکنیم. سی سال سر این حرفش ایستاد.
با یکی از افراد جبههٔ معارض، مناظره داشت. دندانش مشکل پیداکرده بود. دندان پزشک گفته بود با وضعی که دارد باید تا چند ساعت صحبت نکنی. گفته بود من مناظره دارم نمیتوانم، دندانم را بکشید. دندانش را کشیده بود. رفته بود مناظره. آن فرد هم در مناظره شرکت نکرده بود.
هر موقع گیر میکردیم، خیالمان راحت بود، یک نفر هست که مشکل را حل میکند. اگر هم کار نداشت بهانه نمیآورد. دنبال پرستیژ علمی نبود، هرجا تلاش میکرد به اقتضائات روز جواب بدهد، کارهایش هم وزانت داشت. یکبار بچهها کلی باهاش کلنجار رفتند که چرا کتاب نمینویسی، دست طرف را گرفت و نشاند و گفت ببین فلانی! من بخواهم میتوانم مثل خیلیها بنشینم بنویسم ولی نیاز روز انقلاب چیز دیگری است. هرجایی که نیاز بود وارد میشد چه با کتاب نقد، چه با جلسات دانشگاههای دوردست و حتی خارج و…یکنفره کار یک لشکر را جلو میبرد. هر برچسبی مثل منبری هم بهش میزدند برایش مهم نبود.
مجلس ختم کارتن خواب ها را که میخواست برگزار شود، بچهها بهش زنگ زدند گفته بودند این برنامه هست اگر احساس تکلیف میکنی بیا! نیایی هم برگزارش میکنیم، قبول کرده بود هم به خاطر موضوع هم به خاطر اینکه دیده بود بچهها سر حرف انقلابی شان محکم اند و درگیر چهرهای حتی شخص او هم نیستند.
نشست دوم جنبش بود، صداو سیما اصرار داشت جملهٔ آقا در مورد وابسته بودن مشروعیت مسئولین به عدالتگستری را از پشت تریبون برداریم و میگفت اگر باشد جلسه را ضبط نمیکند. حسن آقا که آمد حرف جفنگ صدا و سیماییها را که شنید از کوره دررفت. آخرش مجبورشان کرد زیر همان جملهٔ آقا برنامه ضبط شود.
در مورد رأی او گمانه زنی میکردند، پیشنهاد نامزدی میدادند و میگفتند او میخواهد کاندیدای ریاستجمهوری شود و… ولی او دنبال تکلیف بود، هر موقع در مورد خودش تعریفی میگفتند، به وضوح ناراحت میشد. نمایشگاه کتاب دیدمش رسید. غرفهٔ انتشارات طرح فردا ناشر آثارش حتی یک لحظه هم نایستاد.
حتی یک بار هم در سخنرانی هایش دیده نشده ذکری از جانبازی و...بکند. خاطرات معروفش از جبهه یا حماسه دیگران است یا مقایسهٔ ضعف خودش در برابر رزمنده ها. مثل اینکه شک کرده بود برای رفتن در عملیات و بین دو بلم گیر کرده بود، رزمندهای به او گفته بود: اخوی! پات رو از یکی از دوتا بلم بردار!
گفته بودند سخنرانی های ضد استکباری اش که به مذاق بعضی ها خوش نمیآید نباید پخش شود، محکم ایستاده بود که اگر این حرف ها پخش نشود ساکت نمینشیند، مجبورشان کرد عقب نشینی کنند.
علیه افراطیگری ها و تشیع قالتاق و بدعت هایی مثل دهه صادقیه و محسنیه حرف زد. متحجران و سنتیها حرف زد. تکفیرش کردند. جای جواب به آن قالتاق ها که بهش سنی زده و... گفتند، رفت خط مقدم مبارزه با تکفیریها بین مدافعین حرم نشان داد شیعه واقعی کیست.
در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی سر ماجرای آبان نود و هشت، به توجیحات روحانی معترض شده بود. بهش گفته بودند خفه شو و او هم جواب داده بود. بقیه سکوت کردند و او تنها کسی بود که بخاطر دفاع از مردم هزینه داد.
به شورای عالی انقلاب فرهنگی اعتراض کرد و آنجا دیگر راهش ندادند. در نماز جمعه حرفهای اصلاحی و انتقادی زد و محافظه کارها پایش را بریدند. در حوزه در نقد عملکردها و تحجر گفت از انجا هم پایش را بریدند هرجا همه سکوت کردند او فریاد بود.
از خانه حاج حیدر بردیمش دانشگاه فردوسی سخنرانی، ماشین پلاک نظامی بود و رفت خط ویژه با راننده دعوا کرد که این چه کاری است. بعد برای اینکه فضا را تلطیف کند عینک افتابی زد و گفت خوشتیپ شدم؟ به مسجد دانشگاه که رسیدیم هر کفشش را یک طرف انداخت و گفت تازه خریدمش و تازه کفشم را برده اند.
