eitaa logo
️️🍰🍵『کافه چادࢪ؎ها🍵🍰
45 دنبال‌کننده
384 عکس
111 ویدیو
42 فایل
- تورآچہ‌بآک!؟ ازاینکہ‌نزدمردم‌نآپسندبآشۍ آنـگآه‌کہ‌پیش‌خدآپسندی!' -امـٰآم‌صآدق‌؏🌿Γ•°. عاشقانه‌هامون‌اینجا‌با‌هم‌ برای‌تعجیل‌درفرج‌مولا‌ ؛ برای‌رسیدن‌به‌شهادت‌انشاءلله @bankeghol @kuootee @dokhtaraneh_Hoseini @Naslezohour همسایه های بزرگوار
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا لف ندید از کانال باشید منم هستم
الان براتون رمان میزارم 💜🌈
منم سعی میکنم فعالیت کنم🌿☺️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصوند.نفسهام به شماره افتاده بود . حس میکردم او خیلی نزدیکم شده. حتی صدای نفسهای شهوتناک وکثیفش رو میشنیدم. خدایا راه خیابون کجا بود؟ پس چرا ازشر این کوچه های لعنتی راحت نمیشدم.با ترس و تمام سرعت داخل یک کوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود که نزدیک بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد کنم. با ناامیدی از خدا خواستم که منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد. این کوچه اینقدر خلوت و تاریک بود که به اون شهامت حرف زدن داد: واستا...مگه سر اون کوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟بخت بهت رو کرده..یک کم باهم یه گوشه خلوت میکنیم و بعد .. تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد. دیگه وقت سکوت نبود.حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود. با تمام توان فریاد زدم: _برو گمشوووو کثافت. ..گمشوو عوضی. بعد در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال.. او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیکم میشد .. پس چرا همسایه ها بیرون نمی‌ریختند؟؟ چرا هیچ کس کمکم نمیکرد.؟؟ هی پشت سرهم جیغ میکشیدم :بابا مسلمونها کمکک....این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم کنه.. یکی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟ من که انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیکه دنبالم راه افتاده تورو خدا کمکم کنید.. مرد گفت : غلط کرده بی ناموس.گمشو گورتو گم کن.الان میام پایین. . با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاک ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.:ببند دهنتومرتیکه ی.... زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟ من که از تعجب و وحشت نزدیک بود بمیرم گفتم :دروغ میگه بخدا...کمکم کنید مردک لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار کنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش کرد.بادیدن موهام چشمانش برق کثیفی زد وبازومو گرفت .به سمتش برگشتم و با کیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی از سفیدی گردنم ببرد و من با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم و سعی کردم از چنگالش فرار کنم که پام به چیزی برخورد کرد و باصورت زمین خوردم.. مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نردیک او شد.در یک لحظه کوچه مملو از جمعیت شد..گرگ قصه میخواست فرار کنه که پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش که او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یک نفر فریاد زد برید کنار..هرکی بیاد میزنمش.. مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا کردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش کردند که عامل این نا امنی فرار کرد! به سختی روی زمین نشستم . احساس میکردم بالای لبم میخاره. چند خانوم به سمتم اومدند. یکی از آنها گفت:دماغت داره خون میاد من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میکردم در میون همهمه ی اونجا، مردی که چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون کوچه ی سوت وکور چند دقیقه ی پیشه!! خانوم دیگری به سرعت نزدیکم شد ودرحالیکه روسریم رو سرم مینداخت با اکراه گفت:وای تمام سرو کله ت خونیه.. بی اعتنا به حرفش پرسیدم :اون آقا چه بلایی سرش اومد؟ زن گفت:اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟ چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یک نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا کردم ولی یک نفر داشت درد میکشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود که نمیتونسم ببینمش..همون زن منو عقب کشید و یک گوله دستمال کاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش کردم.دختر بچه ای با یک پارچه ی بلند سیاه نزدیکم اومد ودر حالیکه گوشه ی مانتومو میکشید گفت:خاله خاله.بیا این چادر وسرت کن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت. اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! ! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت: وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم. ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم. اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!! از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد.. دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم. نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند... همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم! رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!! از وحشت جیغ زدم. در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت.... او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد. در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم. چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟ سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم. از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:حاجج آ...قا.. او انگار تازه منو شناخت. به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت. پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیکار میکنید؟ وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه! دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم. و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود. حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟ با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم. او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.! او یک قدم جلو اومد و گفت: _اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید. سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم. او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه.. با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا.. برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم... اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:همراه من بیاین. پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟ وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:تشریف نمیارید؟؟ با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون. سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! ! او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟ من با دو دلی و شرمندگی گفتم: __ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟ او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم با عجله گفتم:نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم. او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم اگه بینیم شکسته باشه چی؟ او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:اول میریم درمانگاه. گفتم:نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم.خودم فردا میرم. او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد.