بسم رب القلم...
سلام:)
من #مواجالروح هستم
ادعایی بیش نیست ولی نویسنده و عکاس و نقاش هستم و اغلب پیامها داخل کانال ساخته دست خودمان است!
دانشجو هستم و رشته مهندسی کامپیوتر میخونم و تایپ شخصیتیم infj هست!
اگه میدونید ممکنه ذرهای داخل کانال وقتتون تلف شه به هیچ وجه نمونید و سریع فرار کنید! ولی اگر دیدید چیز به درد بخوری هست ممنون میشم پیشمون بمونید...
راستی اگر کاری داشتین:))):
@r_sh313
بھ نامـ کسے کھ سقاخانھاش، پنـاه کبوتـران خستھ دل و شکستھ بال است:)!
بـابـا رضـا...💔🌱
شب بود
باران زمین را غرق در بوسه میکرد و من، دلتنگ تر از همیشه...از پنجره به بیرون خیره شده بودم
جسمم اینجا و قلبم اما...جای دیگری سیر میکرد
شاید در حوالی صحن باب الجواد...
حالم را نمیفهمیدم
اشک و گریه امانم را بریده بود
دلم میخواست از این زندان جسم فرار کنم و روحم را در ولادت پسرش به مشهد برسانم
به شهر بابا رضا...
دلم بدجور هوای گنبد طلاییش را داشت...
دلتنگ تر از همیشه چارهام فقط گریه و التماس بود...
که نکند امسال هم راهی نشوم
که نکند...
چشمهایم که از گریه سرخ رنگ شده بود، خسته از بهانههای قلبم، درش را تخته میکند و مرا به خواب عمیقی فرو میبرد...
به رویایی که...
هوا سرد...برف زمین را پوشانده بود...و جای کفش ها روی زمین خودنمایی میکرد...
سرگردان به اطرافم چشم میدوختم و دوباره برمیگشتم، من کجا بودم؟!
ادم های عجیبی را مشاهده کردم، ادمهایی که در این سرما ایستاده بودند و دست بر سینه گذاشته و سلام میدادند و گریه میکردند و قطرههای اشک بر روی مژههایشان یخ میزد ولی...باز هم اشک میریختند...
قدم از قدم بر میدارم و سعی میکنم کمی جلو بروم تا شاید بفهمم کجا هستم
تا شاید اطلاعاتی به دست بیاورم
که ناگهان خانمی با لباسی اشنا جلو میاید و میگوید: دخترم، گم شدی؟!
و من با حیرت بسیار ارام میپرسم: اینجا کجاست
و او با تعجب پاسخ میدهد: حرم امام رضا است...
و من با بهت سرم را برمیگردانم و با دیدن صحن اشنایش اشک به روی چشمهایم حلقه میزند و انقدر میبارد که حتی...سرما هم از پسش برنمی اید...
خادم بار دیگر میپرسد: دخترم، کمک میخواهی؟ اگر گم شدی، نترس بگو، زود پدر و مادرت را پیدا میکنیم!
و من با حال عجیب تلو تلو خوران به سمت ورودی حرم جلو میروم و ارام میگویم:
قسمت گمشدگان در حرمت بیکار است
گم شدن در حرم تو خود پیدا شدن است....
و پیدا میشوم...و خودم را پیدا میکنم...در انجا که جسم خجل میشود و روح را به حال خودش میگذارد تا با اقای مهربانی ها سخن بگوید
تا حرف قلب دلتنگش را به زبان اورد!
و ملائک را میبینم که جاده ای باز میکنند و رو به زائرانش سر خم و ارزو میکنند که ای کاش...سنگ زیر پایشان بودند...ای کاش فرش حرم بودند...
و من...خسته از همه جا به ورودی صحن انقلاب میرسم و جسم بی جانم را به دیوار تکیه میزنم و فقط...فقط به گنبد طلایی رنگش خیره میشوم و زیر لب میگویم...
اه ای اقا...ای مولا...بارگاه تو نوری است در میان ظلمات و بابی است به روی خسته دلان.
بر درگاهت تو خود نوشته ای حتی عبد گنهکار را هم راه میدهی و نشان دادی اینجا سائلی قرار نیست سائل برگردد...
