عشق چیز عجیبی است! وقتی تو را دربرگیرد دیگر نمیتوانی از خود جدایش کنی!
حالا اگر این عشق از بدو تولد وجودت را در برگرفته و با روحت در آمیخته شده باشد...
آقا...
میدانی؟!
عجیب در بلاتکلیفی گرفتار شدهام...
میدانی؟!
میدانم که سرباز بدردنخوری هستم
یا اگر بخواهم دقیقتر اشاره کنم
سربار قهاری هستم...
وجودم سربازیت را میخواهد
دلم میخواهد برایت بدردبخور باشم
دلم میخواهد آدمی باشم که بتوانی رویش حساب کنی...
اما...
گناهانم بدجور وبالم شدهاند
غل و زنجیر و دست و پایم شدهاند
میدانم که راست نیست اگر بگویم تمام تلاشم را برای بال و پر گرفتنم کردهام
اما...
خودت میدانی
چقدر سعی کرده ام
که سعیم را برایت بکنم...
اما نشد!
نتوانستم!
یا شاید بهتر است بگویم
نخواستم که بشود!!!....
اما
نمیدانم چرا...
همیشه منتظر بوده ام
همیشه چشم به راه دستت بوده ام که بگیرمش تا بتوانم از این نشدن ها و نتوانستن ها بگذرم...
میدانم که دستت را زیاد به سمتم گرفتهای!
اما من کور بودم و نتوانستم و نخواستم که آن را ببینم!!
اما...
میشود بار دیگر دستت را به سمتم دراز کنی و بصیرتش را به من کور و کر بدهی که محکم ان را بگیرم تا نکند که ناگهان از دستت جدا شوم؟!...
مولا...
باور کن که نمیخواهم قصهام قصه توابین کربلا شود...
باور کن که از اعماق وجودم میخواهم سر در قلبم با خطی درشت بنویسند:
سرباری که با دست اقایش سرباز شد!!!....
دستم را بگیر و نگذار که ناگهان دنیا مرا از آن جدا کند....
#مواجّـالروح
نمیتانم متن بنویسم
مغز و دست و پا (نمیدونم به نوشتن چه ربطی داره😂) یاری نمیدهد...