eitaa logo
شـهــود♡
37 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 🌷روز خواستگاری شرط کرد که اگر جنگ شود من میروم🙂، منم گفتم اگر نروی مشکل دارم نه با رفتنت ملاک انتخاب همسر هر دوی ما ایمان بود❤️ و تقوا در قنوت هایم از خدا درخواست میکردم اللهم الرزقنا زوجا صالحا این دعایی بود که مادرم به من یاد داده بود🍃 همان روز اول از شهادت برایم گفت و دل مرا لرزاند و در پاسخ اشک ها و دل بی قرارم با شوخی میگفت بادمجان بم افت نداره ولی فهمیدم که مرد من مرد جهاد و جنگه✌️ بعد از عقد موقتم نمیدانم از کدام شب ولی هر شب با هم برای زیارت قبور شهدای گمنام می رفتیم و باز هم از جبهه و شهادت گفت 📽صوت های شهید آوینی را روشن میکرد و هر دو گوش میدادیم و با این کارها دل مرا بی قرارتر می کرد💔 به اسم شهید گمنام علاقه داشت و به خاطر علاقه ی محمد به این اسم، برای من هم زیبا شده بود تلگرام و واتساپ را بر روی کامپیوتر حوزه نصب کرده بود🍃 و اسم خودش رو محمد گمنام گذاشته بود و فقط کارهای فرهنگی میکرد☺️یادم است وقتی برای زیارت میرفتیم قسمتی مربعی مانند کنار قبرهای شهدای گمنام بود که ان قسمت را برای من تمیز میکرد و من انجا می نشستم و به کلمه ی قرمز شهید گمنامی که بر روی قبرها حک شده بود زل میزدم🙁، سرم را که بلند میکردم میدیدم که محمد همین طور به من خیره شده و لبخند میزند😃 میگفتم چه شده؟چرا به من خیره شدی؟میگفت نمیتوانم به خانمم نگاه کنم؟یادم است یکبار به این اسم زیبای شهید گمنام بر روی قبرها نگاه میکردم و در ذهن خودم شهادت محمد را تصور میکردم😞 و این که یک روز بخواهم به کنار قبرش بروم ، در این مواقع دستانش را می گرفتم و اشک هایم جاری میشد😢 و دلم بی قرار هیچ گاه فکر نمیکردم این تصور به همین زودی به واقعیت بپیوندد💔🕊 راوی":همسرشهید 🌹
.. 😔 همسر شهید: حسین بہ خوابم اومد، تا دیدمش شروع ڪردم سؤال ڪردن گفتم: کجایی؟؟ در محضر سیدالشهدا یہ ڪم ساڪت شد و گفت: جز شهادت هیچے بہ دردم نخورد. پرسیدم: نماز شب؟ براے رضاے خدا نبود... میدونے فقط چیزے پذیرفتہ میشہ ڪہ فقط و فقط براے رضاے_خدا باشہ گفتم: هیئت رفتن هات؟ ڪامل براے رضاے خدا نبود. دیگہ نگذاشت چیزے بپرسم، خودش ادامہ داد ڪه، شهادت من رو برد بالا اگہ شهید نمیشدم، دست خالے بودم خیلے ڪار دارم، اگہ میمردم بدبخت میشدم، نفس ڪشیدن هم باید براے رضاے خدا باشہ بہ سختے صحبت میڪرد، انگار اجازہ صحبت ڪردن نداشت، دوبارہ تأڪید ڪرد: جز شهادتم هیچے بہ دردم نخورد، اعمال دیگم براے دل خودم بود، آخرش هم گفت: خیلے زود دیر میشہ. بهش گفتم حسین جان سفارش منم بڪن، خندید، هیچے نگفت و رفت .. 🌷شهید حسین محرابی🙏 اللهم الرزقناتوفیق الشهادة🤲🥀🕋
خانه ما و آنها روبروی هم بود یك روز ناهار آنجا می خوردیم و یك روز اینجا. آن روز نوبت خانه ما بود. ناهار بود یا شام؛ یادم نیست؛ دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم می آمدند. خانمش به نظر كمی دمق بود. پرسیدم: « چی شده ؟ »‌ چیزی نگفت: فهمیدیم كه حتماً با یوسف حرفش شده است. بعد دیدم در می زنند. در را باز كردم. یوسف بود. روی یك كاغذ بزرگ نوشته بود. « من پشیمانم » و گرفته بود جلوی سینه اش . همه تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانه عوض شد . این راحتی اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود . 🌹شهید یوسف کلاهدوز🌹 📘هاله‌ای از نور
ایا کسی توی این گروه هست که پستها را بخواند😊