در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم. دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد. گفتم:حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام! او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه. به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم. پول زیادی همراهم نبود. با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم! او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید! انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید. او سکوت معنا داری کرد!! تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند.من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میکنید؟ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ ‌ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میکنید؟ دلم آشوب شد. با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟ او سرش رو با حالت تایید تکون داد. _هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم. خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته. امشب اگر سکته نکنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد. -نمیخواین چیزی بگید؟ انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟ او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!! نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم:راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟ او همچنان نگاهم میکرد.گفت:این جواب من نیست! سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم. او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟ خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین. گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم. او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟ چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟ دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم. دل به دریا زدم. پرسیدم:شما در مورد من چه فکری میکنید؟ سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم. با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید. او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید. پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟ با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!! او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید. به سرعت و با دلخوری گفتم:برای اینکه دلیلم شخصیه! او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟ راست میگفت!! با بغص گفتم:دیگه تکرار نمیشه. . و زدم زیر گریه. او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد. بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی.. حرفش رو خورد.سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:استغفرالله گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه.. جمله م رو قطع کرد و گفت: -عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم. سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد. خودش شروع کرد به جواب دادن: _کسی ازتون خواسته.درسته؟ من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه می‌کوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟ معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم.برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم.پس چراسکوت؟! صدام میلرزید.گفتم:طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟ او گوشه ی خیابون توقف کرد و در حالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت: میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله. حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد. گفتم:من....برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم.اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم..فقط دستم رها شد.از خودم خسته بودم.از کارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من که میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون. .... زدم زیر گریه.. او درحالیکه اسم خدارو صدا میکرد سرش رو روی فرمون گذاشت. وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! ! امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مکافات بود.باید مکافات همه ی کارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو کنار زده میشدم.هر ضربه ای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت... به سختی ادامه دادم:حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فکر میکنید.هر فکری کنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام کرده..دیگه کاری به کارم نداره..ازم بریده..ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم. دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.آسد مجتبی حسینی.. حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میکردو آزارم میداد. کاش عکس العملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم! کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد.کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟ همین! در همین حد!! بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم. دوباره تکرار کرد:آدرس؟ ؟ من لجباز بودم.گفتم:اینجا پیاده میشم.! با همون لحن پرسید:وسط این خیابون خونتونه؟ صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار کنم پس معطل چی بودم؟ گفتم:داخل اون خیابون دست راست. او طبق آدرس رفت و کنار خونه م توقف کرد. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد. گفتم:امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت:خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد. گفت: من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! با اندوه فراوون وارد خونم شدم.همه چیز شکل یک کابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت! من اینهمه اشک ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟ با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!! غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش...این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم. وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود.انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد.استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!! دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل میکردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد.یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد. چند روزی گذشت.تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای یافت کار هم نداشتم. جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! ومن بهونه می آوردم خوب نیستم.. بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم. دل بستن به او از همون اول یک اشتباه مجض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد. یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت: _سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!! من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم. فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم. فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم. از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟ اوخندید:چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!! نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟ او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم با ناباوری گفتم:شوخی میکنی باهام؟ _به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن. اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما.... از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم: _از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟ او خندید وگفت:از اونجا که روز آخر سفر که بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!! بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت! با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه! خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود! فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم. (شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..) زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم. پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند. نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم. نسیم گفت:عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟ صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد. همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند! سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید.اینطوری وضعیتم بهتره. صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟ صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!! گفتم:صبر کنید الان. به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد! باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم دل چادرم میشکست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم و چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم.و کلید رو توی قفل چرخوندم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ کلید رو توی قفل چرخوندم. ‌ ‌ صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود! نسیم ومسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند! کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد. نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان! هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟! مسعود باز با کنایه به چادرم گفت:خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟ با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!! کامران با دلخوری گفت:فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد. من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم. مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش کشیدم وبا غیض گفتم: _به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت:همیشه که شرایط یک جور نیست! با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم. دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون! او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟! وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! کامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم. خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!! اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم..قسمت میدم برو..چرا دست از سرمن برنمیداری.بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!! کامران لبخند تلخی زد:اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فک میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم. گفتم:من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه.فقط التماست میکنم دست از سر من بردار. کامران بغصش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت:چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست.واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟ سکوت کرد. پشت هم آب دهانش رو قورت میداد.شاید هم بغضش بود که فرو میخورد! _اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم.جمله ی آخرت جوابمو داد.با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خستست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خستست.!! من در این مدت با خیلی دخترها بودم..ولی..ولی عسل در تو یک چیزی هست که.. تو حرفش پریدم:اینا رو قبلنم هم گفته بودی.. کامراااان، چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته ام!! دیگه نمیخوام تو این روابط باشم.میدونم برات مسخره میاد.میدونم تو هم مثل نسیم مسخرم میکنی..ولی کامران من..من دیگه نمیخوام گناه کنم! کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت:میدونم ..میدونم..اصلا حرفهات مسخره نیست. من با ناباوری نگاهش کردم.میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه. او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود. پرسیدم:واقعا ..تو..برات مسخره نیست؟ برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد:نه...اصلا حسابی گیج شده بودم. او گفت:منم از این شرایط خسته شدم.میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه.من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و... آه عمیقی کشید و گفت:میخوام از این به بعد محرم هم بشیم. فکم پایین افتاد.چشمام گرد شد. او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت:من با خونوادم صحبت کردم.اونا حرفی ندارن.فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم. به لکنت افتاده بودم. گفتم: اممم...حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم. کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد. _چرا این فکر ومیکنی.! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند.فقط سرگرم کننده بودند.الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم.دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم... حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم .چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون نداشتم!! پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم.با چادر احساس آرامش داشتم.ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟ او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم. با صدای آرومتری گفت:عسل..تو حرف حسابت چیه؟ به سمتش چرخیدم و گفتم:من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم.تو یا خیلی احساساتی واحمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟ _خب شما بگو چرا باید نکنه؟ کلافه و سردرگم گفتم: _معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشته م ..نه از.. وسط حرفم پرید ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت:گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارات و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه..همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه... گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه..من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم..ببخشید رک میگم. .دست هر خری به تنش نخورده باشه. . ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!! او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده! میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم.. بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!! نسیم از اون سمت بلند صدازد:وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!! کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:خیلی رومخه این دوستت!!! نتونستم جلوی خندمو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم. با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد. در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد. با التماس وملاطفت گفتم:کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم. کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:_ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم. بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم. داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی. من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی! با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم.. او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد. _عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم:کامران خواهش میکنم پسش بگیر.