eitaa logo
مجله اینترنتی هفته
12 دنبال‌کننده
187 عکس
38 ویدیو
0 فایل
با مجله the_week نسبتی نداریم 😁 اد_مین @Choopanianma
مشاهده در ایتا
دانلود
نقد فیلم عنصر پنجم می گویند بدن انسان از چهار عنصر آب و باد و آتش و خاک آفریده شده ولی آنچه جسم انسان را زندگی می‌دهد عشق است محبت است دوستی است و آنچه بین انسان ها دشمنی و جنگ ایجاد کرده فقدان عشق و دوستی بوده است فیلم عنصر پنجم در قالب یک داستان علمی تخیلی میخواهد مسئله بقای بشر را به محبت و عشق میان انسان ها گره زند این فیلم مشخصاً به وجود زن به عنوان مظهر مهر و عاطفه تاکید دارد نگاه لوک بسون کارگردان این فیلم همچون فیلم های دیگرش مانند لئون و نبرد آخر نگاهی زمینی است و صرفاً بقای مسالمت آمیز بر روی زمین را یادآور می‌شود در هر سه فیلمی یاد شده یعنی عنصر پنجم لئون و نبرد آخر نابودی زن نابودی بقای بشریت است ولیکن بقای بشریت را چیزی بیشتر از زندگی مادی انسان معرفی نمی کند زندگی در نگاه کارگردان فیلم عنصر پنجم یک زندگی ساده و بدون جنگ و خونریزی‌ است بعبارتی  زندگی فقط شامل لذت در آسایش و آرامش است از جمله نکات کلیدی فیلم عنصر پنجم ادعای جانشین خدا بودنِ کشیش یهودی است آن جا که موجودات فضایی کلید نجات بشریت را در اختیار یک کشیش یهودی قرار می دهند که از قضا دستی در ترور به وسیله سمّ هم دارد همچنین کارگردان فیلم عنصر پنجم تلاش دارد نیویورک را مرکز فرماندهی کهکشان معرفی کند مانند بسیاری از فیلم های هالیوودی قبل و بعد از خودش از سویی دیگر کارگردان فیلم عنصر پنجم در آن دوران پیشرفت تکنولوژی در غرب چینی‌ها را آدم‌هایی متحجر و عقب مانده نشان می‌دهد آنجاکه مرد چینی رستوران سیارش را بر یک کشتی بسیار قدیمی بنا نهاده است همچنین در فیلم عنصر پنجم تروریست های وحشی یا همان موجودات شورشی فضایی افرادی معرفی می‌شوند که به خاطر شرف دست به هر جنایت فجیعی می‌زنند لوک بسون یکی از تئوری های متوحشانه آمریکا را در این فیلم این گونه توصیف می کند که مقداری خرابی برای تقویت زندگی لازم است و امروز مثال این خرابی می‌تواند خرابی یک باریکه به نام غزه باشد که گویا برای تقویت زندگی جنایتکاران صهیونیست لازم است و این است هالیوود که ملغمه‌ای است از فلسفه مادی به علاوه تبلیغ صهیونیسم و ادعای فرماندهی جهان توسط آمریکا و نهایتاً تبلیغ شعارهای فمینیستی برای تداوم بقای لیبرالیسم
نقد فیلم روسی چالش (در فضا) در تماشای فیلم روسی چالش (در فضا) شما نه تنها شاهد یک ماجرای جذاب نفس‌گیر و پرفراز و نشیب هستید بلکه موفق می شوید جامعه‌ای عاری از رذایل و مملو از فضایل انسانی را ببینید برخلاف فیلم‌های اکشن آمریکایی در  فیلم روسی چالش (در فضا) شما به جای رقابت ناسالم و متوحشانه رایج در سینمای غرب اینجا رفاقت و ایثار می‌بینید آن جا که مرد جراح همکارش را که یک زن است به جای خودش معرفی می کند تا به فضا برود و او را لایق‌تر برای انجام این ماموریت میداند در فیلم روسی چالش (در فضا) برخلاف فیلم‌های مملو از خیانت هالیوودی شما