خاطره: قبل از عملیات فاو یکی از دورهای سخت گذراندن دوره آبی و خاکی بود که گردان ۱۵۴ هم باید این دوره را میگذراند. گروهان شهید هم در حال گذراندن دوره آبی خاکی در سد بود. در طول دوره نیروهارو آنسوی رودخانه با قایق پیاده میکردند و می بایست شناکنان عرض رودخانه را اردوگاه عبور میکردیم. در یکی از روزها تعدادی از بچه ها را انتخاب کردند که از صخره بسیاربلند به داخل آب به صورت سقوط آزاد بپرند فرماندهان شهید شکری پور و تمیمی و... هم نظاره گر این موضوع بودند. بچه ها همه از صخره پریدند و سربلند بیرون آمدند. برای ها و رزمندگان آن دوره عبور از هیچ مانعی سخت نبود چون عقیده راسخ داشتند و بر عهد و پبمانشان با حضرت الله مقید بودند. یاد همه به خیر.راهشان پر رهرو.
عــاشــقــانــه شـــهدا سبڪ_زندگے_شهدا همسرم،شهید ڪمیل خیلے با محبت بود مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد... یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم«من بہ گرما خیلے حساسم» خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شدم برق رفتہ..بعد از چند ثانیہ احساس خیلے خنڪے ڪردم و بہ زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... دیدم ڪمیل بالاے سرم یہ ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪہ بالاے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم ودوبارہ چشمم بستہ شدازفرط خستگے... شاید بعد نیم_ساعت تا یک_ساعت خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفہ رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم... پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مے چرخونے!؟خستہ شدے! گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون بہ گرما حساسے میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد....💖 . 💠همسر شهید ڪمیل صفرے تبار
شهدا_حدیث 🔹زبان شکر 🔸پدرش یک باغ کوچک انگور داشت. یک روز، قبل از برداشت میوه به پدر گفت: چند لحظه دست نگه دارید. در حالی که همه شگفت‌زده شده بودند، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. بعد به‌آرامی خوشه را چید و در سبد گذاشت و گفت: نگاه کنید! خداوند چه‌ قدر زیبا و دیدنی دانه‌های انگور را در کنار هم قرارداده است! بوته‌ي انگوری که در زمستان خشک به نظر می‌رسد، در فصل بهار چهره‌ای سبز و شاداب به خود می‌گیرد و میوه‌‌ی آن به این زیبایی رنگ‌آمیزی می‌شود. این‌جاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بی‌همتا پی برد. شهید عباس بابایی 📚پرواز تا بی‌نهایت، ص ۲۹ امام_باقر(ع): افزایش نعمت از سوی خداوند قطع نمی‌گردد، مگر آن‌گاه كه شكرگزاری بندگان فرو ایستد. میزان‌الحكمه؛ ج ۶، ص ۱۲، ح ۹۷۶۱
شهدا_حدیث 🔹️ایثار نمره 🔸️لباس‌های ورزشی‌ام را شستم و اتو کشیدم تا برای روز امتحان آماده باشد. با عجله آمد خانه. آن‌ها را برداشت و برد. از پنجره دیدم که آن‌ها را داد به یکی از دوستانش. وقتی برگشت، خوش‌حالی توی چهره‌اش موج می‌زد. با عصبانیت گفتم: من تازه لباس‌ها رو اتو کرده بودم. چه کار کردی؟! بغض کرد و گفت: دوستم همه‌ی نمره‌هاش بیسته؛ اما اگه لباس ورزشی نپوشه، دو نمره از ورزشش کم می‌شه! شهید بابک سرمدی 📚زنگ عبور، ص۹۱ امام_علی(ع) ایثار(مقدم داشتن دیگران بر خود) بالاترین درجه‌ی ایمان است. الحیات؛ ترجمه‌ی احمد آرام، ج‏۱،ص ۴۳۵
دو هفته قبل شهادت وسط جمع دوستانه میگفتیم و میخندیدیم سید روح الله پرسید اگر وسط اغتشاش‌گرها گیر بیوفتید چیکار میکنید؟! این سوال رو تک تک از هممون پرسید و هرکدوممون به شوخی و خنده از جواب دادن طفره میرفتیم (شاید بخاطر این بود که دوست نداشتیم حتی خودمونو تو اون شرایط فرض کنیم!) سید مصمم گفت جدی میپرسم! یکی از بچه‌ها گفت سید خودت گیر بیوفتی چیکار میکنی؟ سید با یه حالتی که انگار خودشو تو اون شرایط دیده و قبول کرده گفت من وایمیستم و تا آخرین قطره خونم از پرچم و کشورم دفاع میکنم!