و بین ۱۴ نور شدی رئوف و امدی میان ایرانیان تا بدانند که شما شیعیان را حتی اگر عجم باشند دوست دارید و به رنگ و زبان و نژاد کار ندارید...بلکه با قلبی کار دارید که از همه جا بریده باشد و در جستجوی روشنایی باشد و انوقت شما میشوید همان ماه در میان شب....همان نور فی ظلمات...
در میان حرفهای نگفته ام دستی روی شانه ام حس میکنم و برمیگردم و دختر بچه ای را میبینم که چشمهایش پر ز اشک شده و با لحن کودکانهای میپرسد: خانم...شما میدانی صحن ازادی کجاست؟!...
و من مینشینم و هم قد کودک میشوم و ارام میگویم: نگران نباش....گم شدی؟!
و او با غصه زیادی پاسخ میدهد: بله...
و من با لبخندی میگویم: بله دختر قشنگم، بلد که هیچ...با چشم بسته هم بلدم، با هم به انجا میرویمو پدر و مادرت را پیدا میکنیم...دیگر گریه نکن باشد
و او سرش را به ارامی تکان میدهد و من دستش را میگیرم و به صحن ازادی...نه! مگر اینجا فقط یک جا صحن ازادیست؟!...اینجا از صحن جامع تا صحن باب الجواد عین ازادی است!...مگر ازاد به کسی نمیگویند که در بند نباشد؟!...مگر اینجا کسی در بند است؟ مگر اینجا کسی زندانی است؟!
مگر کسی که فقط جسم بی جانش را اورده باشد و روحش را جایی غیر از انجا که باید جاگذاشته باشد..انوقت است که نمیتواند معنای ازادی را درک کند...
با صدای دخترک به خودم می ایم که با صدای بلند فریاد میزند: مادر
و به سمت خانمی با چادری گلدار میدود و در اغوشش جای میگیرد...ارام میشود و بعد گریه میکند...گریه ای که از ناراحتی نیست... از زیبایی پیدا شدن است!...
*من اما ارام راهم را از میان جمعیت باز میکنم و از همان راهی که امدهام برمیگردم و دوباره به ورودی انقلاب میرسم. تا می ایم سخن را از نو شروع کنم مجدد کسی صدایم میکند، اما اینبار وقتی برمیگردم...لیوان ابی به سمتم گرفته میشود و پیرزن میگوید: بخور دخترم...بخور که اب اینجا شفاست.
ادامه👇
و من با بغض اب را از دست پیرزن میگیرم و تشکر میکنم و مینوشم...به یاد باب الحوائجی که امشب تولدش بود و ...۶ ماه دیگر شهادتش...
پاهایم دیگر از انتظار خسته میشوند و به سرعت مرا وادار میکنند پایم را روی سنگ فرش های داخل حرم بگذارم...تعادلم را از دست میدهم و اخرین صحنه ای که میبینم نور است و روشنایی و چه بگویم؟
مگر میشود حس مجنون را هنگام دیدن لیلی توصیف کرد؟!...
برخوردم را با زمین حس میکنم و بغص میکنم ولی...نه برای درد...برای وصال..برای رسیدن...
و بلند میشوم و از بین جمعیت به سمت ضریح میدوم و میگذارم اشک راه خودش را از میان چشمهایم باز کند و زیر لب میخوانم:
کمی طراوتِ باران،
کمی نسیمِ حَرَم،
سلامِ صبح من و
فیض مستقیمِ حَرَم...
و مگر میشود در بند جملات اسیر کرد حالی را که نمیتوان حتی کلمه ای برای ان پیدا کرد؟ حس وصال را چه عاشقی توانسته است بیان کند؟ درک این عشق را چه کس جز مجنونی در پی لیلی دارد؟
همینقدر بگویم که دستم که به ضریحش رسید دیگر هیچ چیز از این دنیا نخواستهام...فقط از شب خواهش میکردم که سپری نشو تا بیشتر کنار یار بمانم...کنار بابایم بمانم...و غرق در حس ارامش و اشتیاق و اشک و لبخند میشوم و میخوانم هر انچه از عشق بلدم...هر انچه از وصال گفته ام...
