💠 خاطرات_شهدا🌷
مجید قهوهخانه داشت، برای قهوهخانهاش هم همیشه #نان_بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش #لبخند را یاد بقیه بیندازد.
اخلاقش واقعا #شهدایی بود، بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان #می_خرید و دستشان می رساند. خیلییی #مهربوون بود
قهوهخانهای که به گفته #پدر مجید تعداد زیادی از دوستان مجید آنجا رفتوآمد داشتند : «یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت.
یکشب مجید را #هیئت خودشان برد که اتفاقاً خودش در آنجا #مداح بود. بعد آنجا در مورد #مدافعان_حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر #سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود.
وقتی بالای سرش میروند.
میگوید: «مگر من مردهام که حرم حضرت_زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.» از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»...
#پیکرمطهرش_هم_بازنگشت....
#شهادت_۲۱دیماه۹۴
#شهیـد_مجید_قربانخانے🌷
#نوکر_با_اخلاص_سیدالشهدا(ع)
🌷حسینه ای بود در اصفهان که آقا محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه، نماز مغرب را آنجا می خواند. ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام می داد و برمی گشت. محسن دو تا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود. اول اینکه منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. (در ویترین جلوی چشم مردم نباشم).دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم... بعضی شبها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین (ع) فقط باید سر داد." نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا کاری کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و شهید حججی جهانی شد. "محسن با اخلاصش رضایت خدا را کسب کرد و 👈 شد دردانه ی خدا..."
#شهید_مدفع_حرم_محسن_حججی
#اهمیت_اشک_برای_امام_حسین(ع)
🌷اینجانب غلامعلی جندقی وصیت میکنم که👈 بهترین هدیه برای من اشک چشم, برای حسین(ع) است، اگر گاهی در هیأت ها یک قطره از اشک برای ارباب را به من هدیه کنید از همه چیز برایم بالاتر است، آنقدر که این یک قطره را به تمام بهشت نمیفروشم... اگر اجازه رجوع به دنیا به من داده شود؛ دوست دارم فقط در روضهها شرکت کنم
#شهید_غلامعلی_جندقی 👈 (رجبی)
#عشق_به_کربلای_حسینی(ع)
🌷...اگر من شهید شدم و هنوز راه کربلا باز نشده بود، هر جائی که به زمین افتادم جنازه مرا به سوی آقا بچرخانید و به آقا بفرمائید من تا اینجا توانستم بیام، شما از ما قبول بفرمائید، بقیه را خودتان بیائید...
#شهید_مصطفی_ملکی
🌷ویا شهید دیگری می فرماید: بی من اگر به کربلا رفتید از تربت پاک امام حسین(ع) و شهدای کربلا مشتی خاکش را به همراه بیاورید و بر گورم بپاشید, شاید به حرمت این خاک خدا مرا بیامرزد.
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
#شهید_اسماعیل_فرحوانی
🌹بعد از فتح المبین اولین فرزندش به دنیا آمد... دختری که بر اثر فلج مغزی قادر به حرکت نبود. گاهی با او به منزلش می رفتم و می دیدم چطور با دخترش بازی می کند درحالی که فرزند، هیچ عکس العملی نشان نمیدهد. و من تعجب می کردم از اینهمه توجه و محبت سردار... در روزهای شروع جنگ خواهرش ۷۰ درصد جانباز شد... در طریقالقدس برادرش ابراهیم را از دست داد... در رمضان پایش زیر تانک له شد. در خیبر شیمیایی شد... سال ۶۲ فرزند دوم (امیر) سالم بدنیا آمد... در بدر دستش از مچ قطع شد.. قبل از کربلای ۴ در مسجد بودم که به سراغم آمد و گفت: برویم بیرون حرف بزنیم... رفتیم نشستیم لبه پیاده روی مسجد و گفت: سید! دو روزی است خدا بچه سومم را بهم داده و دختره... شروع کرد به گریه کردن. گفتم خب! خدا بهت بچه داده این که گریه ندارد... گفت: آخر این هم مثل اولی معلوله... می گفت و گریه می کرد. ناراحت شدم فردا صبح نزد برادر رئوفی فرمانده لشکر رفتیم، جریان را که شرح دادم، گفت: برو دنبال کارهای درمانش، اگر مشکل مالی هم داشتی کمک می کنیم اصلا نگران نباش... بچه را به اصفهان برد. دکتر قول داد که اگر عملش کند، خوب میشود 👈 ۷۵ هزارتومان هزینه عملش شد که آن موقع مبلغ بسیار زیادی بود... بعد از عمل، اسماعیل در کربلای۴ شهید شد و بچه هم تغییری نکرد. وقتی دوباره بچه را بردند پیش دکتر و فهمید پدرش شهید شده، منکر قولش شد و گفت: من قولی ندادم...