⚫️ همسر شهید اثنی عشری: همسرشهیدم و دو فرزندم فدای رهبری شهید دفتری داشت که کوچکترین خلقیات روزانه خود را در آن ثبت می‌کرد و نسبت به اعمال و خلقیات مراقبت زیادی داشت. شهید چند عکس داشت که بارها تأکید کرده بود که اگر توفیق شهادت نسیبم شد از این عکس‌ها برای مراسم استفاده کنید. الحمدلله همسرم به آرزوی خود رسید و به رزق جاودانه دست یافت و به کسانی که دوست داشت پیوست اما من اعلام می‌کنم که هم همسر شهیدم و هم این ۲فرزندم فدای امام زمانم، فدای تار موی رهبرم و فدای انقلاب اسلامی.
*شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای ناله‌اش موجب لو رفتن مَعبر شود*👇 ✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم ** هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که *دهان شهید پر از گِل شده بود.* بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. *✍🏻چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گِل پر میکنه تا به دشمن گرا نده، با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود.* 🌷 *شهید سعید حمیدی‌اصیل*🌷
🌸 با چشمان کاملا باز 🌸 🍂🍃 هنوز بعضی از همکاراش تو بیمارستان بی حجاب بودن ؛ همینطور بعضی از زنهای فامیل ، ولی مهین همیشه حجابش رو حفظ می‌ کرد. واسه ی همین ، بعضیا بهش توهین می کردن و می گفتن : « از تو بعیده که اینقدر ساده باشی و تحت تأثیر جو انقلاب قرار بگیری ، آخه این چیه سرت کردی ؟ » مهین هم می‌ گفت : « من به بقیه کاری ندارم و برای حجابم هدف دارم ! چون مسئله ی حجاب رو از ته دل درک کردم و اصلاً از روی سادگی و نادونی با حجاب نشدم. » به خونوادش هم که به خاطر این توهین‌ ها ناراحت می شدن می‌ گفت : «مطمئنم یه روز همینایی که به حجاب اهمیت نمیدن ، بیشتر از من بهش مقید میشن ! » 🍃🍂 🌹 شهیده مهین دانشیان 🌹 🌿 عروس خاک ، صفحه ی ٣۴ 🌿 🌷 امام علی علیه السلام :🌷 🌼 صیانت زن او را شاداب‌ تر و زیبایی‌ اش را پایدارتر می‌ کند. 🌼 💮 غررالحکم ، صفحه ی ۴۰۵ 💮 🌠 رفتند تا بمانند ، نماندند تا بمیرند ! 🌹🕊🍀🇮🇷 💐 روحشون شاد و یاد و نامشون همیشه گرامی و راهشون پر رهرو باد 💐 🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸 🌸🤲 الّلهُمَّ اَحفِظ قائِدَنا وَ حَبیبَ قلوبَنا وَ نورَ اَعینَنا نائِبَ المَهدی اِمامَنَا الخامِنه ای حَتّی یَصِلَ فَرَجَ مَولانَا الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸 🌸🤲 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 🤲🌸 🌸🤲 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 🤲🌸 🌸🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸
حسن آقا از اولِ جوانی به نماز اول وقت و نماز جماعت خیلی علاقه داشت. سعی می‌کرد در هر جایی که هست، نماز جماعت تشکیل بدهد. امام جماعت محل کارش هم بود و در منزل هم امام جماعت ما بود. صبح‌ها یک ساعت مانده به اذان صبح از خواب بلند می‌شد. بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا را از حفظ می‌خواند. بعد برای ورزش یا پیاده‌روی می‌رفت بیرون. روزش را این‌طور شروع می‌کرد. 🔻در کارهایش خیلی منظم بود. هیچ وقت چیزی را جا نمی‌گذاشت. خیلی رئوف بود، یک داد سر کسی نمی‌زد؛ به اطرافیانش بسیار محبت می‌کرد. به من خیلی محبت داشت. شاید باور نکنید، اما می‌‌آمد من را می‌بویید و می‌بوسید؛ مثل کسی که گلی را بو می‌کند، من را می‌بویید. می‌گفت همه‌ی افتخار من این است که مادری فداکار مثل تو دارم. به من می‌گفت هر چیزی که لازم داری و می‌خواهی به من بگو و چرا به بچه‌های دیگرت می‌گویی؟ بگذار این اجر به من برسد. من ذره‌ای ناراحتی از این پسرم ندارم. مانند یک پسر هجده ساله، شیرین‌زبان و خندان بود. 🔸راوی:مادرشهید
🔻شهید طهرانی مقدم: در یکی از عملیات‌ها که علیه منافقین بود، قرار شد منطقه‌ای را با موشک هدف قرار بدهیم 🔹️ من موشک‌ها را آماده کرده بودم، سوخت‌زده و با سیستم برنامه‌ریزی شده بودند. موشک‌ها هم از آن موشک‌های مدرن نقطه‌زن بود. 🔹️ ایشان (شهید احمد کاظمی) از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده‌ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک‌ها چقدر می‌ارزد؟ گفتم مگر می‌خواهی بخری؟! گفت: بگو چقدر می‌ارزد؟ گفتم: مثلاً شش هزار دلار. گفت: «مقدم نزن این‌ها این‌قدر نمی‌ارزند.» ..🌹🌹🌹
قول شفاعت ... حضرت آیت الله خامنه ای در 18 آبان 1385 طی سفری که به استان سمنان داشنند، ضمن دیدار با خانواده های شهدا و ایثارگران سخنانی ایراد نمودند. در بخشی از این سخنرانی یادی کردند از سه شهید: 🌴 آن سه نوجوانى که از مهدى ‏شهر با هم پیمان مى ‏بندند که هر کدام شهید شدند، آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه تا نوجوان و هر سه شهید مى‏ شوند؛ نام این ها را شماها مى ‏دانید؛ داستان این ها را شماها مى ‏دانید. اینها جزو ماجراهاى فراموش نشدنىِ تاریخ است. این ها چیزهایى نیست که از خاطره یک ملت برود اسامی این 3شهید که از اهالی مهدی شهر(سنگسر) می باشند عبارت است از: علي سراج، مجتبي سعيدي و احمد مختاري از این سه شهید، دستخطی به جا مانده است که به این قرار است: متن پیمان نامه: «اينجانبان علي سراج، مجتبي سعيدي و احمد مختاري پيمان مي بنديم بر اين كه هر كدام از ما 3 تن به درجه رفيع شهادت نائل آمد دو نفر ديگر را در روز قيامت شفاعت نموده و در محضر خداوند ازخدا بخواهد که ازگناهان دو تن ديگر بگذرد و در نزد خداوند دو تن ديگر را شفاعت نمايد خدايا چنان كن سرانجام كار تو خشنود باشي و ما رستتگار
✍جاویدالاثر احمد متوسلیان عصبانی گفت: نگه دار ببینم این کیه، پیاده شد و رفت طرف مرد کُرد، هیکلش دو برابر حاجی بود، بهش گفت: ببینم، تو کی هستی؟ کارت چیه؟ گفت: من کومله‌م، چنان سیلی محکمی بهش زد که نقش زمین شد، بعد بالای سرش ایستاد و بلند گفت: ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، اون هم جمهوری اسلامیه، والسلام. 📚یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 37.