شایدمن نتونم بهت برگردونم. او با لبخند مهربونی گفت:فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند! بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش. نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟ اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟! اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه. نسیم دوباره مزه پرونی کرد:اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم! کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد. سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم. نسیم از اون ور صدا زد : منتظر کسی بودی.؟ خدایا حالا باید چیکار میکردم؟ کامران سرجاش ایستاد و پرسید:مهمون براتون اومد؟ با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟ مسعود با بی تفاوتی گفت:خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟ نسیم با لحنی موزیانه گفت:بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی! حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم. از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!! مسعود پرسید:حالا مهمونت خانومه یا آقا؟ کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت. نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:الان معلوم میشه عزیزم!!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟.....شما؟؟....بله درسته بفرمایید بالا من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم .. درمانده و مستاصل به او نگاه کردم. _نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست! گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم. فاطمه پشت در بود. دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟ کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! ! کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده! کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه. در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. _هه!! حیف که مهمون پشت دره!! زتگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه. نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!! با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: _بخدا نمیدونستم اینا پشت درند.. وناله ای سردادم نشستم! تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. _سادات..عسل سادات..چت شد؟؟ خاک به سرم. .خیس عرق شدی اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشمانش خیس شدند. _چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه. کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری! او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم. بی مقدمه گفتم: کامران خریده.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ ‌ فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم. بی مقدمه گفتم: کامران خریده.. او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟ از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه.. فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود: _خب.؟؟ _هیچی ..فقط همین!! باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا... مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه! به ناچارسکوت کردم. چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم . فاطمه دنبالم اومد. _چه خونه ی نقلی و خشگلی داری! او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم! کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون.. او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد. خجالت کشیدم. پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!! خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم. _تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم! فاطمه با تعجب گفت:عجب بنده‌هایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه! با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟ او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.! بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.! در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم! گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم! فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه! گفت: خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره.. دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش! او چقدرقشنگ حرف میزد . گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟ او با لبخندی سرش رو تکان داد: _اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه! او لبخند دلنشینی زد: _راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟ او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم! با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.! او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. . _بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی.. سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم! نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم. فاطمه بی مقدمه پرسید:خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟ دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟ او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه! کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد. _یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟ او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟ دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم: _اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟ فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت:چرا باور نکردی؟ دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه! فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد. جوابم رو از سکوتش گرفتم. پرسیدم:چرا خودت رو به خواب زدی؟ آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید. _برای اینکه عزت نفست برام مهم بود.. من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم! دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم _اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!! چشمهام پراز اشک شد : فاطمه...تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟ او میان خنده وگریه گیر افتاد و با حسرت گفت: کاش اینطور که تو میگی باشم! سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود. پرسیدم:یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟ او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه. من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته..مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم _فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه' باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم قرص تر شد. _اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی! رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون! سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم: خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود! او گفت:دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد. من با ناراحتی گفتم:نه...