eitaa logo
مَـوّاجـ...؛
31 دنبال‌کننده
226 عکس
40 ویدیو
0 فایل
بسم رب الخالق الانسان:)! و تو چه میپنداری وجود آدمی را که روحی است به عظمت خدا و نفسی است به خواری شیطان...:)🌱 مواجّـ‌الروح:)🌱: @r_sh313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
بسم رب النور:)🌱
آقا جان چرا یدفعه‌ای ۲۳ نفر شدیم یکی توضیح بده😂
قشنگ بود:))) _فاضل نظری🌱
متنام ته کشیدن... فکر کنم یه ته دیگ خوب بشه ازشون در اورد😂
راستی جواب انتخاب رشته‌ها اومده بریم یه متن برای کنکوری‌های دیروزو همچنین کنکوری‌های امروز بخونیم:)))
عصبی بودم... خسته و...پریشان... مثل همیشه...که این حال عجیب مرا در برمی‌گیرد، گوشی را برمیدارم و شماره‌اش را میگیرم... +سلام فاطمه، چی شده؟ خبر ازمون گرفتی؟ _سلام زینب...خوبی؟ راستش...میشه بیای بریم حرم...دلم...یکم گرفته... میخنده و جواب میده: این دل شما هم که هی میگیره...باشه ساعت ۵ آماده باش میام دنبالت... میخندم و قطع میکنم...ساعت‌ها به کندی میگذرد تا بالاخره زنگ خونه به صدا در میاد...کیفم را برمیدارم و به سرعت بیرون میروم... چشمانم که به گنبد میافتد دیگر بغض در گلویم صبرش تمام می‌شود و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود...داخل که می‌رویم درست همان جای همیشگی...روبروی گنبد در صحن ازادی مینشینیم و با چشمانی خسته از این دنیا‌‌....به بهشت خیره میشویم... کمی که میگذرد و سکوت طولانی میشود، زینب ارام چشمانش را به سمتم برمی‌گرداند و میپرسد: چی شده دختر...بی دلیل به من زنگ نمیزنی...اگه فقط مسئله حرم بود که...خودت میتونستی بیای... سرم را تکان میدهم و ناگهان حرف‌های در گلو مانده‌ام سرباز میکند: سخته...درس خوندن...کنکوری بودن...خیلی سخته...طاقتم داره تموم میشه...میدونی...بعضی وقتا دلم میخواد از همه چی دست بکشم و دیگه ولش کنم...ولی...ولی وقتی به چهره آقا فکر میکنم...به اینکه...اگه...اگه بیاد و بگه من تو این رشته سرباز میخوام و...من سکوت کنم و ناامیدش کنم.... دوباره اشکانم جاری می‌شود و سرم را به سمت حرم برمیگردانم...لبخند زینب را حس میکنم و صدایش که مثل همیشه با آرامش خاصی جوابم را میدهد: حق داری...بالاخره کنکور...یه دوره‌ایه که...همه توش کم میارن...اما لبخند میزنه و به سمتم برمیگرده: کسایی که مثل تو از خیلی چیزاشون میگذرن واسه درس خوندن، تنها هدفشون خودشونه...قدر خودتو بدون فاطمه...که واسه اقا درس میخونی...نه واسه نام و نشون خودت....مطمئن باش آقا هر بار که یادت میکنه...برات دعا میکنه...انقدر ناامید نباشو فکرای الکی نکن...مگه یادت رفته که از پدر نسبت بهمون مهربون تره؟!... سرم را تکان میدهم و با صدایی گرفته میگویم: چه فایده...وقتی...وقتی احساس میکنم اصلا درست حسابی درس نمیخونم؟! میخندد و چشمانش خیره به گنبد طلایی رنگ می‌شود: درس خوندن ذاتا سخته...مخصوصا زمان کنکور که باید یک سال به طور کامل از خیلی چیزا بزنی...درک میکنم اگه خیلی وقتا بخوای درسو کنار بزاریو بری پی زندگیت...اما...هر وقت خواستی جا بزنی به لبخندش فکر کن...