eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ما خسته ایم...... آیا صدای خستگی‌امان به گوش کسی میرسد!!!!؟؟؟ ♡🌱
هی اشکام میخاد بریزه ها من پلک میزنمو میخندم!! ولی خنده ام تلخ ها..... ♡🌱
-میگفت.. وقتی کسی را همه طرد کردند، آن‌وقت خدا او را پناه می‌دهد و می‌گوید خودم تو را می‌خواهم♥️ -میرزااسماعیل‌دولابی- •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما عاشق بی قرار یاریم همه بر درد فراق او دچاریم همه از پای به جان او نخواهیم نشست تا سر به قدومش بسپاریم همه سلام صبحت بخیرهمه ی دنیای من
🌷 زمان‌هایی که با شهید حسناوی بودم، گاهی اوقات می‌دیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز می‌کنه، دست خالی برنمی‌گشت، یکبار در بازار کربلا داشتیم غذا می‌خوردیم که شخصی آمد و گفت من گرسنه هستم، جواد هم همه‌ی آنچه برای خودمان سفارش داده بود، بدون کم و کاستی برای آن شخص نیز سفارش داد، بهش گفتم آخه تو از کجا می‌دونی که فیلم بازی نمی‌کنه؟!‌ جواد گفت: من به فیلمش کاری ندارم، مگه وقتی ما از خدا چیزی می‌خواهیم، او نگاه می‌کنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟ خدا کریمه و به کرَمش می‌بخشه، نَه لیاقت ما، من در آن لحظه، تمام محاسباتم از دنیا به هم ریخت. 🌷 🌷 📎 به روایت دوست شهید
﷽ صل‌اللہ‌علیڪ‌یاٵباعبدللہ💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ اعتراف تکان دهنده متهم پرونده شهید آرمان علی وردی💔😭
اگه دلتنگ باشی، از معمولی ترین اتفاق ها هم خاطره می سازی...
اگه همین امروز اخرین روز زندگیت بود چه حسرتی آزارت میداد؟ اونو پیدا کن و همین امروز برو دنبال زندگی کردنش...🌱
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂🍂🌺 ⭕️ خــاطــرات بــنــد انــگــشــتــے 🍂 قهر با خدا 😔😔 موقع آن بود که بچه ها ب🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند.🙋‍♂ جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت😭 و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته که قدم کوتاهه ، اما برای خودم کسی هستم.👤 اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعدا می برمت» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم»😡 وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید:🙏🙏 «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. 😳 عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و به سرعت رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالی که چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد: «هِی عباس ریزه. خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا الان که وقت رفتنه عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم» ڪــانــال حــمــاســه جــنــوب، خــاطــرات