-میگفت..
وقتی کسی را همه طرد کردند،
آنوقت خدا او را پناه میدهد و میگوید
خودم تو را میخواهم♥️
-میرزااسماعیلدولابی-
•
#یاصاحب_الزمان_عج
ما عاشق بی قرار یاریم همه
بر درد فراق او دچاریم همه
از پای به جان او نخواهیم نشست
تا سر به قدومش بسپاریم همه
سلام صبحت بخیرهمه ی دنیای من
🌷
#یاد_یاران
زمانهایی که با شهید حسناوی بودم، گاهی اوقات میدیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز میکنه، دست خالی برنمیگشت، یکبار در بازار کربلا داشتیم غذا میخوردیم که شخصی آمد و گفت من گرسنه هستم، جواد هم همهی آنچه برای خودمان سفارش داده بود، بدون کم و کاستی برای آن شخص نیز سفارش داد، بهش گفتم آخه تو از کجا میدونی که فیلم بازی نمیکنه؟! جواد گفت: من به فیلمش کاری ندارم، مگه وقتی ما از خدا چیزی میخواهیم، او نگاه میکنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟ خدا کریمه و به کرَمش میبخشه، نَه لیاقت ما، من در آن لحظه، تمام محاسباتم از دنیا به هم ریخت.
🌷 #شهید_جواد_علی_حسناوی🌷
📎 به روایت دوست شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراف تکان دهنده متهم پرونده شهید آرمان علی وردی💔😭
نماهنگ من دلم تنگ شده برات_۲۰۲۲_۱۲_۰۸_۲۰_۱۳_۵۶_۸۷۸.mp3
4.9M
" من دلم تنگ شده برات
#نماهنگ
کربلایی علی اکبر حائری
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
اگه همین امروز اخرین روز زندگیت بود چه حسرتی آزارت میداد؟
اونو پیدا کن و
همین امروز برو دنبال زندگی کردنش...🌱
🍂🍂🌺
⭕️ خــاطــرات بــنــد انــگــشــتــے
🍂 قهر با خدا 😔😔
موقع آن بود که بچه ها ب🚶♀🚶♀🚶♀به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند.🙋♂
جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت😭 و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته که قدم کوتاهه ، اما برای خودم کسی هستم.👤
اما فرمانده فقط می گفت:
«نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعدا می برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم»😡
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید:🙏🙏
«ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم»
چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. 😳
عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند.
عباس ریزه وضو ساخت و به سرعت رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند.
وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالی که چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت.
اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد:
«هِی عباس ریزه. خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم»
فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:
«حال کی را؟»
عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت:
«تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:
«خیلی نوکرتم خدا الان که وقت رفتنه عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم»
ڪــانــال حــمــاســه جــنــوب، خــاطــرات