eitaa logo
شـهــود♡
37 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سوخته سوخته🌸 مثل هر روز منتظر بودیم تا ✨کریمی✨ با تویوتایش 🚘بیاید و برایمان غذا و نفت بیاورد . دیر کرده بود . به ساعت هامان ⌚️نگاه کردیم . دل شوره امان مان را بریده بود .☹️ کمی بعد یک نفر گریه کنان خبر آورد که :😭 با تویوتایش تخته گاز می آمده . چند تا گوسفند 🐑🐑وسط جاده می دوند . پایش را می گذارد روی ترمز تا به گوسفند ها نخورد . دمکرات ها از همه طرف نشانه اش می گیرند . ماشین را می بندند به گلوله .ناگهان تویوتا آتش می گیرد .🔥🚘🔥 از ماشین می پرد بیرون .🏃 دمکرات ها سر می رسند . می گیرندش و می گویند به امام توهین کن . وگرنه... می اندازندش توی تویوتا که در حال سوختن بوده .😔 قد بلندش بعد از سوختن شده بود اندازه ی یک بچه ی شش ، هفت ساله !😭 راوی 👈 شجاع حسینی
خاطره ای از برادر امیر قادری 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇👇👇👇👇 اعزام نیرو داشتیم به مریوان جوانان زیادی آمده بودند.🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶 چند تا نوجوان🚶🚶🚶 13یا 14 ساله هم بودند با 😭🙏گریه التماس می کردند که آنها را هم اعزام کنم. چند بار دزدکی سوار🚎 اتوبوس شدند آنها را پیاده کردم. خلاصه 4🚎🚎🚎🚎اتوبوس و2 مینی بوس🚌🚌 بردم به طرف مریوان... بگذریم از اینکه در سنندج چقدر معطل شدین تا به ما اسکورت دادند چون جاده خیلی ناامن بود وکومله ودمکرات کمین زیادی برای قتل عام پاسداران زده بودند...🚧 خلاصه به سپاه مریوان رسیدیم.نیروها پیاده و آنها را به خط کردم...با تعجب😳 دیدم یکی از اون نوجوانای 14 ساله آنجاست...😳 با عصبانیت😠 بهش گفتم تو چطور اومدی... با گریه 😭گفت صندوق عقب مینی🚌 بوس پنهان شده بودم....شما تصور کنید 8ساعت جاده پر پیچ وخم ان سالها... بلاخره حاج احمد متوسلیان آمد تا نیروها را تحویل بگیره...تا چشمش به اون نوجوان افتاد😳 مرا خطاب قرارداد وگفت فلانی مگر پیام ندادم افراد کمتراز 17سال برای من نیارید... گفتم حاجی. چندبار از خودرو پیاده اش کردم نمیدانم چگونه آمده ..گفت بفرستش دفترمن...🏢. حاج احمد پس از صحبت برای نیروها...به دفترش رفت...بعداز 20دقیقه با ان نوجوان آمد بیرون در حالیکه هردو گریه😭😭 می کردند ... گفت قادری بذار ایشان بمونه..توی دفتر خودم بکارگیریش می کنم..🤗. اره عزیزان جوانان اون روز چنین بودند..من نفهمیدم در اون چند دقیقه با دل حاج احمد چیکار کرد...😔
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم: سیدحسن نصرالله حقیقتا انسان با اخلاصی است ... 🇸🇩 🔥
🌸نماز بی وضو🌸 سیزده چهارده سال بیشتر نداشت. فرز 🏃و چابک بود به جای بچه ها نگهبانی می داد و در همه ی کارها پیش قدم.🚶 آن شب تازه شیفت نگهبانی اش را تحویل داده بود. آمد 🚶و کنارم خوابید.😴 گفت: خیلی خسته ام نزدیک اذان صبح است. نمی توانم بیدار بمانم. برای نماز صبح بیدارم کن. می ترسم خواب بمانم.😲😴 اذان صبح را داده بودند. بیدارش کردم:😐 غیاثوند. غیاثوند بلند شو. اذان صبح . نمازت الان قضا می شود. خسته و خواب آلوده بود. 😲به هول از خواب بیدار شد و فرز و چابک از سنگر رفت بیرون. کمی بعد، صدای انفجار خمپاره ای💥 همه ی ما را بیرون کشید. غیاثوند کنار تانکر آب روی زمین افتاده بود. با تن و بدنی خونین و آستین های بالا زده.😔 راوی👈هم رزم، خلیل افشاری ازهمدان
