روزها تموم شدنی نیست، فاصلهها قصد کم شدن ندارن، دلتنگیهام رنگی ندارن، هرنگاه من تو رو تداعی میکنه اما تویی مقابل من نیست.
اغلب بهترین قسمتهای زندگی زمانی بودهاند که هیچ کاری نکردهای و نشستهای دربارهی زندگی فکر کردهای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همه چیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد. چون تو میدانی بیمعناست و همین آگاهیِ تو از بیمعنا بودن، تقریبا معنایی به آن میدهد. میدانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش بینانه.
𝖯𝗎𝗅𝗉 , 𝖢𝗁𝖺𝗋𝗅𝖾𝗌 𝖡𝗎𝗄𝗈𝗐𝗌𝗄𝗂