🔴خرید کاپشن شهید حاج قاسم سلیمانی 🔹حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟ 🔹حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید. 🔹بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم.زمانی حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، اسلحه‌ای که در کمر حاج قاسم بود رو فروشنده میبینه. فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی. فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم. 🔹فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ به فروشگاه اون اومده و بین مردم قدم زده.
پدر سه شهید که همسر دخترش هم شهید شده وقتی گمنامی سر تعظیم فرود می آورد! حاج قربانعلی عسکری مبارز دوران انقلاب، رزمنده دفاع مقدس، پدر سه شهید و یک داماد شهید که هیچ همایش، یادبود، رونمایی و پرده برداری بخاطر او را سراغ نداریم! هیچ کتاب و جزوه ای به نامش نگاشته نشد و هیچ رسانه ای آوازه صبر و مقاوتش را بازتاب نداد! 🔻حاج قربانعلی در گمنامی لباس خوشنامی به تن کرد و فرزندان شهیدش را ابزار معروفیت خود نکرد تا جایی که نه تنها در استان همدان و شهرستان بهار، بلکه در لالجین هم برای بسیاری از مردم ناشناخته بود. 🔻. . . و اینگونه است که خداوند تبارک و تعالی درمقابل فرشتگان مقربش به خلقت انسان هایی چون ها می بالد و ندای «فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ » سر می دهد! ْعِزَّةَ_لِلَّهِ_جَمِيعًا ۚ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ پیشکسوتان جهاد و شهادت مریانج همدان
می‌خواست برود سرکار از پله‌های آپارتمان، تندتند پایین می آمد! آنقدر عجله داشت که پله ها را دوتا یکی رد می کرد! جلوی در خانه که رسید، بهش سلام کردم‌ گفتم: آرام تر فوقش یک دقیقه دیرتر میرسی سرِکارت! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت: علی‌آقا! همین یک دقیقه یک دقیقه ها شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می اندازد! 🕊🌹
سلام اسیرشده بود. ۱۵ سال بیشترنداشت؛حتی مویی هم درصورتش نبود! سرهنگ بعثی اومد یقشو گرفت وکشیدش بالا، بهش گفت: اینجاچکارمیکنی؟! حرفی نزد... سرهنگ بعثی گفت:جواب بده؟ گفت:ولم کن تابگم... ولش کرد. خم شداز روی زمین یک مشت خاک برداشت آورد بالا و گفت: اینجا خاک منه تو بگو اینجا چکار میکنی؟! سرهنگ خشکش زده بود... کتاب خاطرات دفاع مقدس _ نوجوان دلیر
و اما ماجرای آن شب آفتابی سخت! شب غربت و مظلومی صبح چهارشنبه ۴ آبان مثل روزهای گذشته آرمان در درس های حوزه شرکت کرد. پیام های خوبی از سطح شهر تهران مخابره نمی شد.آشوبگران در چند نقطه تجمعاتی همراه با تخریب اموال عمومی برپا کرده بودند. ظهر بعد از اتمام کلاس آرمان وسایلش را جمع کرد و از طلبه ها خداحافظی کرد.دوستانش به شوخی گفتند : شهید نشی!؟ صبر کن آخرین عکس را هم ازت بگیریم! اما آرمان گویا افق نگاهش جای دیگری بود. با رفتار و الفاظی متواضعانه دوباره خداحافظی کرد و با عجله از حوزه خارج شد و خود را به بچه های گردان امام علی علیه السلام رساند. نماز مغرب را در مسجد به جماعت خواند. درگیری ها در شهرک اکباتان بالا گرفته بود. عده ای فتنه گر جهت هتک حرمت برخی شهروندان محترم و مردم مظلوم ، تجمع کرده وبا شعارهای وقیحانه دست به آشوب و تخریب زده بودند.