eitaa logo
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
1.1هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین کانال @shahidaneh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
در خواست یکی از عزیران کانال به هم دعا کنیم 💔
4_5825416254126558756.mp3
6.69M
این نامه رو با گریه...(: @westaz_defa
﴿لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ﴾ [البلد: ٤] @westaz_defa
خدایا! از بد کردن آدمهایت؛ شکایت داشتم به درگاهت؛ اما شکایتم را پس می‌گیرم … من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد … گاهی فراموش می‌کنم؛ که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم ….. معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت.. با تو تنهایی معنا ندارد! مانده ام تو را نداشتم چه می‌کردم دوستت دارم، خدای خوب من … +شهیدچمران @west
‌ بل أی أرض تقلك أو ثری.. ؟ کاش می دانستم کدام زمین افتخار در آغوش گرفتن طُ را پیدا کرده :) @westaz_defa 💚
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
#تیکه_کتاب سهراب دوست زیادی داشت اما با ابراهیم سالمی که یک بسیجی رزمنده بود خیلی صمیمی بود برادر
( خودم را در میان جمعیتی می دیدم که همه سیاه پوشیده بودند و نوحه خوان محل آلای رنحبر روضه ی حضرت علی اصغر را می خوان دو عده ای پیکر سهراب را روی دست ها یشان گرفته و برای تشییع جنازه به گلزار شهدا در امام زاده اسحاق تازه شهر می بردند) از خواب پریدم .فریاد می زدم که سهراب شهید شده است نادعلی و بچه ها هم با صدای من از خواب بیدار شده بودند. نادعلی می گفت به خاطر خوابی که دیده ای لازم نیست داد و فریاد کنی من مطمئنم سهراب زنده است به جای این کارها برای سلامتی اش دعا کن و مراعات حال همسایه ها را بکن آنها گناهی نکرده اند که این وقت شب مزاحم خوابشان شده ای. صبح که به مزرعه رفتم دست و دلم به کار نمی رفت . مدام صدای روضه ی حضرت علی اصغر در گوشم طنین انداز می شد با شنیدن هر صدایی از جایم می پریدم و می پرسیدم چه خبر شده ؟ نادعلی دلش به حالم می سوخت می گفت خواب نما شده ای. عصر خسته به خانه رفتم، کتری را روی چراغ علاءالدین گذاشتم تا بجوشد لباس هایم را عوض کردم دست و رویم را شستم کتری در حال جوشیدن بود که صدای در را شنیدم . روسری ام را دور سرم پیچیدم . جلال خواهر زاده ی نادعلی بود .حالت خاصی در چهره اش بود انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست بگوید هر چه می پرسیدم چه خبر شده است ؟ فقط می گفت خسته است و چیزی نیست برایش چای آوردم چایی اش را که خورد بلند شد تا برود چند قدم رفت و برگشت و ایستاد با زحمت و باکلماتی منقطع گفت : زندایی سهرا ب ... سهراب ....جمله اش تمام نشده بود که گریست روی زمین نشستم و بعد بلند شدم و پا برهنه به خانه ی خواهرم دویدم جلال هم دنبالم می آمد به خانه ی خواهرم که رسیدم دیدم او هم در حال شیون و زاری است فردای آن روز همان طوری که در خواب دیده بودم تشیع جنازه ی با شکوهی برای سهراب برگزارشد چند روز بعد هم توران به خانه ی ما آمد . زن بیچاره مرتب به سر و روی خودش می زد و می گریست . حسرت ندیدن فرزند برای همیشه به دلش مانده بود .توران که رفت دیگر او را ندیدم اما سهراب را چرا.... گاهی احساس می کنم ایستاده و از پشت شیشه ی پنجره ی اتاقم نگاهم می کند . گاهی همانند نسیم از کنارم رد می شود آری سهراب برای من زنده است . اوحالا نه از سفره ی ما و نه از سفره ی پدر و مادرش بلکه مستقیما از سفره ی خدا روزی می گیرد @westaz_defa
خاڪ عرفات را... آب زمزم را کوه حرا را جرأت ابراهیم را طاقت اسماعیل را وصال معشوق را... صاحب ڪعبه نصیبمان ڪند... اللهی آمین 🍃🌸عید قربان برشما مبارڪ🌸🍃 ว໐iภ ↬ @westaz_defa 🕊🕊
📖 «آن هجده هزار مرد را یادت هست؟همه با مسلم بیعت کرده بودند؛اما فقط یک زن،‌که همان طوعه بود،‌پای امام زمانش ایستاد،‌و فرستاده ی او را گرامی داشت،‌مسأله مرد یا زن بودن نیست،‌مسأله روح استقامت و تقواست.» @westaz_defa