خاطراتی از ررمندگان همدانی 🌹 ساده زیستی شهید 🍀💦 این بار سردار شهيد مهدي بهادر بيگي 👇👇 🌹 حكمت لباس بسيجي 🍀 هميشه يك دمپايي پايش بود ؛ لباس كهنه ي بسيجي هم تنش.💎💧 مي گفتم : « برادر جان ! اقلاً وقتي از جبهه بر مي گردي ، كت و شلوار بپوش با كفش . »👞👖💼 مي خنديد و مي گفت : « تو چه حرف هايي مي زني 😂😂 . اين لباس ها حكمت دارد . من روزو شب بايد بدوم 🏃🏃🏃 . اگر كت و شلوار و كفش واكس زده👞👖🕶 بپوشم كه ديگر نمي توانم خم و راست بشوم چه برسد به اين كه بدوم .» 🏃🏃🏃 سر به سرش مي گذاشتم . مي گفتم : « خودت مي داني اگر از فردا كت و شلوار نپوشي🕶👞👖 من هم به همه مي گويم كه تو شهردار كبودراهنگي .🍀🌹 » ناراحت مي شد . سري تكان مي داد و مي گفت : « باشه قبول . »🌸 اما از فردا دوباره با همان لباس هاي خاكي بسيجي مي رفت سر كارش . 🍀 يك روز يك بنده خدا گفت : « فلاني ! مي داني برادرت شهر دار كبودراهنگ است ؟😳😳 » گفتم : « مي دانم » 🍀 گفت : « حتماً ديگر اين را نمي داني آقا ي شهردار روزي يك ساعت مي رود كمك رفتگر ها و زباله هاي شهر را جمع مي كند 🍀🍀 . تا امروز هم به خاطر نوع لباسي كه مي پوشد هيچ كس نفهميده كه او همان آقاي شهردار است ! » 🌹 راوي : خواهر شهيد🍀 راهشان مستدام باد 🌕
گردشگری در باغ خاطرات دفاع مقدس 🌕 ❤️قهرمانی ماندگار این است🌹 👇👇 📝رهبرانقلاب: 🍀 شهید املاکى جانشین فرمانده لشکر گیلان 🌹 وقتی در میدان جنگ در معرض بمباران شیمیایی بود و بسیجىِ بغل دستش ماسک نداشت؛ 😭😭 او ماسک خودش را برداشت و به صورت بسیجىِ همراهش بست! قهرمان یعنی این.✨🍀 🔺البته هر دو شهید شدند؛ 🌹🌹 اما این قهرمانی ماند؛ اینها که از بین نمیرود؛ «ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیل اللَّه امواتا بل احیاء»🌤 ؛ اینها زنده‌اند؛ هم پیش خدا زنده‌اند، هم در دل ما و در فضای زندگی و ذهنیّت ما زنده‌اند.🌸 🚨بمباران شیمیایی حلبچه توسط ارتش عراق بعث عراق٩۵/١٢/٢۵💎
❣گردشگری درباغ شهدای همدان❣ سردارشهیدتقی بهمنی فرمانده عملیات سپاهِ همدان را درخواب دیدم😔 پرسیدم اقاتقی انجا چه خبراست😳 گفت ناراحت ما نباشیدهمین را بگویم که هفته ای یکبار با اقا سیدالشهداعلیه السلام جلسه داریم😭😭😭👌👌👌👌 دو روز ازشهادت سردار محمد رضا فراهانی گذشته بود. امد خوابم😔 دستش را گرفتم .👊 گفتم کجا رفتی؟😳 تعریف کن بگو ازما که جداشدی چی شد؟😳 اول نمی گفت.اصرار کردم التماس🙏کردم.گفت هفته ای یکباربه دیدن اقاامام حسین علیه السلام می رویم.🌹 روحشان شاد وراهشان پررهرو باد🍃 🍃 راوی جانبازِ شهیدحاج اقامختاران🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بلند گوی دستی💧 💧 در آبان ماه سال 61 فرمانده گروهان تیپ حضرت رسول بودم. از آن جایی که دولت وقت،(بنی صدر)امکانات نظامی را به روی همه بسته بود. گاهی رزمندگانی بودند که بدون اسلحه در عملیات شرکت می کردند. 🍀 یادم می آید در عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه ی سومار شب عملیات رزمندگان خود را برای عملیات آماده می کردند. تعدادی از افراد گروهان اسلحه نداشتند.😭 هر طور بود سعی کردیم اسلحه ای 🔫برای این افراد تهیه کنیم ، اما عاقبت یک نفر بدون اسلحه ماند.😭 یک دفعه فکری به خاطرم رسید. بلند گوی دستی تبلیغات را به ایشان دادم📏📏 اتفاقاً او جوان خوش ذوق و خوش اخلاقی بود. بدون اینکه ناراحت بشود بلند گو را به دست گرفت📏📏 و حرکت کرد. در حین عملیات با فریاد های الله اکبر و خواندن سرود های انقلابی روحیه ی بچه ها را تقویت می کرد و یک تنه باعث تضعیف روحیه ی دشمن می شد. راوی: علی اکبر کولیوند🌹 🌹