شاهد یک سلسله مراتب عقلانیت و منطق هستید بدون لجبازی آن جا که بالاترین مقامات نظامی و استراتژیک در مقابل تلاش جراح از غرور خود می‌گذرند و متواضعانه گوش به فرمان او می‌سپارند در فیلم روسی چالش در فضا برخلاف فیلم‌های مرگبار آمریکایی اینجا همه افراد در پایان ماموریت سالم به وطن برمی گردند و هیچ کس قربانی نژادهای برتر نمی‌شود بنظر می‌آید پیام اصلی فیلم چالش (در فضا) این است که وجود زن حتی در فضا باعث تداوم زندگی و نجات حیات است برخلاف پیام فیلمهای هالیوود که وجود زن فراتر از ایجاد لذت جنسی نیست بنظر می‌آید کارگردان فیلم پرجاذبه چالش در فضا تکنیکهای رایج فیلمنامه‌نویسی هالیوود را شکسته و طرحی انسان‌محور درانداخته است
هشدار این حشره در مشهد به شدت تکثیر شده و در حال جولان است بنظر نوعی آفت غلات هست غفلت بشه انبارهای غلات مشهد نابود میشه
هدایت شده از داستان شب
هدایت شده از داستان شب
حمید با من خیلی مهربان بود تا آن شب تا آن نیم ساعت لعنتی حمید من را زیباترین زن دنیا می‌دانست ولی فقط تا آن شب سیاه و آن نیم ساعت لعنتی همان نیم ساعتی که همه آرزویش را دارند همان نیم ساعتی که باعث نابودی زندگی من حمید من و عشق من شد حمیدی که در تمام دو سال عقد لحظه شماری می کرد که بیاید خانه ما و من را ببیند و به قول خودش تمام غم های عالم را با تماشای چشمان آسمانی رنگ من فراموش کند همان حمید در همان نیم ساعت شوم با من سرد شد دیگر مرا ندید دیگر مرا زیبا ندید چه برسد که زیباترین زن عالم باشم چند بار از بلندگوی تالار اعلام کردند که داماد می‌خواهد بیاید برای عکس گرفتن با عروس لطف حجابتان را رعایت کنید آن لحظه من مثل تمام عروس‌های عالم خوشحال شدم که بالاخره با هزار زحمت جشن‌مان را در تالاری بزرگ و زیبا گرفتیم و حالا می‌توانیم عکس‌های عروسی مان را در نمایی زیبا جاویدان کنیم اما چه عروسی چه عکسی حمید آمد کنارم ایستاد ، چند دقیقه اول سرش پایین بود خیلی خوشحال شدم حجب و حیای او ولی دختر خاله خودم اولین زنی بود که مثلاً آمد به حمید و من تبریک بگوید با ناز  سلام کرد گفت حمید آقا تبریک می‌گم بهتون خلاصه دخترخاله خوشگل مون رو به شما سپردیم مواظبش باشین خیلی نازنینه البته شما هم خیلی نازنین هستین وای پروین وای پروین این چگونه صحبت کردنی بود که آن شب با حمید من داشتی بعدها حمید گفت هنوز صدای زیبای پروین و کلمات قشنگش توی گوش من است کاش صدای پسرانه تو به دختر خاله‌ات می رفت دخترها و زن‌های جوان فامیل آمدند و در مقابل حمید رژه رفتند خودنمایی کردند عکس گرفتند قهقهه زدند شوخی کردند شعر دسته جمعی خواندند داماد را به رقص واداشتند و نهایتاً خودشان را در آلبوم عکس ما ماندگار کردند در فیلم هایمان ثبت شدند همه‌ی آنها ناجوانمردانه در آن نیم ساعت لعنتیِِ عکس گرفتن و کادو دادن حمید مهربان من را از من دزدیدند دلش را از من برگرداندند نیم ساعتی که چشم های بسته حمید من را به زیبایی های من بر وجود من بر مهر و محبت لحن صحبت‌های عاشقانه من برای همیشه بست حمید از آن