گاهی با خودم فکر میکنم که چرا انقدر به بندگانت بها دادی؟!
چرا بی چون و چرا در توبه را باز گذاشتی و هیچگاه نمیبندی؟
چرا هر چقدر هم گنهکار باشیم باز میبخشی؟
چرا انقدر ما را دوست داری؟!
چرا؟!...
میدانی؟!...
وقتی کوله بار گناهانم چنان سنگین میشود که خود هم نمیتوانم آن را حمل کنم
دلم میخواست انقدر مهربان نباشی
تا شاید کمتر احساس خجالت داشته باشم!
اما با خودم می اندیشم
که خجالت هزار بار نه...صدها هزار بار بهتر از حس درماندگی است
و تو این را میدانستی
شاید برای همین بود که در برابرمان مهربان بودی
تا خجالت بکشیم اما...هیچگاه درمانده نشویم...
درمانده از بی پناهی
از این کوله بار شرمندگی
از این گناههای "تکراری"...
و لا تقنطوا من رحمه الله را از این پس این گونه معنی کنید
که حق داری خجالت کشی
اما درماندگی...
نه!!!
#مواجّـالروح
عشق چیز عجیبی است! وقتی تو را دربرگیرد دیگر نمیتوانی از خود جدایش کنی!
حالا اگر این عشق از بدو تولد وجودت را در برگرفته و با روحت در آمیخته شده باشد...
آقا...
میدانی؟!
عجیب در بلاتکلیفی گرفتار شدهام...
میدانی؟!
میدانم که سرباز بدردنخوری هستم
یا اگر بخواهم دقیقتر اشاره کنم
سربار قهاری هستم...
وجودم سربازیت را میخواهد
دلم میخواهد برایت بدردبخور باشم
دلم میخواهد آدمی باشم که بتوانی رویش حساب کنی...
اما...
گناهانم بدجور وبالم شدهاند
غل و زنجیر و دست و پایم شدهاند
میدانم که راست نیست اگر بگویم تمام تلاشم را برای بال و پر گرفتنم کردهام
اما...
خودت میدانی
چقدر سعی کرده ام
که سعیم را برایت بکنم...
اما نشد!
نتوانستم!
یا شاید بهتر است بگویم
نخواستم که بشود!!!....
اما
نمیدانم چرا...
همیشه منتظر بوده ام
همیشه چشم به راه دستت بوده ام که بگیرمش تا بتوانم از این نشدن ها و نتوانستن ها بگذرم...
میدانم که دستت را زیاد به سمتم گرفتهای!
اما من کور بودم و نتوانستم و نخواستم که آن را ببینم!!
اما...
میشود بار دیگر دستت را به سمتم دراز کنی و بصیرتش را به من کور و کر بدهی که محکم ان را بگیرم تا نکند که ناگهان از دستت جدا شوم؟!...
مولا...
باور کن که نمیخواهم قصهام قصه توابین کربلا شود...
باور کن که از اعماق وجودم میخواهم سر در قلبم با خطی درشت بنویسند:
سرباری که با دست اقایش سرباز شد!!!....
دستم را بگیر و نگذار که ناگهان دنیا مرا از آن جدا کند....
#مواجّـالروح