🌸رزمنده ي كت و شلواري 🌸 🔹همين كه آمد تو و ابلاغش را روي ميز گذاشت📄 ، دو نفري به هم نگاه كرديم👥 . همه جور رزمنده اي ديده بوديم . الاّ اين شكلي اش را . كت و شلوار 👤ترو تميز و شيكي پوشيده بود . عينك دودي هم به چشم داشت😎 . قرار شد مدتي در آشپزخانه كار كند تا بعد . هر روز صبح زود لباس آشپزخانه را مي پوشيد مشغول كار مي شد . سيب زميني🍟 و پياز پوست مي كند . برنج پاك مي كرد . غذا مي پخت🍚 و ظرف مي شست 🍽 تا نصف شب . بعد از مدتي فرمانده فرستادش خط و شد مسؤول قبضه هاي توپ و خمپاره ي سپاه💣 . ديگر او را نديدم تا آن روز كه به بيمارستان رفتم .🏥 عكسش روي ديوار بود . با كت و شلوار مرتب و شيك . وقتي نوشته ي زير عكس را خواندم😢 ، انگار آب سردي روي سرم ريختند . دست و پايم يخ كرد 😰. نوشته را چند بار خواندم : ✨ شهيد دكتر ناصر نيكنام جراح مغزو اعصاب ✨
بسمـ رب الشـهدا 🍃حلب، و چه نام آشنای غریبی. نامش را بارها شنیده‌ام، سرزمینی غریب که لاله‌های زیادی در آن آرمیده‌اند، لاله‌هایی که هر کدامشان رنگ و بوی ویژه‌ای از داشتند. ایمان، هم جز این قافله است. متقی‌ای که آخر، آرام جانش را در راه از حریم آل‌الله در میانه‌ی این لاله‌زار پیدا کرد. 🍃آسمان عاشقانه‌ی پاییز ۱۳۹۴، وهب‌گونه برخاست و از نوعروس بیست و چند روزه‌اش دل را پرواز داد، خداحافظی را گرفت و راهی کاروان زمانش شد. 🍃لاله‌ی قصه‌ی ما دنیا را با تمام دلبستگی‌هایش داده بود، سبک‌بال و سبک‌بار رفت تا از نوامیس دفاع کند و اجازه ندهد بار دگر زبانه‌ی آتش پَرِ معجری را بسوزاند و گوشواره‌ای خون‌آلود از دختر بچه‌ای غصب شود. آری ایمان رفت تا بازار شام دیگری رخ ندهد. رفت و را به آموخت... 🍃به وضوح روشن است، ایمان و ایمان‌ها اهل این وادی نبودند. خوشا به حالتان ای لاله‌های ، شهادت مبارکتان باد💜 🌸به مناسبت سالروز 🔷تاریخ تولد : ٣ خرداد ۱٣۶۶ 🔷تاریخ شهادت : ٢٣ آبان ۱٣٩۴ 🔷محل شهادت : سوریه 🔷مزار شهید : جهرم 🦋🦋🦋
🍃🕊شهيد پرسيان🕊🍃 شهيد پرسيان برايمان تعريف كرد كه😌: «در يكي از مناطق خوزستان، در ارتش خدمت سربازي را مي‌گذراندم. از مرخصي كه بر‌مي‌گشتم🚶 گاهي شب‌ را در حسينيه‌هايي كه بين راه براي استراحت سربازها و رزمنده‌ها ساخته‌ بودند، مي‌خوابيدم😴. خيلي وقت‌ها با سروصداي بچه‌هاي بسيجي كه مشغول نماز خواندن بودند، از خواب مي‌پريدم، با عجله مي‌دويدم 🏃و مي‌رفتم وضو مي‌گرفتم. بعد از نماز وقتي به ساعتم نگاه مي‌كردم، مي‌ديدم تا اذان صبح خيلي مانده و نمازي كه ديگران مي‌خوانند نماز شب است.😊 همين چيزها بود كه باعث شد بعد از اتمام دوره‌ي سربازي وارد سپاه شوم.☺️ راوي👈 محمّدصادق علي‌پناه
🌳اینگونه باشیم😊 🇮🇷خاطره ای از شهید مهدی زین الدین شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» 💨 بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود.🕑 🚪 در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.🛌 🌃هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.📿 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