من فقط از رقی بدم میاد! فاطمه با خوشحال گفت:باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات صدات میکنم. بعد از کمی مکث گفت:خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟ هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود. گله مند گفتم:من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم. او با تعجب گفت:یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟ _هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه. او با ناراحتی گفت:متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست.اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ با کنجکاوی پرسیدم:من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم. او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه..وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره. حرفهاش رو قبول داشتم. ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده؟ گفتم:در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟ این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟ با صدای بغض آلود گفت:چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟ من خوشحال از اعتماد او گفتم:نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم! او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن: _من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود.وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟ آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!! با ناباوری گفتم:حااااااج مهدوی؟ فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد.. مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه. گفتم:یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟ فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هییت امنا میخوان براش آستین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه... بعضش شکست.. من هنوز در شوک بودم...این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند. پرسیدم:این اتفاق واسه چندسال پیشه؟ فاطمه آهی کشید و گفت:هفت سال پیش! _خخ..ب ..بعدش چیشد؟ دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت: _رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم. چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم:چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟ فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:آره...ما خیلی وقت بود همو میخواستیم..منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم. با کنجکاوی گفتم.:خب پس چرا الان حامد..؟!! او سرش را با تاسف تکان داد و گفت:چی بگم؟؟!! همه چی بر میگرده به اون تصادف لعنتی.. تولد الهام بود..میخواستم به هرترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. .اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه..چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده.ولی من گوشم بدهکار نبود..کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم.. فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد. _رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم.ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره وراحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر. .پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه. همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم... الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم : زن عمو هرچی شد با من..طفلی این دختر پوسید تو این خونه..میخوام ببرمش.اصلن خودم پشت فرمون میشینم. اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ ‌ ‌ الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد. چند جا ماشین خاموش کرد. بعضی ازاین مردها رو هم که میشناسی چطورین!.فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمیکنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه. .حسابی خودم رو باخته بودم.الهام هم استرس داشت ولی دلش نمیخواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه. . از دقیقه ی پنجم تا لحظه ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی..عصبی بودم..مدام به راننده هایی که واسم بوق میزدن فحش میدادم. .ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم میگفت..از این ور برو..نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن.. آخر سر نفهمیدم چیشد..فقط میدونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود..محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین،درست جاییکه الهام نشسته بود جمع شد داخل..من حالم خوب بود..حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد..اما الهام غرق خون شد و ناله میکرد. فاطمه انگار تمام صحنه ها رو دوباره میدید..تمام بدنش میلرزید..او را محکم در آغوش گرفتم وشانه هایش رو ماساژ دادم.چند دقیقه ای در آن حالت ماند.من هم با او گریه میکردم. بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه،جرعه جرعه از شربتش مینوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا میکرد! وجدانم درد گرفت.اگر میدونستم او تا این حد از یاد آوری حادثه عذاب میکشد هیچ گاه اصرارش نمیکردم! خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: الهام ازش خون زیادی رفته بود.بچش در جا مرد.خودشم رفت زیر تیغ جراحی.حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید..کمتر ازیک هفته تو آی سیو بود.. کلی نذر ونیاز کردم برگرده.زن عموم تو این مدت فقط یک جمله میگفت:چقدر بهت گفتم نرو..گفتی هرچی شد با خودم..حالا دخترمو برگردون..سرپاش کن بچشو برگردون! میتونی بفهمی چی میکشیدم؟؟ با تمام وجود میفهمیدم.اشکهام رو پاک کردم و گفتم :بمیرم برات.. فاطمه ادامه داد:نمیدونی چه روزگاری شده بود؟چه جهنمی بپا شده بود!حامد همش سعی میکرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمیتونست.چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب میکرد.اما الهام نموند..وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد.خدا هیچ بنده ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات.نه روم میشد تسلیت بگم..نه روم میشد سر خاک برم...نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو وزن عموم و حاج مهدوی رو داشتم. . پرسیدم:وقتی الهام فوت کرد عکس العمل عموت اینا با تو چی بود؟ او با زهر خندی گفت:الهام تک دختر بود..عزیز دل بود.فک کردی به همین راحتی میتونند منو ببخشن؟ هنوزهم که هنوزه در خونه ی مارو نزدند. من با ناباوری گفتم:پس..پس تکلیف تو وحامد چی میشد؟حامد هم تو رو مقصر میدونست؟؟ _هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی فایده بود.نه عمو وزن عموم دلشون با من صاف میشد ونه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم.تاوان گناه من جدایی ازحامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام..براش هم همه چی رو توضیح دادم وگفتم که این حرف دل پدرو مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!! _به همین راحتی؟ ؟ اونم قبول کرد؟ _راحت؟؟!! خدا میدونه چی به ما گذشت..حامد روز آخر جلوی پدرو مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه اگه ما به هم نرسیم. _سرقولش موند؟ فاطمه سرش رو به علامت تایید تکون داد!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به ارامی سرخورد. پرسیدم:گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.اویشونم تورو مقصر میدونست؟ _آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت.خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه.ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم. جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد. _خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ همه چیز مثل یک خواب بود.سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وحود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم. باید از یک چیز مطمئن میشدم!! با من من گفتم:از حامد بگو..دوسش داری؟ او چشمهاش رو بست و آه کشید. _الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت:چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرارگفتم:الان پنج شیش سال از اون موقع گدشته..یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم: حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت:وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. _حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟! فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد.. فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت:چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد ار بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: _خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود. سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: _قرار بود هییت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت:نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت:اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم! بیجاره فاطمه.!! دلداریش دادم:تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده.قسمت بوده .. فاطمه تایید کرد:آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت.کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم الهی آمین.. مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد:چت بود ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ فاطمه سوالی روکه از شنیدنش وحشت داشتم تکرار کرد:چت بود؟ گفتم:حالا که مطمئن شدم کل حرفهامو شنیدی راحت تر میتونم ازت کمک بگیرم. وای بر من بخاطر اینهمه گناهان کوچیک و بزرگ! در کوزه ی هرکدوم از اتفاقات گذشته ام رو وا میکردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میکشیدم. درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی ار گناه ها اگه از نامه ی عملت پاک بشن از حافظه ت محو نمیشن وزشتیش تا ابد ودهر آزارت میدن. ادامه دادم: _یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟ اف بر من که جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت. گفتم:کامران هم یکی از همون قربانیها بود.من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم .حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم. فاطمه نگاهم کرد . پرسید:خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه ی پرسود بوده؟ _نه!! جرات گفتنش رو نداشتم..ولی سربسته یک چیزایی گفتم. . _خب؟؟ برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم.و منتظر واکنش او شدم. او قبل از هرواکنشی پرسید: _گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی.سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیکردید؟ با حالتی معذبانه پاسخ دادم:چرا..ولی در مورد اینها فعلن باهاشون حرف نزده بودم و اصلابخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس واضطراب نسیم ومسعود شد.. فاطمه پرسید:مسعود ونسیم هم شغلشون همینه؟ گفتم :نه! اونها هردوشون تویک شرکت کار میکنند.درآمدشون هم بد نیست.! فاطمه چشمهاش رو درشت کرد و پرسید: _پس چرا تو این کار هستند؟؟؟ شانه هام رو بالا انداختم و گفتم: نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی! خوب البته سود خوبی هم براشون داشت.به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر میگرفتند و از این ورهم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد. فاطمه با ناباوری گفت:مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پور سانت به اونها بدن؟! سرم رو باحالت تاسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم! گفتم: ما با نقشه میرفتیم جلو.اول این پسرها رو شناسایی میکردیم و بعد من..آه خدا منو ببخشه..من دورادور ازشون دلبری میکردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میکردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته ها رو در میاورد و برام تبلیغ میکرد که این دختر خیلی فلانه..خیلی بصاره..همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ کس محل نمیده. .و حرفهایی که روی گفتنشو ندارم..خلاصش این که من شده بودم وسیله ای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنند که من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرکاری کنند.. فاطمه با تاسف سری تکون داد و زیر لب گفت: تاسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم..واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلن نمیشناسنشون اعتماد کنند و براش خرج کنند؟ من که داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم. فاطمه با لحنی جدی گفت:نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته ها گذشته..چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون کشیدی.. من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود. صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش! با گریه گفتم:خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره! فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو کشید و گفت: زرررنگ ی تو؟!!!!اشتباه نکن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نزار رو حساب زرنگیت ،بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا...دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده! حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون کردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم شما که اینقدر خوب هستی همش به من چایی و شربت میدی راه دسشویی هم نشونم میدی ؟ خنده ام گرفت و با دستم به دستشویی اشاره کردم. عجب شب پرماجرایی بود..در عرض یک شب همه چیز به یکباره تغییر کرد.تاهمین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم..تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میکردم..تا همین دیروز فکر میکردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر کج فهم بودم!!همیشه فکر میکردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!! حاج مهدوی یکبار ازدواج کرده بود و اینقدر عاشق بود که با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نکرده بود!! فاطمه نامزدی وفادار داشت که با وجود مشکلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهایش غرق عشق و نیاز میشد. با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم که رقیب عشقیم دوست صمیمی و مومنم باشه.ولی خوشحال نیستم.چرا که من در رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشانه ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به خودم لعنت میفرستم که کاش هیچ گاه با او آشنا نمیشدم و دلبسته اش نمیشدم.واقعیت این بود که حاج مهدوی حق من گنهکارو عاصی نبود! ولی یکی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات کنه..چه کنم؟ با این دلی که روز به روز مجنون تر و بیتاب تر میشه چه کار کنم؟ _میای نماز شب بخونیم به نیت باز شدن گره هامون؟؟ فاطمه با دست وصورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افکارم پرت کرد بیرون. آره..چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و یک دل سیر گریه کنم و خدا رو التماسش بدم به بنده های خوبش.. پرسیدم :چطوریه؟!یادم میدی؟ دقایقی بعدکنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی تکبیره الاحرام رو میگفتم با خودم فکر کردم که چه شبهایی نسیم کنارم بود و باهم مشغول چه کارهای بیهوده ونقشه های شیطانی ای میشدیم و آخرش هم بدون ذره ای آرامش واقعی میخوابیدیم ولی امشب با این دختر آسمانی،خونه پایگاه ملایک شده و جای پای شیاطین از این خونه محوشده. نماز خوندیم...چه نمازی.!!چه شوروحالی.!!.