یک دهه پیش یک مجموعه متحجر و سیاست باز امنیتی جمع شده بود یک گروه از بچههای انقلابی را بخاطر انقلابیگری جمع کند. کار به مقامات بالای نظام کشیده بود. او رفته بود صحبت که اگر قرار باشد بچههای انقلابی و نقد کردنشان را تحمل نکنیم مسیر انقلاب جای دیگری میرود.
درس منتظری میرفت و وقتی منتظری شروع کرد علیه امام کار کردن برآشفت. روزی که منتظری نامهاش را علیه امام در درس خوانده بود با ناراحتی و بغض بیرون آمده بود و بعدها با امضای مستعار در منتظری و تضاد با خویش استاد را نقد کرد.
گیر داده بود به اقای تبریزی در درس خارج که برداشت از این حدیث اینجوری میشود. حاج اقا گفته بود نه. گفته بود بوی این هم از آن نمی آید. حاج اقا گفته بود نه. گفته بود حاج اقا زکام نشدید؟. شان استاد را نگه میداشت اما از مباحثه طلبگی هم دست نمیکشید.
او برای نسل ما نقش متفکرین نسل اول انقلاب مثل مطهری و شریعتی و خامنهای و بهشتی و...را بازی کرد. پیش پای ما جهان جدیدی از معارف و نگاه تمدنی بازکرد. عدالتخواهی، تحجرستیزی، التقاطستیزی، ازادی و مردم سالاری دینی، پیشرفت، وحدت و خیلی چیزهای دیگر به واسطه او در ذهن و زبان ما وارد شد.
ما به او مدیونیم. حجاب معاصرت باعث شده قدرش چنان که باید دانسته نشود و محافظه کارها برنتابند. فشار رهبری نبود سخنرانیهایش را هم پخش نمیکردند. جزو معدود کسانیست که دعا میکنم مثل مطهری شهید شود تا قدرش دانسته شود.
البته کاش پخش آثارش از دست خود و برادرش خارج شود تا گسترده منتشر شود.
دور و بر ما پر از اسکلت و خون خشکشده بود. به محض رفتن عراقیها بیحال بر کف زمین افتادیم و چند لحظه بعد متوجه شدیم هزاران مورچه درشت به ما حمله کردهاند.
تمام بدنمان پر از مورچه شده بود. وضعیت دیوانهکنندهای بود. مورچهها زخمهایمان را به درد میآورند. سعی میکردیم مورچهها را بکشیم، ولی تمامی نداشتند و از جایجای سلول بیرون میآمدند. حسین اصلاً حال خوبی نداشت. پیراهنش را بالا زد دیدم صدها مورچه به زخمهایش حمله کردهاند. در بدن حسین جای سالمی نبود. بعثیها ما را تا صبح با مورچهها در آن وضعیت تنها گذاشتند و تازه فهمیدم آن استخوانها و اسکلتها و خونهای خشکیده آنجا چه میکنند. خدا میداند کدام آزادمردی خوراک مورچهها شده بود.
حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام»
آن شب تا صبح نخوابیدم و صبح در یک دادگاه کاملاً کذایی حسین را محکوم به اعدام کردند و دوباره ما را به همان سلول برگرداندند و باز مورچهها به جانمان افتادند. حسین دیگر هیچ تلاشی برای دور کردن مورچهها نمیکرد. فردای آن روز یک دادگاه مضحک دیگر تشکیل دادند و حکم اعدام او به حبس ابد تقلیل یافت و بعد ما را از هم جدا کردند.
شالچی دوباره حالش بد شد و شروع به گریه کرد. یکی از بچهها پرسید: حالا حسین تا ابد در آن سلول میماند؟ شالچی که بغض خفهاش میکرد، گفت: نمیدانم. اگر قرار باشد در آنجا بماند در کمتر از یک هفته مورچهها او را میخورند. بعد از این ماجرا دیگر هیچ وقت نفهمیدیم بر سر حسین اللهوردی چه آمد.
مورچههایی که اسرای ایرانی را زنده زنده خوردند!
سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۴۳کد مطلب: 773199
اسیر ایرانی به نام «حسین اللهوردی» روی در دستشویی اسارتگاه نوشته بود «مرگ بر صدام». جاسوسان این موضوع را به بعثیها گزارش دادند و بعد در دادگاه بغداد برای حسین، حکم اعدام صادر کردند.
مورچههایی که اسرای ایرانی را زنده زنده خوردند!
به گزارش جهان نيوز به نقل از فارس، «عادل خانی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده که در ۲۴ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه حاجی عمران به اسارت عراقیها درآمد و بعد از گذراندن چهار سال و سه ماه و پنج روز دوره سخت اسارت به میهن اسلامی بازگشت. کتاب «ساعت ۱:۲۵ شب به وقت بغداد» خاطرات این آزاده دفاع مقدس را به تحریر در آورده است. در ادامه یکی از روایتهای عادل خانی درباره حکم اعدام اسیر ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» را میخوانیم:
اولین نفر نشسته از چپ شهید حسین اللهوردی؛ اولین نفر نشسته از راست عادل خانی
«حسین اللهوردی» اهل میانه و ساکن تهران، یک بسیجی واقعی و پردل و جرأت بود و به خود این جرأت را داده بود که در دستشویی اسارتگاه بنویسد «مرگ بر صدام». یکی از جاسوسان این موضوع را به بعثیها گزارش داده بود. بعثیها هم با عصبانیت و خشونت وارد آسایشگاه شده و با کابل و باتوم به جان بچهها افتادند و همه را زیر ضربههای شدید لت و پار کردند. آنها از ما خواستند عامل این کار را به آنها معرفی کنیم. ولی نمیدانستیم کار چه کسی است. هیچ کس دم برنیاورد و عراقیها آن قدر زدند که خودشان خسته شدند و دو نفر از اسرا را که بهشان مشکوک شده بودند، با خود بردند. یکیشان مرد لاغر و میانسالی بود و دیگری نوجوانی نحیف و ساکت. بعثیها این دو نفر را پس از شکنجه و اذیت و آزارهای بسیار به زندان انفرادی انداختند.
