مَـوّاجـ...؛
و به خاطر همین میخواد به خودت بیای:)))
پس تا دیر نشده
بپر بغلش:)))
مَـوّاجـ...؛
چرا داریم زیاد میشیم؟! اقا اینجا به درد نمیخورهها از ما گفتن بود😂
تا راه بازه فرار کنین😂😂
هفته استراحتمونه
با دوستم داشتم صحبت میکردم در مورد فیلم
میگفتم من خیلی تو فیلم سخت پسندم مثلا فلان فیلم و اینا اصلا خوشم نیمد نصفه ولش کردم
یه نگاه جدی کرد گفت این فیلمه خیلی ملوعه
اصلا بهت نمیخوره چرا دیدیش اصلا
برو این فیلمو ببین انتقام جویانه است و علمی تخیلی هست و فلان و اینا
اینطوری بودم که درسته...🤣
مَـوّاجـ...؛
هفته استراحتمونه با دوستم داشتم صحبت میکردم در مورد فیلم میگفتم من خیلی تو فیلم سخت پسندم مثلا فلان
سلیقه فیلم دیدنمو بهتر از خودم میدونن😂
میخوام امروز بهتون یه هدیه بدم😂
دو تا قسمت از داستانی که قبلا نوشتم رو براتون میفرستم فیض ببرید
دیگه شرمنده اگر کم و کسری داره:)
چند دقیقهای شده بود، هنوز هم خیره به دیوار خاطراتم را مرور میکردم، انگار همین دیروز بود که گفته بود تا ابد قرار است کنارم باشد، همین دیروز بود...
با صدای حسین سرم را به ارامی به سمتش کج میکنم، با نگرانی به من نگاه میکند و میگوید: زینب جان، حالت خوبه؟؟ چند بار صدات کردم ولی اصلا متوجه نشدی...
سرم را به ارامی تکان میدهم و زیر لب میگویم: حالم خوبه...
ولی...ولی ای کاش حرفم کمی به واقعیت نزدیک بود...ای کاش دروغ نبود.
حسین اب قند را به دستم میدهد و میگوید بخورم تا ارام شوم، دلم میخواهد به او بگویم ارامم، دلم میخواهد به او بگویم تا به الان انقدر در ارامش نبودم فقط...فقط کمی دلتنگم...فقط...فقط کمی دلم اغوش برادر را میخواهد...دلم دلگرمی هایش را میخواهد...خواستن این چیزها بیارامشی است؟
لیوان را میگیرم و کمی از ان میخورم، حسین بلند میشود و به سمت گوشی میرود، قرار بود پدر و مادر هدی به او خبر شهادت محمد را بدهند، میخواست خبری بگیرد و از حالش با خبر شود، گفت بهتر است فعلا تا ارام شدنم به خانهشان نرویم تا حال هر دومان بدتر نشود ولی...دل من بدجور میخواست به خانه محمد بروم.
صدای حسین مرا از افکارم بیرون می اورد، میتوانستم بغض صدایش را متوجه شوم، میتوانستم احساس کنم که چقدر از من شکسته تر است، میتوانستم بفهمم چقدر حالش بد است...
+بله درسته، ولی اگه...اینطوری تو بی خبری نگهشون داریم، بدتر نیست؟ بله میدونم، قطعا سخته گفتنش ولی شما نزدیک ترین افراد زندگیشون هستین، اگه شما این حرف رو بهش بگین بهتر از...
حسین را صدا میکنم، نمیدانم چطور و با کدام عزمی به او میگویم خودم خبر را به هدی میدهم، انگار چیزی در درونم میگفت من بهتر از هر کسی حال هدی را درک میکنم!
حسین سرش را تکان میدهد و ارام میگوید: مطمئنی، ولی تو که حالت خیلی...
_نه...مطمئنم، خودم میخوام خبر شهادت محمد رو به هدی بگویم....
#انگشتریجاماندهاست...
#مواجّـالروح