و او میشنود...مثل همیشه...میفهمم که میشنود و لبخندش را میبینم و گریه میکنم..از این همه خوشبختی که در یک ان نصیبم شده است...از این همه زیبایی
ولی انگار شب با من اشکارا مخالفت میکرد و فریاد میزد که دیگر بسست...دوباره باید زندانی شوی..دوباره باید در بند جسمت اسیر شوی...
و من دست هایم را به پنجرههای ضریحت قفل کرده بودم که کسی نتواند جدایشان کند اما...
چشم هایی که باز شدند گواه میدهند که ناچار شدند...گواه میدهند که پشیمانند اقا...خودشان با من پیمان بستند اگر یک بار دیگر به رویایم بیایی دیگر باز نمیشوند..دیگر بیدار نمیشوند...
اما نه...شما رئوف تر از انی که عاشقی را در عشقش رسوا کنی اما حاجتش را براورده نکنی...شما مهربان تر از انی که...
شما بابا رضایی...
با سلام. زائر گرامی
شما به استان قدس رضوی مهمان شدید. اسم شما در میان برگزیدگان ثبت گردید و هزینه رفت و امد شما به عهده استان قدس میباشد. لطفا هر چه سریعتر برای تماس و هماهنگیهای لازم اقدام کنید.
با تشکر، استان قدس رضوی.
با من سخن از وصل ؛ به یکبار نگویید
ترسم ز خوشحالی همان لحظه بمیرم...
#موّاجـالروح
خداوندا...
ما نه در جنگیم
نه کسی را از دست داده ایم
نه تشنه ایم
و نه گرسنه
برعکس!
زندگی هایمان پر از نعمت و فراوانی است....
پس چرا گاهی احساس میکنم
انها تو را بیشتر دوست دارند
تا مایی که زندگیمان غرق در نعمت های بی شمار توست...
#غزه
#مواجّـالروح
یا رفیق من لا رفیق له...
نفس نفس میزنم...خسته ام مدام با خودم کلنجار میروم اما...هیچ...هیچ تغییری نمیکنم...
صاف و ساده بگویم و میدانم که خودت بهتر میردانی، انقدری روسیاه هستم که حتی نظری هم به من نیندازی...
اگر ستار العیوب نبودی...چه میشد؟؟؟ چگونه با این همه گناه روی رفتن به مجمع نگاه ادمیان را داشتم؟!...چگونه سرم را بالا می اوردم و در میانشان جای میگرفتم؟!...
اگر رحمت العالمین نبودی چگونه با این همه گناه محبوب عالمیان میشدم؟!...منی که حتی بلد نیستم گناهی را ترک کنم چگونه در معرض رحمتت قرار میگرفتم؟!...
اگر انیس القلوب نبودی...چگونه این نامه را مینوشتم و بازهم حرف های تکراری میزدم و هیچ هم خجالت نمیکشیدم از این که باز با قلبی به این سیاهی به محضرت امدم!!...
خلاصه بگویم...خستگی امانم را بریده است و زندگیم را هر نفس دشوارتر میکند!...گاهی دلم میخواهد خودم را خلاص کنم و به این سختی ها پایان دهم...از این ورطه ناامیدی خودم را نجات دهم و حداقل...نمیدانم شاید کمی راحت میشدم....
ولی بعد از نگاهت خجالت زده میشوم و گفتگویت را با خودم میشنوم که لا تقنطو من رحمه الله....که تو حق نداری از رحمت من ناامید شوی....که تو حق نداری از من فراری شوی....
چقدر قشنگ دوباره پرتو مهربانت را به رویم می افکنی که خودم را از این منجلاب سیاه نجات دهم و به اغوش تو پناه ببریم...به همان اغوشی که ملجا تمام جهانیان و عالمیان و مخلوقات است....ملجا سیاه و سفید و زشت و زیبا...
#مواجّـالروح
مَـوّاجـ...؛
اندکی زیبایی و غم مشاهده مینمایید:)! میدان فلسطین...روز اعلام شهادت سید🥺💔
ولی بارونی که
هم زمان شهادت سید ابراهیم اومد
هم زمان شهادت سید حسن:)))
حتی آسمونم از فراقشون بغض کرده بود:)!