🌹۱۷ سال از شهادت اسماعیل می گذشت که یک شب خوابش را دیدم که کنار گهواره بچه اش نشسته و گریه می کند...صبح با ناراحتی از خواب بیدار شدم و رفتم خانه شان و احوال بچه ها را پرسیدم. همسرش گفت: دختر اولمان فوت کرده... 🌹بیماری فرزندان و حتی مشکلات جسمی خودش، او را از جبهه جدا نکرد... امام جمعه و فرمانده لشکر، تکلیف جهاد را از گردنش برداشته بودند... با وجود همه این مشکلات، حاضر نشد لحظهای جبهه را ترک کند تا سرانجام در عملیات کربلای ۴ در حالی که فرمانده گردان کربلا را به عهده داشت، بعنوان غواص خط شکن شرکت کرد و جزء اولین نفرات در نوک پیکان حمله قرار داشت به شهادت رسید و گردانش موفق ترین گردان در کل عملیات لقب گرفت... او سالها بعد تفحص گردید و در بین نیروهایش در گلزار شهدای اهواز آرام گرفت...
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصرکاوه
راوی: سید مجید شاه حسینی، همرزم شهید _ برشی از زندگی سردار شهید حاج #اسماعیل_فرجوانی
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
⬛️سلام علیکم و عرض ادب و تسلیت⬛️
✍ سیاه پوشیدن برای آقا امام حسین (علیه السلام) و فرزندآوری 👌
👈 یکی از نمایندگان حضرت آیت الله ابوالقاسم خوئی رحمت الله علیه میگوید:
🎙 یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم و در آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتاپایشان سیاه پوش بود ، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود .😟
😳 من درحالی که تعجب کرده بودم و نگران حال ایشان بودم از آقا سوال کردم:
فکر نمیکنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش در این هوا ، ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!☹️
👈 ایشان در پاسخ فرمودند : فلانی من هر چه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) دارم 👌
پرسیدم: چطور؟
فرمودن : بنشین تا برایت تعریف کنم:
👈 پدر من مرحوم حاج سیدعلی اکبر خوئی از وعاظ و منبری های معروف زمان خود بود . همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری بچه اش سقط میشد و خلاصه بچه دار نمیشدند .😥
روزی پس از آنکه پدرم از منبر پائین می آید، زنی به او میگوید آسیدعلی اکبر شما که به ما سفارش میکنید چرا خودتان متوسل نمیشوید تا بچه دار شوید؟🤔
پدرم این حرف را به مادرم بازگو میکند،
مادرم میگوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین (علیه السلام) نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز بچه دار شویم؟🥺
پدرم میگوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟😥
مادرم در جواب میگوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم👌
اصلا شما نذر کن که امسال تمام 2 ماه محرم و صفر را برای امام حسین (علیه السلام) از سر تا پا ، سیاه بپوشید حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد .⚫️
در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتاپا سیاه پوش شد . در همان سال هم مادرم باردار میشود و 7ماه نیز از بارداری اش میگذرد و بچه اش سقط نمیشود .😊
یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید .
وقتی پدرم درب را باز میکند پس از سلام و احوال پرسی عرض میکند که من یک سوال دارم.
پدرم میگوید بپرس.
طلبه میپرسد آیا همسرشما باردار است؟🧐
ایشان با تعجب میگوید بله ، تو از کجا میدانی؟🤔
ناگهان آن طلبه شروع می کند به گریه 😭 و میگوید : آسیدعلی اکبر من الان خواب بودم ، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) را زیارت کردم.
حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبرخوئی بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و 2 ماه از سرتاپا سیاه پوشیدی این بچه ای را که 7 ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ میکنیم و او سالم میماند و ما او را بزرگ میکنیم و او را فقیه و عالم در دین میگردانیم و به او شهرت میدهیم 👌👌👌
و او را به نام من “ابوالقاسم” نام بگذار…
حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم ؟
« صلی الله علیک یا اباعبدالله »
#عاشقانه_شهدا🌹
حالم خوش نبود...
رفتیم واسه آزمایش...
وقتی برگشتیم خونه...
حس خوبی داشتم...
حس یه اتفاق و تغییر...
اونقد غرق افکارم بودم...
که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...!❤
دستپختش مثه همیشه حرف نداشت...💕
با اینکه اشتها نداشتم...
ولی طعم غذای اون روز...