آرمان به همراه تعدادی از بسیجی ها برای شناسایی و ساماندهی اوضاع به فاز یک اکباتان رفتند. پرتاب سنگ از بالای برخی ساختمان ها موجب جدایی او از تیم شناسایی می شود. در چشم برهم زدنی غریبانه محاصره اش می کنند. اغتشاشگران از همه طرف به او حمله می کنند با هرچه که دستشان رسید زدند و فیلم گرفتند و فحاشی کردند! کربلایی به پا شده بود! غریب گیر آوردنش! لباس از تنش در آوردند ، با تهدید و شکنجه از او خواستند به حضرات اهل بیت علیهم صلوات الله وحضرت آقا هتاکی کند! اما هیهات که تربیت شده ی مکتب سیدالشهداء سلام الله علیه دست از اعتقادات قلبی اش بکشد و جانش را به بهایی ناچیز بخرد! آرمان زیر بار حرف اراذل و اوباش نمی رود و بلای بزرگ را به جان می خرد. شکنجه شدت می یابد و بدن پاکش را با ضربات مکرر چاقو پاره پاره می کنند و در نهایت با کوبیدن تکه بلوک های سیمانی به سر مطهرش، به کما می رود! کفتارها بدن نیمه جانش را روی زمین می کشند و در گوشه ای از شهرک تنها رها می کنند. پس از ساعتی پیکر پر زخم و کبود و تقریبا بی جان آرمان به بیمارستان منتقل می شود. و سرانجام صبح جمعه ششم آبان ۱۴۰۱ آرمان عزیز به سبب شدت جراحات وآسیب ها در سراسر بدن مطهرش، چونان مولایش سیدالشهداء با قتل صبر به فیض شهادت نائل آمد و در آغوش خونین اباعبدالله الحسین علیه السلام آرام گرفت. بدن چاک چاک و کبود برادر شهیدمان تا ابد سندی بزرگ بر مظلومیت ملت شهید پرور ایران و فرزندان امام خامنه ای و رسوایی مدعیان دروغین آزادی و حقوق بشر است. • بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب مد ظله العالی در آستانه 13 آبان 1401 : آن طلبه‌ی جوان، طلبه‌ِی شهید جوان در تهران ــ آرمان عزیز! ــ او چه گناهی کرده بود؟ طلبه‌ِی جوان، دانشجو بوده آمده طلبه شده، متدیّن، مؤمن، متعبّد، حزب‌اللهی، شکنجه کنند زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان، اینها کارهای کوچکی است؟ اینها که‌اند؟ این [را] باید فکر کرد؟ اینها که‌اند؟ این بچه‌های ما که نیستند، این جوانهای ما که نیستند اینها،‌اینها که‌اند؟ از کجا دستور میگیرند؟ چرا این کسانی که مدّعیِ حقوق بشرند اینها را محکوم نکردند؟ چرا قضیه‌ی شیراز را محکوم نکردند؟ اینها طرفدار حقوق بشرند؟
از زمان‌ تشييع‌ جنازه‌ سعید‌ بيشتر از ۷۰۰ نفر به‌ منزل‌مان‌ آمده‌اند و بدهی‌هايشان‌ را تسويه‌ کرده‌اند، از اين‌ همه‌ بدهی تعجب‌كردم و با يکی از دوستانش‌ در پادگان تماس‌ گرفتم‌ تا‌ بپرسم‌ در مقابل اين‌ همه‌ طلب‌ آيا‌ سعيد به‌ کسی مقروض‌ نبوده‌ كه‌ جوابشان‌ منفی بود، گفتند هر کسی در پادگان غصه‌ای داشت، با سعيد درددل‌ می‌كرد و اگر کسی نيز توداری می‌کرد سعيد‌ از چهره‌‌ی او غصه‌اش‌ را می‌فهميد و در صورت‌ نياز مالی نيز در رفع‌ آن‌ تلاش‌ می‌کرد و رفتاری پدرانه‌ داشت. 🌷شهید سعید شبان🌷 📎به نقل‌ از پدر شهید
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌹ناشناسِ شب🌹 🌹شهید مهدی باکری🌹، با وجود داشتن مسؤولیت فرماندهی لشکر، خود را همیشه یک بسیجی ساده تلقی می کرد و برای نیروهای خود احترام زیادی قائل می شد.بیش تر بسیجیان به این دلیل که او ساده و بی پیرایه برخورد می کرد، او را نمی شناختند👉. حتی در بسیاری از مواقع، شهید باکری به صورت ناشناس کارهایی را که وظیفه اش نبود، انجام می داد. یکی از بسیجی ها نقل می کند که: 👈«ساعت دو نصف شب بود و من برای کاری از سنگر خارج شدم. وقتی برگشتم، متوجه آقای باکری شدم که تعدادی بشقاب در دست گرفته است. کنجکاو بودم که ایشان در این موقع از شب با بشقاب ها چه می کند. نزدیک تر که شدم، دیدم بشقاب ها را در تانکر آب شسته و داخل یکی ازسنگرها می گذارد.🌺 بعد دوباره به سراغ سنگر دیگری رفت و از درون آن، با یکسری بشقاب دیگر به طرف تانکر آب به راه افتاد. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