شب به بعد غمناک شد افسرده شد عصبی شد ناشکیبا شد تا دو ماه بعد از عروسی مان که بالاخره زبان باز کرد و گفت آنچه را که نباید می گفت گفت که در زندگی‌اش تا آن شب آن همه زن زیبا و دلربا را یکجا ندیده بود گفت که ای کاش می‌شد همان شب در همان تالار همسر آینده اش را در بین آن همه زن انتخاب کند نه آنکه مادرش برود  یک نفر را برایش انتخاب کند مثل لپ لپ من حرف های حمید را تحمل می کردم می گفتم حافظه اش به مرور آن شب و آن زنان آرایش کرده و گریم شده و پروتز گذاشته را فراموش می کند ولی فراموش نکرد که نکرد بعدها فهمیدم چند تا از عکس های دسته جمعی عروسیم را در کشوی میزش قایم کرده بود و بعضی وقت ها به آن نگاه می کرده است زندگی ام تباه شد طلاق گرفتیم او رفت سراغ یک انتخاب به قول خودش با چشمان باز و من به احترام تمام عشق های پاک پای به هیچ تالار عروسی نگذاشتم
هدایت شده از داستان شب
هدایت شده از داستان شب
داستان رفیق خوب قسمت اول از دو قسمت در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد مگر آنکه از نعمت یک دوست صمیمی و کارگشا برخوردار باشید   امروز من می خواهم از دوست خودم برایتان بگویم دوستی که هرگاه به ملاقاتش می‌روم من را با روی باز در آغوش می‌کشد ، به حرف زدن بیسوادانه‌ام گیر نمی‌دهد و در آخر من را با دست پر روانه خانه‌ام می‌کند سالهاست با او دوست شده‌ام و سالهاست که او دوستی اش را به من بیشتر و بیشتر اثبات کرده است و اطمینان که چه عرض کنم اکنون یقین پیدا کرده‌ام که اگر با این جناب رفیق شفیق  آشنا نشده بودم شاید رنج های سخت زندگی من را از پا درآورده بود اولین بار زمان نوجوانی وارد زندگی‌ام شد یادم نیست همسایه مان بود یا دوست خانوادگی اما هرکه بود از طریق مادرم به او معرفی شدم آن روزها عاشق دختری از اقوام دور شده بودم و او در نگاه اول فهمید ولی خواست خودم بگویم گفت پکر نبینمت چی شده چرا دمغی ؟ گفتم چیز مهمی نیست گفت رفیق شما که من باشم چیزهای غیرمهم رو هم می‌تونه حل کنه گفتم روم نمی‌شه بگم گفت درد عاشقی رو هم بلدم حل کنم ها ، لب تر کن دیگه بگو ببینم چته ؟ گفتم درست حدس زدین گرفتار عشق شدم خندید و گفت خوب طرف کی هست؟ گفتم کی بودنش مهم نیست مهم کجا بودنشه گفت مگه کجاست؟ گفتم اینجا نیست تهرانه و  خودتون می‌دونین ما پول مسافرت رفتن به تهران رو نداریم که بتونم ببینمش مکثی کرد و گفت برات حلش می‌کنم نگران نباش یک ماه بعد از طرف یک موسسه فرهنگی دانش‌آموزی که اون جا کارای هنری فوق برنامه انجام می‌دادم به یک اردوی دانش آموزی به مقصد تهران رفتم از قضا وسط اردو تصمیم به خرید یک کتاب گرفتم و به مسئولین اردوگاه موضوع را گفتم گفتند اگر فکر می کنی در تهران گم نمی‌شوی مانعی ندارد ولی تا غروب باید به اردوگاه برگردی با خوشحالی راهی خیابان های تهران شدم و بعد از خرید کتاب یاد دختر رویاهایم افتادم ازنزدیکترین باجه تلفن زنگ زدم تا تلفنی احوالشان را بپرسم مادرش گفت کجایی گفتم تهران پرسید کجای تهران گفتم خیابان انقلاب گفت چقدر به منزل ما