سلول انفرادی بعثیها
سلول انفرادی تقریباً شش متر بود و تاریک و بدون کمترین روزنه. طوری که وقتی در انفرادی بودی، روز و شب را تشخیص نمیدادی. دیوارها و کف و سقف آن سیمانی بود؛ اسرایی که به انفرادی برده میشدند، با انواع شکنجهها روبرو بودند و با پای برهنه آنجا نگه داشته میشدند؛ بعثیها حتی پیراهن آنها را درمیآوردند تا از آن به عنوان بالش استفاده نکرده و لحظهای استراحت نکنند.
بعد از بردن این دو نفر به انفرادی، دیدم حسین اللهوردی که مردی کوتاه قد با چهرهای گندمی بود پیش ما آمد و گفت که میخواهد به یک چیزی اعتراف کند. حسین حالش اصلاً خوب نبود و رنگ و رویش پریده بود؛ وقتی علت را از او پرسیدیم گفت که نوشتن شعار در دستشویی کار من بوده و ادامه داد: هنوز هم از نوشتن آن شعار پشیمان نیستم اما از این ناراحتم که دوستانم را به جای من شکنجه میکنند و تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم.
به حسین گفتیم یکی دو روز دیگر آن دونفر را آزاد میکنند اگر تو بروی اعتراف کنی، حتماً تو را میکشند. هر چه اصرار کردیم حسین قبول نکرد و مصمم بود خود را معرفی کند. حسین آدرس خانهشان را به من داد و گفت: اگر زمانی آزاد شدی و من در جمع شما نبودم، پیش خانوادهام برو و به آنها بگو چه ماجرایی پیش آمده و چه بلایی سرم آمده است.
حسین با بچهها خداحافظی کرد و پیش بعثیها رفت. عراقیها حسین را حدود سه ماه در سلول انفرادی و تحت بدترین شکنجهها قرار دادند. صدای آه و ناله حسین شب و روز داخل اساراتگاه میپیچید و عذابمان میداد. کار حسین از شکنجه و کابل و باتوم گذشته بود و قرار بود برای او تشکیل دادگاه بدهند و او را نه به عنوان یک اسیر بلکه به عنوان یک مجرم محاکمه کنند.
یک روز مانده به وقت دادگاه حسین را پیش ما آوردند. باورکردنی نبود. حسین رنگش پریده و کاملاً عوض شده بود او میگفت: توی سلول که بودم بعضی وقت ها صدای شما را از محوطه اسارتگاه میشنیدم و دلم برایتان تنگ میشد. حتی وقتی صدای بشین و پاشو و شکنجه شما را میشنیدم دوست داشتم کنار شما باشم و همراه شماها شکنجه میشدم. حسین از روزهای سخت در سلول انفرادی میگفت و ما گریه میکردیم.
مورچههایی که اسرای ایرانی را زنده زنده خوردند
روز بعد حسین را به همراه محمد شالچی که ارشد اسارتگاه بود به دادگاه نظامی بغداد بردند. بعد از سه روز شالچی تک و تنها به اسارتگاه آمد و حال و روز خوبی نداشت. بچهها سراغ حسین را گرفتند، اما نتوانست حرفی بزند. شالچی نگاهی به اسرا انداخت و بغضش ترکید و گفت: بچهها ناشکری نکنید و نگویید ما در جهنم هستیم. اینجا بهشت است. جهنم جایی بود که من و حسین رفتیم و من حسین را آنجا گذاشتم و تنها برگشتم. من و حسین را قبل از اینکه دادگاه ببرند در یک سلول آن قدر با کابل زدند که دیگر در سر و بدنمان جای سالمی باقی نماند. همه جای بدنمان کبود بود و از زخمهایمان خون میآمد. آنها ما را در آن حال و روز تنها گذاشتند و رفتند.
هدایت شده از 🌺 حدیث روز 🌺
🌻 امام صادق عليه السلام:
🍀 نفَسُ المَهمومِ لِظُلمِنا تَسبیحٌ وَ هَمُّهُ لَنا عِبادَةٌ.
🍀 آنکه برای ظلمی که به ما وارد شده، اندوهگین باشد، نفسش تسبیح و حزنش عبادت است.
📚 بحار الأنوار، ج 44، ص 284.
💐 @Hadis_roz