بزرگ مردان کوچک✨
این اولین باری بود که توانستم، به عکس روی دیوار لبخند میزنم و ترسم را سرکوب میکنم، بالاخره توانستم! خیلی وقت بود ارزو داشتم با برادرم مهران و بچهها عکس امام و روی دیوار بزنم اما، هر بار ترس بود که مانعم میشد! ولی اینبار، انگار از ابتدایش معجزه بود، از سر تکان دادنم به نشانه رضایت تا تکان دادن اسپری برای هدیه دادن تصویر امام به دیوار کوچهها!
بردارم مهران دستش را روی شانهام میزند و به سمت کوچه بعدی میرود و من هم با دستی پر از اسپری و عکس به دنبالش! بالاخره توانستم لبخندش را ببینم، خیلی وقت بود دوستانش میگفتند من تنها نوجوانی هستم که برای کمک نمیایم، اما اکنون...
تعداد عکسهایی که روی دیوار بی روح رنگ زدم، دیگر برایم قابل شمارش نبود، شادمان ازکار بزرگی که کرده بودم به سمت برادرم میروم که ناگهان صدای صوت ممتد، تنم را به لرزه انداخت، پشت سر مهران توی کوچه ها میدویدیم و این صدای تیر اندازی بود که اشک را در چشمهایم جمع کرده بود، ناگهان با درد وحشتناکی چشمهایم را روی هم میفشارم و در همان حال دویدن به دستم نگاه میکنم، دستی که حالا با خراشی که از رد شدن تیر به وجود امده بود، غرق خون بود. سرعتم را بیشتر میکنم و با امید وارد خیابانی میشوم که دستی لباسم را میکشد و دهانم را میبندد، دیگر داد و فریاد فایدهای نداشت. صدای حسین، یکی از همکلاسیهایم، ارامش را به من هدیه میدهد و نفسی که تا به الان حبس کرده بودم را ازاد میکند. داخل یکی از خانههایی شده بودیم که دربشان را برای کمک به جوانان باز گذاشته بودند، همانها که خود منتظر بودن تا خبری از فرزندشان برسد! از صاحب خانه تشکر میکنیم و نگران بچهها، همان جا منتظر میمانیم تا صداها فروکش کند، بالاخره از خانه بیرون میاییم و پس از گشتن بسیار، همدیگر را پیدا میکنیم، با این که درد در سرتاسر وجودم رخنه کرده بود ولی، حس غروری که مانندی برایش وجود نداشت، جای درد را گرفت و پیروز میدان شد! حس غروری که مطمئن بودم دلیلش فقط یک چیز بود، بزرگ شدن!
#مواجّـالروح
مَـوّاجـ...؛
بزرگ مردان کوچک✨ این اولین باری بود که توانستم، به عکس روی دیوار لبخند میزنم و ترسم را سرکوب میکنم،
میخواستم واسه ۲۲ بهمن بزارمش
یادم رفت😁