هنوز زیر زبونمه...
صبح با صدای مهربونش...❤
از خواب بیدار شدم...
با یه لبخند زیبا نشسته بود بالا سرم...💕
گفت:
"حالت بهتر شده خانومی...؟💕
داشتم میرفتم سر کار...
دلشوره داشتم...❤
میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت...؟💕"
گفتم:"نه عزیزم خوبم...❤"
به چشاش حالت معصومانه ای داد و گفت :
"تو که مریض میشی…
از دنیا سیر میشم...❤"
سرمو کج کردم و با لبخند گفتم:
"درسته که تو همیشه خیییلی مهربونی ولی...
خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا...💕
عزیزم چیزیم نیست که...
فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست..."
گفت:"پس خیالم راحت...؟
حالت خوبه خوبهه...❤...برررم...؟"
گفتم:"آره...برو تا خودم بیرونت نکردم...❤
فرداش رفت و جواب آزمایشو گرفت...
تو خیال خودم بودم که...
دیدم با یه سلام بلند و لبخند...
اومد تو خونه...
یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم...❤
مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم...
گفتم:
"آقا مهدی ی ی...!
چـه خبر شده...؟!
واااای...…نههههه...!
خدایی ی ی...آره ه ه...؟"
گفت:
"بعععلهههه...
تبریک میگم مامان کوچولووو...❤
داریم مامان و بابا میشیم...💕"
احساسی که اون لحظه داشتمو...
هیچوقت فراموش نمیکنم...
بهترین خبری بود...
اونم از زبون عزیزترین فرد زندگیم...💕
اشک شوق میریختم و...
خدا رو شکر میکردیم...
.
(همسر شهید،مهدی خراسانی)
❣
وقتی بابام...
درباره مهریه ازم پرسید...
گفتم که میخوام سنت شکنی کنم...
مهریه م کلت کمری آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!😕
از فردای اون روز سادگی زندگی بدون تشریفات...
مهریه،جشن عقد و عروسیمون...
شده بود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر...💍
چند ماه بعد ازدواجمون...
بهم گفت:
میخوام برم جنوب...😭
تو هم باهام میای...؟
منم واسه اینکه نزدیکش باشم...
قبول کردم و باهاش رفتم...
تنها چیزی که تو این چند سال زندگی مشترک آزارم میداد...
دلتنگی بود...😭💔
.
وقتی شبا با خستگی میومد خونه...
از فرط خستگی خوابش میبرد...😴
میشِستم و نگاش ميكردم...👀
حتی وقتی تو خواب پهلو به پهلو میشد...
ميرفتم سمت دیگه میشستم...
تا بتونم سير تماشاش كنم...😍
زندگیمون همش دوری و اضطراب بود...
وقتی شهید شد...
گفتم دلم میخواد،تو مسیر تشییع
تو آمبولانس کنارش باشم...
ولی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم...
دلم هرّی ریخت...💔
پیش خودم گفتم...
نکنه مهدی باکری هم...
مثه علی و حمید باکری...
جنازه ای نداره...؟!😭
آخرشم...
حسرت دیدنش به دلم موند...😭💔
.
دلتنگش که میشدم...💔
جلوی قاب عکسش می ایستادم و...
باهاش درد دل میکردم...
گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم...
تا کمی آروم شم...😭
اگه یه روزی زمان به عقب برگرده و...
باز مهدی باکری ازم خواستگاری کنه...
بازم حاضرم همون زندگی رو که باهاش تجربه کردم...
بازم داشته باشم...❣
(همسر شهید،مهدی باکری)
✨🌹✨💐✨🌹✨💐✨
خیلی عالی بخوانید حتما👇👇👇☺️
#خاطره_ای
از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:
یک روز که فرماندهان ارتش،
در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات،😊
همه جمع شده بودند،
حاج همت هم از راه رسید،
امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»،
حاجی را بغل کرد☺️🍃 و کنارش نشست،
امیر عقیلی به حاج همت گفت:
«حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»😳🤔
حاج همت گفت:
«خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»☺️😊
امیر عقیلی گفت: 👇👇
«حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش،
از کنار ما که رد می شوی،🌺
یک دست تکان می دهی👋 و با سرعت رد می شوی.
اما حاجی جان،☺️❤️
من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی🌸 های خودتان که رد می شوی،
هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی،☺️ بوق می زنی، 😉☺️
آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی،
بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها🍃😍،
با لبخند از ماشین پیاده می شوی،
دوباره باز دستی تکان میدهی، 👋سوار می شوی
و میروی.☺️😊
رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»😔❤️
#رفاقت
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید،🤔👇👇👇
دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت:
«برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم،🤔💐
این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند😊 که اگر یک ماشین از دژبانی
ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛😁🍃
از دور بهش علامت میدهند،
آروم آروم دست تکان میدهند،
اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،
بعد ایست میدهند،
بعد تیر هوایی میزنند،
آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.
