eitaa logo
مَـوّاجـ...؛
31 دنبال‌کننده
226 عکس
40 ویدیو
0 فایل
بسم رب الخالق الانسان:)! و تو چه میپنداری وجود آدمی را که روحی است به عظمت خدا و نفسی است به خواری شیطان...:)🌱 مواجّـ‌الروح:)🌱: @r_sh313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
بسم رب الحسین "ع"...🌱
مَـوّاجـ...؛
:)❤️‍🩹
گر دخترکی پیش پدر ناز کند گره کرببلای همه را باز کند:)❤️‍🩹
مَـوّاجـ...؛
من جاموندم ولی نه مثل سه ساله‌ای که غمت رو خرید من جاموندم شبیه کسی که هر چی دوید ولی نرسید...
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
بسم رب الحسین "ع"...🌱
:)🌱
مَـوّاجـ...؛
مگو خود را کنار دیگران تنها نمی‌بینی تو تنهایی فقط تنهایی خود را نمی‌بینی... -وجود؛ فاضل نظری🌱
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
بسم رب الحسین "ع"...🌱
:)🌱
مَـوّاجـ...؛
:)🌱
"ترس" ترس... واژه‌ای که از کودکی زیاد آن را شنیده‌ایم! زیاد آن را حس کردیم! زیاد آن را لمس کردیم!... کودک که بودیم ترسمان از تاریکی بود، از شب‌ها وحشت داشتیم و همیشه کابوس جن و هیولاها را می‌دیدیم...بزرگتر که شدیم ترسمان شد نمره‌هایمان! تمام تلاشمان را می‌کردیم که نمره های بالایی بگیریم که شاید برایمان هدیه‌ای بگیرند و تنبیهمان نکنند! دوباره بزرگتر میشدیم و این بار برایمان کنکور ترسناک میشد! اندیشه قبول نشدن در دانشگاهی دولتی خوره جانمان و کابوس‌های شبانه‌مان میشد! همینطور که بزرگتر می‌شدیم ترس‌هایمان تغییر می‌کرد...ازدواج...خانه‌...فرزند و... اما...اما از همان طفولیت ترسی بود که هر وقت به مشهد می‌آمدیم ول کنمان نبود...ترس دوری...ترس صبوری برای دیدار دوباره...ترس... اقا جان...یادت هست؟ چقدر از همان بچگی صحن‌هایت را دوست داشتیم؟ شوق سر خوردن روی زمین رواق‌ها و رسیدن به ضریحت؟ اصلا مسابقه‌مان شده بود که چند بار دستمان به ضریحت میخورد! ذوق می‌کردیم تا مادرمان می‌گفت عازم مشهد هستیم! کیف کوچکمان را برمیداشتیم و پر از خوراکی و عروسک و برای دیدنت لحظه شماری می‌کردیم! تا صدای نقاره‌های حرمت را می‌شنیدیم ذوق میکردیم و برمیگشتیم به سمت حرمت و...دست پدرانه‌ای که روی سرمان می‌کشیدی را حس میکردیم.... آقا...من همان کودکم...همانی که تا به او می‌گفتند وقت رفتن از حرمت هست گریه چشم‌هایش را پر میکرد و تمنای دیدار دوباره‌ات ورد زبانش بود‌...فقط...فقط کمی قدمان بزرگ شده و...گناهانمان بیشتر...خیلی بیشتر اما... یادت هست؟ وقتی اولین بار پدرم داخل گوهرشادت قصه‌ای را برایم گفت؟ قصه‌ای که میگفت تو هیچ وقت اغوشت را برای کسی نبسته‌ای؟ که تو نگذاشتی بر سر در حرمت آیه‌ای بگذارند تا یک وقت...یک وقت گنهکاری نتواند وارد شود و...غصه‌های عالم روی سرش خراب شود! یادت هست؟... آقا...مولا...من از همان کودکی تا گناهی میکردم و به حرمت می‌امدم ورد زبانم بود غلط کردم...خب آقا...این بار هم غلط کردم!... می‌ترسم...می‌ترسم یک بار نگاهی به من کنی و از سیاهیم شرمگین شوی...میترسم رویت را برگردانی و...دیگر...دیگر هیچوقت نگاهم نکنی...من...من می‌ترسم...می‌ترسم وقتی از اینجا بروم...وقتی از مشهد و حرمت دور شوم...همان من قبلی شوم! همانی که سیاه بود...همانی که به تو و حرمت نمیخورد...همانی که رنگ و روی زائرانت را نداشت... بابا...من از جدایی می‌ترسم...من از فراقت می‌ترسم...من از اربعین می‌رترسم... بابا...خب...خب غلط کردم:))) بغلم می‌کنی؟ سرم را نوازش می‌کنی؟ مثل آهو...ضامنم می‌شوی؟ خب آخر...من غیر بابا رضا کسی را ندارم...من غیر از شما کسی را ندارم...