مَـوّاجـ...؛
خودمونی بگم... امروز به بچههایی که کوچیکتر ازم بودن و شهید راهت شدن حسودیم شد آقا...
حتی الانم نمیدونم واسه دل خودم دارم مینویسم یا واسه دیده شدن...
مَـوّاجـ...؛
حتی الانم نمیدونم واسه دل خودم دارم مینویسم یا واسه دیده شدن...
خنده داره...
خیلی خنده داره...
این داستان تنها برگرفته از ذهن یک نویسنده است و شاید همه اش خیالی بیش نباشد، به آن استناد نکنید...
عبدالله ابن عبدالله...
صدای هلهله و چکاچک شمشیرها هر لحظه بلندتر میشد. عبدالله دست در دست عمه قشنگ میتوانست التهابش را حس کند. که چگونه با هلهله دشمن، غصه چشمان عمه را خیس میکند و اضطراب امانش را میبرد. وضعیت عبدالله هم درست مثل عمهاش زینب بود! او هم دلشوره داشت و مدام ذکر لبش رضا برضاک بود! او هم مدام صلوات میفرستاد و برای عمویش دعا میکرد...اخر بعد پدرش...عمو بود که برایش پدری میکرد! عمو بود که سرش را نوازش میکرد...عمو بود...
هنوز صدای قاسم در گوشش تکرار میشد: عبدالله حواست باشد...عبدالله جانمانی...نگذاری عمو تنها شود...نگذاری عمو را غریب گیر بیاورند...نگذاری...
دیشب خواب پدرش را دیده بود...صورتش را به یاد نداشت...اخر طفل کوچکی بود که یتیم شد اما در آن خواب...سیمای پدر کاملا واضح بود! لبخندش را به خاطر داشت...دست نوازشش را...
عبدالله میترسید! نه از جنگ...نه از مرگ...نه...عبدالله از جاماندن میترسید! همه به او میگفتند کوچک است...که هنوز به بلوغ نرسیده...حتی برخی میگفتند اگر بجنگد در دست و پا هست اما...
خودش نظاره کرد...دست در دست عمه...که علی اکبر رفت...که برادرش قاسم...با التماس...با اشک...رفت...که علی اصغر که خیلی از او کوچک تر بود...رفت...
شاید...شاید او هم باید بیشتر اشک میریخت! مثل علی اصغر که وقتی عمو نوای هل من ناصر سر داد شروع به گریه کرد! شاید باید او هم مثل قاسم شروع به دست بوسی عمو میکرد و اشک میریخت و اشک میریخت...که در شهادت برایش باز شود...که نگذارد عمو بیش از این غریب شود...
ناگهان صدای هلهله ها قوی تر شد...باد پرده خیمه را جا به جا کرد و عبدالله دید آنچه را که نباید میدید...عمو را تنها...بی یار و یاور...وسط قتلگاه دید...
نمیدانست چگونه...چطور؟ فقط میدانست باید بدود! باید عمه را...رقیه را...مادرش را پشت سر بگذارد و بدود...باید برای اغوش عمو...بدود...
دستش را از دست عمه کشید و شروع کرد به دویدن...عبا زیر پایش گیر میکرد و زمین میخورد اما...بلند میشد و باز میدوید...تند تر...عبدالله تندتر...
عمه صدایش کرد...شنید...اما...
در جواب عمه فریاد زد...برای انکه دشمن بفهمد حسین غریب نیست فریاد زد...
والله لا افارقک عمی...
جلوی عمو ایستاد...دستان کوچکش را از هم باز کرد و بر سر دشمن روبرویش فریاد زد: وای بر تو ای حرامزاده...میخواهی عموی من...امام من...پدر من را بکشی؟!
دشمن روبرویش ترس برش داشت...خداوندا این خاندان کیستند که از طفل شش ماهه اش گرفته تا بچهای که هنوز به بلوغ نرسیده چهره علی را دارند؟...تیغ ذوالفقار را در صدایشان دارند؟...
شمشیر را سفت تر گرفت...خندهای خبیث سر داد و تیزی شمشیر را برای کشتن حسین فرود اورد اما...