نزدیکی پاشو ناهار بیا خونه‌ی ما پرسان پرسان مسیر منزلشان را پیدا کردم و با دو تا اتوبوس شرکت واحد خودم را به خانه پدربزرگ دختر رساندم پدرش از فامیل های دورمان بود که برای کار و گرفتن اقامت دوسالی می‌شد به آمریکا رفته بود و دخترک با مادر و برادرش منزل پدربزرگش زندگی میکردند قبل از ورود به خانه آنها با دوست خانوادگی‌مان تماس گرفتم و گفتم تهرانم نزدیک منزل دختر مورد علاقه‌ام و می‌دانم همه اینها کار شماست گفتم اول باید از شما تشکر کنم خندید و گفت زنده باشی قابل تو رو نداشت فقط تا مطمئن نشدی ابراز احساسات نکن حق با او بود عشق من به آن دختر همان روز تابستانی همچون قالب یخی محکم نرم نرمک  آب شد و از آن هیچ چیزی باقی نماند زمانی که دختر مورد علاقه ام با دیدن تصویر عابدزاده دروازه‌بان تیم ملی در تلویزیون جیغ بلندی کشید و گفت الهی قربون عابدزاده بشم من احساس بدی نسبت به خودم و عشق درونم پیدا کردم احساس کردم بیخود و بی جهت به این دختر فامیل دل بسته‌ام و او هنوز در هیجاناتی کودکانه سیر می‌کند و از عشق چیزی سرش نمی‌شود اردوی تابستانه تمام شد سبکبال به خانه که برگشتم سراغ دوست خانوادگی‌مان رفتم و ماجرا را تعریف کردم گفت گاهی اوقات شکست زودهنگام بهتر از تکیه به رؤیای طولانی است اکثر اوقات نیازهایم را به او می‌گفتم و او برای من پارتی بازی می‌کرد و خیلی سریع کارم را راه می‌انداخت مگر آنکه در رفع نیازم دردسری بود که تفهیمم می‌کرد و من متقاعد می‌شدم البته رفاقت ما یک شرط  هم داشت و آن شرط این بود که اگر من اشتباهی انجام می‌دادم و از مسیر غلط و بدون مشورت با او کارم را جلو می‌بردم او به صلاحدید خودش اشتباهاتم را ترمیم و مسیر کار را عوض می‌کرد البته این ترمیم اشتباهات در برخی موارد شکل و شمایل تنبیه را برای من پیدا می‌کرد ولی از آنجایی که به دوستی و صداقت او یقین پیدا کرده بودم نه تنها اعتراض نمی‌کردم بلکه تشکر هم می‌کردم و برایش هدیه می‌فرستادم شاید کنجکاو شده باشید که چطور چنین چیزی ممکن است که دوست آدم با تنبیه شروع به راه انداختن کار آدم بکند ؟ حالا با ذکر یک خاطره خواهم گفت که چگونه چنین چیزی ممکن است یادم هست در سالهای جوانی که انرژی بالاتری نسبت به این روزهای میانسالی داشتم در کنار کارمندی دولت نصب و راه اندازی تجهیزات مخابراتی را هم انجام می‌دادم تجهیزات را از یکی از همکارانم که واردکننده بود می‌خریدم و برای شرکت‌ها و سازمان‌ها تنظیم و نصب می کردم و علاوه بر دستمزد نصب ، از همکارم هم پورسانت فروش می‌گرفتم
هدایت شده از داستان شب
داستان رفیق خوب قسمت دوم از دو قسمت از آنجایی که همیشه به مشتری‌ها اختیار خرید تجهیزات را از فروشندگان دیگر می‌دادم باز آنها خریدشان را از همکار خودم انجام می‌دادند چون او واردکننده اصلی بود و قیمتش پایین تر از بقیه یک بار مشتری تجهیزات مخابراتی سازمان خودم بود همان جایی که کارمندشان بودم و من متوجه نبودم که پورسانت این یکی معامله حکم رشوه را دارد اگرچه هیچ گاه این پورسانت به حسابم واریز نشد من در بحبوحه خرید تجهیزات بودم که به خاطر به اجرا گذاشتن مهریه توسط همسرم به مدت یک ماه به زندان افتادم در همان دوران زندان یک شب دوست خانوادگی‌مان به سراغم آمد و گفت فکر میکنی چرا اینجایی؟ گفتم معلومه به خاطر مهریه گفت مهریه بهانه است من کاری کردم که همه فکر کنند به خاطر مهریه زندان افتادی ولی ماجرا چیز دیگری است با تعجب پرسیدم چطور مگه چه خطایی کردم؟ با عصبانیت جواب داد چه خطایی کردی مرد حسابی داشتی برای کاری که وظیفه شغلی‌ات بود پورسانت می‌گرفتی در واقع داشتی رشوه میگرفتی دودستی زدم به سرم و گفتم حالا چه بلای به سرم میاد؟ با حالتی از آرامش و اطمینان گفت من نذاشتم بابت رشوه گرفتن برات پرونده درست بشه اصلأ نذاشتم کسی بفهمه فعلاً هم که پولی به حسابت نیومده ادامه داد  به محض اون که بیرون اومدی به همکارت تلفنی بگو این مرتبه پورسانت نمی‌خواهی چون این خرید مال اداره خودت هست یادت نره حتماً تو تلفن همین ها رو که گفتم بهش بگو موقع رفتن برگشت و به من گفت ضمناً بدون که این زندان حقت بود چون چند تا جرم دیگه هم داشتی که اون ها رو هم نذاشتم رو بشه و برات پرونده بشه و این سی روز زندان مال تمام اون هاست که باید تحمل کنی الآن حالت خوب نیست ولی به مرور زمان جرمهات رو بهت خواهم گفت فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره تو هم من سرافکنده بودم و او دستش روی شانه من بود لبخند زد و گفت حالا بی خیال بخند من که دیگه پرونده تو رو سفید کردم و سابقه این زندان هم در جرایم مالی غیر عمد طبقه‌بندی میشه ولی خودت هم بیشتر مراقبت کن از آن روز به بعد فهمیدم این دوست گرانقدرم  نه تنها کارهای من را راه می‌اندازد بلکه آبروداری هم میکند  لذا زمینه ارتباطم را با او وسعت دادم اکنون که متأهل هستم و صاحب زن و فرزندان و نوه احتیاجات خانواده و دوستانم را نیز با او بازگو می‌کنم و او نیازهای آنها را هم طبق نظر و عمل خودش برآورده میکند کاش شما هم می توانستید با دوست پرنفوذ من آشنا بشوید بلکه او برای شما هم پارتی بازی بکند این را از ته قلب می گویم چون اصلا بخیل نیستم که شما هم با او دوست صمیمی بشوید چرا که هر چقدر به دوستان او اضافه کنم او به من پورسانت یا در واقع پاداش پرداخت می‌کند در هر حال من او را به شما معرفی می‌کنم امیدوارم در اولین ملاقات با وی اسم من را به زبان بیاورید تا من از پاداش معرفی محروم نشوم اگرچه ایشان آن قدر زیرک و باهوش هستند که بفهمند دوستان جدیدشان را چه کسی معرفی کرده است خب به آخر نامه‌ام رسیدم و باید طبق وظیفه نام دوست کارگشایم را به شما بدهم دوست مهربان و صمیمی من خداوند است که هر روز سه نوبت ملاقات حضوری‌اش را از طریق اذان اعلام می‌کند البته طبق تجربه پیشنهاد می‌کنم نیازهای مهم‌ترتان را در ملاقات های عمومی به ایشان عرضه کنید ملاقات‌هایی که ما به عنوان نماز جماعت آن را می‌شناسیم
حکم جلب نتانیاهو صادر شد این موش به زودی با گونی زنده‌گیری خواهد شد احتمالاً توسط محافظانش تحویل جبهه مقاوت خواهد شد عین نیما زم