بدون خجالت از همدیگه گریه میکردیم و آهسته برای هم دعا میکردیم. اون شب من نفسهای ملائک رو کنار گوشم حس کردم...اونشب من صدای خنده های آقام رو شنیدم..اونشب من ایمان داشتم که خدا توبه ی منو پذیرفته و حاجتم رو میده.. اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب درگوشه ای خوابیدیم.قبل از اینکه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی که خواب درآن موج میزد گفت:رقیه سادات..یه قرار.. با خواب الودگی گفتم:هوم.؟؟ _بیا قرار بزاریم هرکس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یکی، هرشب نمازشب بخونه.قبول؟؟ چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده های رمقم گفتم. :اوووم..قبول! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی چادرش از جنس حریر بود.خانه عطر گلاب میداد.من صورت فاطمه رو نمیدیدم.و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم.و خطاب به من با صدایی نااشنا گفت:دیشب من هم برات دعا کردم.به حرمت دعای آقات در حق خودم.. بعد از کمی مکث گفت: اون دلش پراز غصست..آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده. من از صدای نا آشنای او لرزه به جانم افتاد. با من من پرسیدم:اااز..کی ..حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟! بلند شد که بره..تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد.او رانمیشناختم.حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم.ولی با اینکه هاله ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست.. هاج و واج نگاهش کردم.او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:برام تسبیحات حضرت زهرا بخون.دعا میکنم به حاجتت برسی داشت میرفت که شناختمش.!! از خواب پریدم.تمام صحنه های خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت.. او الهام بود!!خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟! حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم!این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه! چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدرفکرم پریشون بود که نمیتونستم.ساعت رو نگاه کردم.نزدیک شش بود.آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیزایی ساده ی دیشبم رو جبران کنم.فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد.به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم.برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم.ساعت نه بود که فاطمه بیدارشد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد. _تو رو تو جنوب باید با مشت ولگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟ خندیدم و گفتم:هرکاری کردم خوابم نبرد.برو دست وصورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم. او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت : _این بوی قورمه سبزی از قابلمه ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی. گفتم:امیدوارم دوست داشته باشی او کنارم نشست و گفت: _اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!! با اخم وتشر گفتم:بیخووود!! من به هوای تو درست کردم.باید ناهارتو بخوری بعد بری. فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم.. با تعحب نگاهش کردم: _تو هم خواب دیدی؟چه خوابی؟ او سرش رو بلند کرد وگفت:خواب و که تعریف نمیکنن..ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه..چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم! باهم خندیدیم. گفتم:از بس که دیشب درباره ی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تاثیر حرفهای دیشب، خوابای عحیب غریبی دیدم. فاطمه آهی از سر امیدواری کشید :ان شالله واسه هردومون خیره! وبا این جمله بحث بسته شد. حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد. دلم نمیخواست او از کنارم بره.او هم نگرانم بود.میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره. میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه ای بهم گفت:خواهش میکنم مراقب خودت باش.درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست. حرفش رو تایید کردم وگفتم:شاید بهتر باشه بهش همه ی واقعیت رو بگم. فاطمه کمی فکر کرد وگفت:گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم.ممکنه بقول تو نقشه ای برات کشیده باشه.فعلن فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه! او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته.به آغوش خدا اطمینان کن. قطره اشکی از گوشه ی چشمم لغزید. سرم رو از روی شانه اش بلند کردم.آهسته تکرار کردم: خدا منو در آغوشش گرفته او با لبخندی چندبار به شانه ام زد و دوباره تاکید کرد:به آغوشش اعتماد کن..بترسی افتادی!! گونه ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:مسجد منتظرتما..صف اول بی تو خیلی غریبه.خدانگهدار.. اشکم رو .پاک کردم. _خدانگهدار ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ ‌ در رابستم. پشت در آرام آرام اشک ریختم. خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی.من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد. کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم! یاد جمله ی فاطمه افتادم! (خدا تو رو در آغوش گرفته..). بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه.پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم..همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه! امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا! رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!! اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت : در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت‌ اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن! من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم: این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟ فاطمه هم با خوشحالی میخندید. _ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه. روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیط بود و با چادرم تناسبی نداشت.تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم. وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت) حال عجیبی داشتم.وارد دفتر مدیریت‌ که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!! ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم! خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم . فاطمه گفت: بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم. به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم! گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد. من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:کیه؟! فاطمه با دهانی باز گفت:حااامد من ذوق زده شدم.گفتم:ای ول!!!! چقدر خدا عادله...یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟ _آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!! میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده! با حرص گفتم: بابا خب جواب بده از خودش میپرسی! فاطمه دستهاش میلرزید: _نه..نه نمیتونم رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم: _فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟ فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم _سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟ حامد؟؟؟.....من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟ حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم. فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه کرد.با نگرانی وکنجکاوی پرسیدم:فاطمه چیشد؟ حامد چی میگفت؟؟ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
همسایه ها یک تکون بدید بشیم 100🌿☺️ 🌼🌼@vjudfno 👈