به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی،☺️😊
من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم،
سرعتم رو کم میکنم،🍃💐
هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم🙏🌸
و یک دستی تکان میدهم 👋
و دوباره می خندم و سوار می شوم
و باز آرام از کنارشان رد می شوم.
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.😳🤔
اول رگبار می بندند.😁☺️
بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.😢😊
یک خشاب و خالی می کنند،
بابای صاحب بچه را در می آورند،😍😉
بعد چند تا تیر هوایی شلیک می کنند😂
و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»😂☺️☺️
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.☺️☺️🍃
#حاج_همت_رفاقت_تاقیامت
#طنز_جبهه 🖋
📌بنیصدر! وای به حالت! 😂
پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یك روز كه شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم كه گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: «صغرا كجا ؟»
برای اینكه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند كردم كه یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یك نامه پست كردم.
یك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.😂😂
عاشـقانہ_شهـدایی
هـر چی از پشـتِ درِ آشـپزخونه خواهـش کردم فایـده نداشـت. در رو بسـتـہ بـود و میگفت: «چیـزے نیسـت الآن تـموم می شـه».
وقـتی اومـد بیـرون دیـدم آشپزخونه رو مـرتبـ کرده، کـفِ آشـپزخونه رو شـسته🤩، ظـرفها رو چـیده سرِ جاشـون، روے اجاق گاز رو تمـیز کرده و خلاصـه آشپـزخونه شـده مثل یه دسـته گل💐👌. گفـتم: «با ایـن کارها مـنو خـجالت زده میکنی». میگفت: «فقـط خواسـتم کمکی کرده باشـم».
#شهـید_صـیاد_شـیرازے❤️
#مذهبی_ها_عاشق_تـرند😍
حكايت آن ميوه سياه2️⃣
🌸🌷بعد از شهادت علی اصغر و فرماندهان ديگر ، خبر سريعا در منطقه پيچيد و حاج بصير خود را به سنگرمتلاشی شده رساند صحنه دردناکی بود. یک یک جنازه ها را از داخل سنگر بیرون می کشیدند. از آن لحظه و اینکه چه اتفاقاتی افتاد چیز زیادی نمی دانم ، ولی این را شنیدم که حاجی وقتی جنازه متلاشی و سیاه شده علی اصغر را دید، دست به سوی آسمان دراز کرد و خدا را شکر نمود و گفت : « خدایا! شکر که ما را لایق دانستی و از خانواده ما کسی به شهادت رسید»
عده ای از بچه ها که در آن لحظه با حاجی بودند می گویند : حاجی فقط می گفت :«نمی دانم چرا من علی اصغر را نشناختم.
آقا هادی بصیر می گفت : آن لحظه ای كه خمپاره در سنگر فرود آمد , من در منطقه بودم و صدای مهيب انفجار را شنيدم , ولی نمی دانستم كه سنگر علی اصغر است . از طرفی هم بايد برای جمع و جور كردن اوضاع گروهانم می رفتم . لذا به طرف مقر گروهان رفتم . هنوز به مقر نرسيده بودم كه برايم بی سيم زدند كه بيا خط ، حاجی با تو كار دارد. من هم سريع خودم را به خط رساندم . وقتی وارد منطقه شدم و از دور صحنه را ديدم ، فهميدم قضيه چيست . بدون درنگ به طرف حاجی رفتم . حاجی داشت چيزی را مثل يك جنازه پتوپيچ می كرد.
🌼🌷وقتی نزديكتر شدم فهميدم جنازه علی اصغر است . حاجی تا مرا ديد لبخند مليحی زد و گفت : « می دوني اين چيه » من كه فهميده بودم ، گفتم:« علی اصغر نيست ؟» حاجی گفت : « آره ! درست فهميدي ، داداش اصغرته !! من كه تمام وجودم را غم گرفته بود بغض راه نفسم را تنگ كرد. ولي نمي توانستم گريه كنم ، چرا كه وقتی حاجی را می ديدم ، با آن روحيه قوی خجالت می كشيدم گريه كنم .