عبدالله شمشیر نداشت...اما...دست...دست که داشت! عبدالله از عمویش عباس یاد گرفته بود با دست هم میشود جنگید...با دست هم...
دستش را سپر بلای عمو کرد...دستش مانند عمو عباسش قطع شد و به پوستی ماند و عبدالله در اغوش عمو افتاد...ناگهان احساس پناه کرد...احساس ارامش...دلش میخواست زمان قطع شود و در ان اغوش بماند اما...
ناگهان خانمی را در ان سوی قتلگاه دید...خانمی قد خمیده و جوان...خانمی که گریه سرتاسر صورتش را پوشانده بود...عبدالله خانم را میشناخت...از کودکی روضه او را برایش خوانده بودند...از کودکی شنیده بود که وسط کوچه چه شده بود...که چگونه مادرش را از او گرفته بودند...که چقدر مادر حسین را دوست داشت...
وا اماه...
حسین چهره در هم کشید و عبدالله را در اغوش گرفت...فرزند برادرش را...چقدر شبیه حسن شده بود...چقدر بوی حسن را میداد...چقدر...
شروع کرد با عبدالله صحبت کردن...شاید داشت از مادرش میگفت...از قصهای که برادرش حسن فقط برای او تعریف کرده بود...که چگونه مادرش سیلی خورده بود...چطور برادرش حسن روی نوک پا ایستاد و خواست جلوی ضربت را بگیرد اما...که چقدر عبدالله حالا شبیه حسن است...که چقدر...
نگاهی الوده حسین و عبدالله را در بر گرفت...حرمله هنوز دو تیر برایش مانده بود و یک تیر ان برای کشتن حسین کافی بود...تیر دوم را در اورد و روی کمان گذاشت...قرار گذاشته بود تا پایان این سفر سه نفر از عزیزان حسین را قتل عام کند و عزایشان را بر دل حسین به یادگار بگذارد و مثل اینکه سومیاش رخ نهاده بود...
زه کمان را کشید و تیر با سرعتی عجیب به سمت عبدالله امد و ناگهان میان صحبت حسین با بردارزادهاش...
خون به صورت حسین پاشید و حسین متحیر ماند ...دوباره...دوباره این اتفاق تکرار شد...دوباره خون عزیزترین کسش صورتش را غسل داد...دوباره ناگهان صحبتش را قطع کردند و نگذاشتند کمی بیشتر با عبدالله صحبت کند...دوباره ناگهان...
حسین چشمانش را بست و وقتی که باز کرد قلبش عجیب در هم شکست...عبدالله دیگر نفس نمیکشید...حالا درست شبیه حسن شده بود...موهای عبدالله را که حالا رنگ خون شده بود از چشمانش کنار زد و خم شد و ارام چشمانش را بوسید...چشمانی که درست شبیه برادرش بود و حالا...انگار دیگر یادگاری از حسن برایش نمانده بود اما...
مجال برای عزاداری نبود...کفتارها و لاشخورها حسین را دوره کردند و عبدالله را به زور با نیزه از اغوش حسین جدا کردند و انگار دوباره...دوباره حسین را غریب گیر اوردند...دوباره...
#مواجّـالروح
متن خیلی کم و کاستی داره...مطمئنم مقدار زیادیش زاده ذهن معیوب منِ...ببخشید اگه...
مَـوّاجـ...؛
متن خیلی کم و کاستی داره...مطمئنم مقدار زیادیش زاده ذهن معیوب منِ...ببخشید اگه...
ولی امشب برای من خیلی خاصه...شب پنجم رو از بچگی یه جور دیگه دوست داشتم...یه جور دیگه هواییش میشدم:)))
مَـوّاجـ...؛
ولی امشب برای من خیلی خاصه...شب پنجم رو از بچگی یه جور دیگه دوست داشتم...یه جور دیگه هواییش میشدم:))
پس امیدوارم بخونید و یک قطره اشک از من نالایق نصیبتون بشه و میون همون یه قطره...بعد دعای اصلی که قطعا ظهور و سلامتی اقا و سلامتی رهبرِ...برای من حقیرم دعا کنید...
و اینکه اگر نقدی بر متن بود خوشحال میشم در میون بذارید...
https://6w9.ir/Harf_10621054