یادمه حاج حسین یکتا میگفتن: ان شاءالله اون دنیا مجلسی تشکیل خواهد شد❗️ به ریاست ... 🔺 نمایندگانی از جنس ، ، ، ، ، ، ، و و ... و سخنگوی هیات رییسه! جاویدالاثر حاج 🔻و خواهند کرد مسئولان خائنی که و مردم را ندیدند و جیب و را ترجیح دادند... ندیدند پسر و دختر جوان کشور را و اسیرِ حزب بازی خودشان شدند... 🚫 و مُهر را بر پیشانی مسئولانی می‌زنند که به بار آوردند... 📛 🔻 مسئولین بی درد... و آن روز مصادره خواهد کرد اموال با تصاحب کرده‌ی نجومی بگیران را به نفع ... 🔺 دلمان می‌خواهد ... 💢 که پای شکنجه‌ شده‌ی خود را در جلسه سازمان ملل به همگان نشان داد و شد سند جنایت ... 🔴 : نه چپ، نه راست، صراط مستقیم ... 🔺 ... به قول آن که شیعه بودن دارد‼️ قطعا امتحان را پس خواهد داد...
💢وصیت شهید حمید باکری خطاب به فرزندانش که انگار برای امروز نوشته شده است 🔹🔸وصیت به احسان و آسیه عزیز : ♦انشاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید؛ ♦احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید؛ به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید؛ قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه های آن قرار دهید؛ در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه، دعای کمیل و . . . و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمائید؛ رساله حضرت امام را دقیق خوانده و مو به مو اجرا نمائید؛ 👈شهید حمید باکری واقعی این است که تنها دغدغه اش دفاع از انقلاب اسلامی و تحکیم پایه های جمهوری اسلامی و اجرای احکام اسلامی است نه شهید حمید باکری که دخترش وصیت پدرش را اجرا نکرد می خواهد برای ما بسازد که مخالف جمهوری اسلامی است و مدافع قیام علیه حجاب به عنوان یکی از احکام اساسی اسلام است. ✍پی نوشت: آسیه در اردیبهشت سال ۶۲ متولد و پدرش در اسفند همان سال به فیض شهادت نائل می‌گردد.
شهدا_حدیث 🔹️اطاعت‌پذیری از والدین 🔸️یک روز گرم تابستان، با مهدی و چند تا از بچه‌های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می‌کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه‌ها می‌ریخت. بچه‌ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ توی همین لحظه حساس، یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه‌شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی توپ را نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد. توپ را به هم‌تیمی‌اش پاس داد و دوید سمت نانوایی. شهید مهدی زین‌الدین 📚یادگاران، ص۲ امام_صادق(ع) نافرمانی والدین از گناهان کبیره است؛ زیرا خداوند متعال فرزند نافرمان را عصیانگر و بدبخت قرار داده است. منتخب میزان‌الحکمه، ص۶۱۵، ح‌۶۷۶۲