حاجی خواست جنازه علی اصغر را داخل آمبولانس بگذارد كه حاج يونس محسن پور از راه رسيد و از حاجی سوال كرد : حاجی ! اين چيه داخل آمبولانس گذاشتی حاجی هم با روحيه ای بسيار قوی و با طمانينه گفت : « چيزی نيست , جنازه علی اصغر » حاج يونس كه هاج وواج مانده بود ، هيچ نگفت و محو صورت حاجی شد.
😔🌺خودش برايم می گفت : « آن لحظه كه حاجی اين حرف را به من زد ، سوختم و از اين عظمت ، هيبت ، صبر و استقامت زبانم از حرف زدن ، باز ماند. »
در هر صورت پيكر مطهر علی اصغر برای تشييع و خاكسپاری به عقب منطقه منتقل شد و حاجی هم شب قبل از تشييع ، شب وداع به فريدونكنار آمد و در منزل پدرشان مرحوم حاج محمد حسن بصير , سخنرانی دلنشين و گيرايی كرد. هيچ وقت خاطره آن شب از ذهنم محو نمی شود.
کسی که مکشوفه ای در مقابل هیأت ببیند و سکوت کند، دو گناه مرتکب شده، یکی ترک امر به معروف دوم شرکت در اهانت به مشاعر دینی و دستگاه حسینی.همراهی در حرام سیاسی آن هم در دستگاه ضد ظلم هیأت، یعنی هیأت سکولار.
آدم دلـــــ❣ـــــش مےخواهد ...
💕آدم یڪ وقتهایے دلش #ملیحہ_حڪمت بودن میخواهد
🔹ڪہ یڪ روز یڪ شهید عباس بابایے پیدا شود
و بگوید: یا تو یا هیچڪس!! 😍
بعد بفهمے همہ دوران تحصیلش در امریڪا براے داشتنت نقشہ میڪشدہ و بعد ...
روز خواستگارے زل بزند بہ چشمهایت و با لبخند بگوید تو عشق سومے ...
اول ...خدا ...
بعد پرواز ...
بعدم ملیحہ خانوم❤️
و تو متعجب بمانے اما ...
هلاڪ همان عشق سوم بودن باشے بے هیچ حسادتے ...
🔹از این عباس ها ڪہ بدون گــل بہ خانہ نمے آیند ...🌹
مردے ڪہ بداند تو عادت پشت میز نهار خوردن دارے
اما از قصد برایت توے حیاط بساط ابگوشت پهن ڪند
و قربان صدقہ ات برود ...💕
🔹آدم دلش هے از این عباس ها مےخواهد ڪہ
وقتے بہ جانشان نق میزنے و از شهادتشان میترسے
ناباورانہ میگن ...
بالام جان دیگہ سعے ڪن ڪمتر
دوسم داشتہ باشے !!!💔
🔹آدم هوس میڪند ملیحہ اے باشد ڪہ ناز و نعمت وثروت خانہ پدرے را رها میڪند
و ڪلاهش را ڪنار بگذارد و بہ خاطر با
عشق روسرے سر ڪردن در زمان شاہ
از ڪار بے ڪار شود و بہ همہ هوس هاے پوچ
زندگے پشت پا بزند ....
آدم دلش از این عباس ها مےخواهد ڪہ وقتے ژنرال مافوقش دیر میڪند در اتاق مافوق و در دل سرزمین ڪفر روزنامه« پهن میڪند و بہ نماز مے ایستد»...
آدم دلش از این عباس ها میخواهد ...
از این شهید همت ها و حمید باڪرے ها
ڪہ مثل افتاب در زندگے یڪ دختر میتابند و
بعد از آن پشت ابر پنهان مےشوند ...
👌 اماااااااااااااا
تا ابد گرماے عشـقشان گونہ هاے یڪ زن را
سرخ نگہ میدارد !!!❣
من راستش باهاش آشنا نبودم ولی در ماموریت اخیر که به #سوریه رفتم، اولین بار تو حرم حضرت زینب (س) دیدمش☺️ و بعد دو سه بار تو حرم حضرت رقیه (س)☺️ و چند باری هم در حلب.
یک بار هم که تو حلب احتیاج به کمک داشتیم، به او گفتیم و انصافا با جون و دل اجابت کرد🌹محسن خزایی رو در این مدت کوتاه، انسانی بی ریا، بدون غرور و بدون هیچ تکلفی دیدم👌 و خب البته از یک سیستانی خیلی هم عجیب نیست.محسن خزایی بدون هیچ ژست و سروصدایی، در حلب، درست در وسط معرکه جنگ و چسبیده به خط مقدم نبرد با تروریستهادر حین تهیه گزارش به #شهادت رسید و آرزوش برآورده شد
#خبرنگارشهیدمحسـن_خزایی
#سالروزشهادت