حسین چشمانش را بست و وقتی که باز کرد قلبش عجیب در هم شکست...عبدالله دیگر نفس نمیکشید...حالا درست شبیه حسن شده بود...موهای عبدالله را که حالا رنگ خون شده بود از چشمانش کنار زد و خم شد و ارام چشمانش را بوسید...چشمانی که درست شبیه برادرش بود و حالا...انگار دیگر یادگاری از حسن برایش نمانده بود اما...
مجال برای عزاداری نبود...کفتارها و لاشخورها حسین را دوره کردند و عبدالله را به زور با نیزه از اغوش حسین جدا کردند و انگار دوباره...دوباره حسین را غریب گیر اوردند...دوباره...
#مواجّـالروح
متن خیلی کم و کاستی داره...مطمئنم مقدار زیادیش زاده ذهن معیوب منِ...ببخشید اگه...
مَـوّاجـ...؛
متن خیلی کم و کاستی داره...مطمئنم مقدار زیادیش زاده ذهن معیوب منِ...ببخشید اگه...
ولی امشب برای من خیلی خاصه...شب پنجم رو از بچگی یه جور دیگه دوست داشتم...یه جور دیگه هواییش میشدم:)))
مَـوّاجـ...؛
ولی امشب برای من خیلی خاصه...شب پنجم رو از بچگی یه جور دیگه دوست داشتم...یه جور دیگه هواییش میشدم:))
پس امیدوارم بخونید و یک قطره اشک از من نالایق نصیبتون بشه و میون همون یه قطره...بعد دعای اصلی که قطعا ظهور و سلامتی اقا و سلامتی رهبرِ...برای من حقیرم دعا کنید...
و اینکه اگر نقدی بر متن بود خوشحال میشم در میون بذارید...
https://6w9.ir/Harf_10621054
مَـوّاجـ...؛
دعا برای سلامتیش...
هی با خودت بگی خدایا ازت هیچی نمیخوایم...
فقط فقط...