*شهیدی که با دهان روزه به شهادت رسید*🕊️ *شهید حمید رضا دستگیر*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۱ / ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۱۵ / ۲ / ۱۳۶۷ محل تولد: ایلام محل شهادت: قلاویزان 🌹همرزم←حمید همیشه و در هر زمانی از شبانه روز رزمنده ها رو با وجود خطر در بین راه سوار ماشین میکرد🌷من بهش تذکر دادم که این کار خلافه. حمید هم یه داستان برام تعریف کرد *واز من قول گرفت تا روزی که زنده ام برای کسی تعریف نکن*🌷 او گفت: یه روز هنگام غروب در منطقه عمومی دهلران کنار جاده به یه بسیجی که شال سبز رنگی به گردنش بود برخوردم💚 توقف کردم واونم سوار شد . انگار که منو میشناخت.منو به اسم صدا زد و یه سری از مشخصات شخصیمو گفت🌷 *بعدش هم گفت:من سید مهدی‌ام*🌼،بسیجی های منو هر کجا دیدی سوار کن و نگران نباش.بعدش هم بهم دست داد و از ماشین پیاده شد.گرمای دستشو حس کردم.🌼وقتی به خودم آمدم هر چه اطرافمو نگاه کرده کسی رو ندیدم *یا صاحب الزمان (عج)*🌼💚. این فرمانده *در ماه مبارک رمضان و با زبان روزه*🌷، در حالی که سرگرم خنثی کردن مین در منطقه ی قلاويزان بود، *بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.*🕊️ *شدت انفجار به حدی بود که پیکر مبارکش متلاشی شده بود.* 🥀🖤 با این حال و با وجود این که *بدنش تکه تکه شده بود🖤* اما با خنده ای بر لب به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️🕋 *سردار شهید حمیدرضا دستگیر* *شادی روحش صلوات*💙🌹
✳️ سه دقیقه با پدرم صحبت کردم؛ از حقوقم کم شود! 📌 از مواردی که شهید صیاد رعایت می‌کرد حقوق بود. من شاهد بودم که از منطقه با من که در دفتر ایشان بودم، تماس می‌گرفت و می‌گفت مثلا سه دقیقه با مشهد با پدرم صحبت تلفنی کرده‌ام. ما در طول این مدت تماس‌های شخصی او را یادداشت می‌کردیم سر ماه جمع‌بندی می‌کردیم و پولش را از محل حقوق وی کسر و به حساب بیت‌المال واریز می‌کردیم که رسید همه‌ی این پرداختی‌ها هم موجود است. شهید صیاد یک پیکان داشت در حالی که ده‌ها ماشین مدل بالا در اختیار ما بود، اما ایشان پرهیز می‌کرد و می‌گفت کارهای شخصی را با ماشین شخصی‌ام پیگیری کنید. 👤 راوی: حسن کلانتری رئیس دفتر سابق 📚 از کتاب 📖 ص 70
☑️🇮🇷🌹گذری بر خاطرات سردار سرلشكر پاسدار شهيد مهدي زين الدين فرمانده لشكر علي ابن ابیطالب اسلحه و تسبیح قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالاخره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خوابیدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری 3645112520C5 پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.منبع:كتاب افلاكی خاكی راوی:حسین رجب‌زاده سردار سرلشكر پاسدار شهيد مهدي زين‌الدين فرمانده لشكر علي بن ابيطالب(ع) نامی آشنا بر تارک سرزمین ایران اسلامی "یا علی مدد"
شهیدی که نماز نمی خواند ! تو گردان شایعه شد نماز نمی خونه 🤔 گفتن تو که رفیقش هستی بهش تذکر بده ... باور نکردم گفتم لابد می خواد ریا نشه ... پنهانی می خونه! وقتی دو نفری سنگر کمین جزیره مجنون ۲۴ ساعت نگهبان شدیم ، با چشم خودم دیدم که نماز نمی خونه 🤔 توی سنگر در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم ... گفتم تو که برای خدا می جنگی حیف نیست نماز نمی خونی ؟!... لبخندی زد 😊و گفت :نماز خوندن رو یادم می دی ؟ گفتم بلد نیستی ؟! گفت تا حالا نخوندم ،نماز خوندن رو زیر آتش و توپ دشمن یادش دادم ... اولین نماز صبحش را خواند ،دو نفر نگهبان بعدی آمدند و جای ما رو گرفتند ما هم سوار قایق شدیم که بر گردیم ،هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره نشست توی آب هور ،پارو از دستش افتاد 😔💔آرام کف قایق خواباندمش ،لبخند کم رنگی زد ،با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان با لبخند به شهادت🕊 رسید ... آری ،مسیحی بود که مسلمان شد و بعد از اولین نمازش به شهادت رسید 😭