به اینکه داره بهت افتخار میکنه که داری واسش درس میخونی... فاطمه هدفتو بزار سربازی آقا...هر روز بهش بگو آقا...من اگه به خودم بود درسو ول میکردمو میرفتم پی سرگرمیم...ولی تمام وجودمو گذاشتم سربازی تو...دلم میخواد شده حداقل یکوچولو برات مفید باشم‌...یکوچولو به چشمت بیام... شما هم کمکم کن منو تو راهی قرار بده که سربازیته:))) اینطوری حتی اگه یه وقت نتونستی دولتی قبول شی...میدونی این صلاح توعه...که آقا گذاشتت تو این راه البته یادت نره که بدون سعی، اینا هیچوقت اتفاق نمی افته ها...البته اینم بگم...سعی کن گاهی اوقات مثل امروز با امام یا شهدا خلوت کنی...میدونی...گریه پیششون خیلی خالیت میکنه و بهت ارامش میده:))) بالاخره استراحتم یه وقتایی لازمه...یه جوری به خودت فشار نیار که سلامتیت به خطر بیافته...والا اگه بخواد سلامتیت به خطر بیافته همون بهتر که درس نخونی میخندم...راست می‌گفت...انگار وقتی وارد حرم شدم فشار این چند روز به یکباره از وجودم شسته شد و رفت...آروم بلند میشوم و میگویم: بریم زیارت... سرشو کج میکنه و میگه: ببین نمیتونی در بری...حالا که منو تا اینجا کشوندی حواست به پیتزای ما هم باشه +پس واسه من نیمدی...واسه پیتزا اومدی _خوشم میاد باهوشیا...به خودم رفتی... خنده‌ام میگیرد...بلند میشه و آروم به سمت ضریح حرکت میکنه...منم خودم را به او میرسانم و زیر لب به مهربونترین آقای عالم سلام میدهم...
ولی جوری که آسمون شب قشنگه:)🌱
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
بسم رب النور:)🌱
لحظه اخر، لحظه‌ای که بانگ خداحافظی را میزنند...چه سخت لحظه ای است... لحظه‌ای که در برابرت خودت را میبینی و باز یک عمر دلتنگی، و تو توان انتخاب را نداری که ماندن را انتخاب کنی و مجبور به رفتنی... ساعت‌ها به دقیقه‌ها تبدیل شده‌اند و دقیقه‌ها به ثانیه ها... و چه زود میگذرد اخرین زمان با تو بودن...چه زود میرسد زمان خداحافظی کردن...و من، منی که از سر ناچاری به تو نگاه میکنم و نگاهم در نگاهت غرق میشود... و شاید چشم‌هایم به تو التماس میکند، از تو تمنا میکند...و قلبم، قلبم با تپش‌هایش فریاد میزند نرو، التماس میکند و درد میگیرد...و درد دوری را چه کسی میفهمد جز کسی که ان را با تمام وجود لمس کرده باشد... پاهایم...پاهایم اما از دستور قلب سرباز میزنند و میروند، و قلبم ز فراق تو تکه تکه میشود و تکه‌ای را در کنار تو جا میگذارد... و جسمم، از تو دور میشود و تکه قلبم در کنار تو جامیماند...جوری که انگار فریاد میزند به جز زمان با تو بودن نه ضربان میزند و نه...کامل میشود...انگار آشکارا میگوید فقط هنگامی که در جوار توست "قلب" میشود... آقا...مراقب قلبم باش که جز در کنار تو نبض نمیزند)))) ۱۴۰۲.۴.۲۲ در وداع با اقای مهربانی‌ها....امام رضا:)
مَـوّاجـ...؛
لحظه اخر، لحظه‌ای که بانگ خداحافظی را میزنند...چه سخت لحظه ای است... لحظه‌ای که در برابرت خودت را می
خواستم بگم رحلت شهادت گونه حضرت معصومه را به همه عاشقان علی تسلیت عرض میکنم:)🌱
_:)🌱