eitaa logo
مطالعات گسترده دانشجویی
102 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
386 فایل
بیایید فرصت های یادگیری را با هم شریک شویم و برای کسب مهارت ها همدیگر را حمایت کنیم @widespread_studies_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دوربردترین موشک بالستیک تاکتیکی دنیا در اختیار ایران است 🔹شلتوکی کارشناس مسائل دفاعی: سامانه پدافندی سوم خرداد، دوربردترین سامانه دنیاست که می تواند در حین حرکت شلیک کند._✍️@samen_emam_sadegh
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽دریافت کلیپ با کیفیت FULL HD از آپارات 👈 m.aparat.com/v/MoyPI 💠استاد حسن عباسی کرسی نظریه پردازی کلبه کرامت #امام_حسین ________________________✍️@samen_emam_sadegh
🔷 رهبر معظم انقلاب: خام فروشی در سنگ‌های معدنی قیمتی و فرآوری آنها در خارج و بازگرداندن به کشور با چندین برابر قیمت، نشان می‌دهد باید در این زمینه کار جدی صورت گیرد. 💎 این بار “سنگ های قیمتی” به جای نفت! 🛢 ارزش افزوده ی حاصل از یک دستگاه گوهر تراشی در ایران برابر درآمد یک چاه نفت است! ________________________✍️@samen_emam_sadegh
با سلام احترام مراسم عزادار ی دهه اول محرم صبح ها از ساعت ۶/۴۵ صبح همراه با سخنرانی حجج لاسلام نیلی پور داستان پور ومداحی مداحان اهل بیت وبا رعایت پروتکل های بهداشتی مکان حسینیه شهدای بسیج ناحیه امام صادق (علیه السلام ) اصفهان خ کمال اسماعیل خ پاسداران________________________✍️@samen_emam_sadegh
قدیری ابیانه: 👈 بدترین دولت در تاریخ انقلاب اسلامی دولت آقای روحانی است. ما کسانی را لازم داریم که مثل شهیدان رجایی و باهنر ذوب در خدمت به ملت بوده و عمیقاً به ولایت اعتقاد داشته باشند.مردم باید در انتخاب رییس جمهور توجه کنند، زیرا این مسؤولیت‌ها فرصتی برای تجربه‌اندوزی مسؤولان نیست،بلکه باید ازتجربیات و علم خود برای پیشبرد اهداف و امور کشور استفاده کنند. @samen_emam_sadegh
زهرا جم: 🌸🍃داستان همه_زندگی_من 🍃🌸 : پاسخ من به خدا برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم ... من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم ...😢 قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم ... هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود ... و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود ...😕 دوگانگی عجیبی بود ... تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد ... گاهی هم شک توی دلم می افتاد ...😰 - آنیتا ... نکنه داری از حق جدا میشی ...☹️ فقط می دونستم که من عهد کرده بودم ... و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود ... بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم ... 🧐 خودش بود ... مسجد امام علی هامبورگ ... بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا ... اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود ...🤩 تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم ... بر خلاف ذهنیت اولیه ام ... بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند ...😊 و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم ... هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم ... جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم ... دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود ... 😍 کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت ... با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم ... من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم ... ☺️اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند ... واسطه اسلام آوردن من ... و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود ...😃 زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم ... با افتخار و شادی مسلمان شده بودم ...😇 ☘️☘️☘️ : راهبه شدی؟ من به لهستان برگشتم ... به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند ... 😥و تنها اقلیت یهودی ... در اون به آرامش زندگی می کنن ... اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه ... کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد ...😖 هیجان و استرس شدیدی داشتم ... و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود ...😨 در رو باز کردم و وارد شدم ... نزدیک زمان شام بود ... مادرم داشت میز رو می چید ... وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد ...😥 پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود ... چشمش که به من افتاد، خشک شد ... باورشون نمی شد ... من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم ...😔 با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد ... 😊بهشون سلام کردم ... هنوز توی شوک بودن ... یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد ... به من نزدیک نشو ...😣 به سختی نفسش در می اومد ... شدید دل دل می زد ... - تو ... دینت رو عوض کردی؟ ... یا راهبه شدی؟ ... 🧐 لبخندی صورتم رو پر کرد ... سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه ... - کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ ... با حجاب اینطوری ... شبیه مسلمان ها ... و دوباره لبخند زدم ...🙂 رنگ صورتش عوض شد ... دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد ... 😡 - یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ ... تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی ... 😑 و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد ... یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون ...😱 ️☘️☘️☘️ : دنیای بزرگ رفتم هتل ...🏢اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم ... و مهمتر از همه ... دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم ... برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم ... 🤗 پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود ... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم ... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم ...🙂 مادرم با اشک بهم نگاه می کرد ... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم ... 😘 - شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه ... من هم هنوز دختر کوچیک شمام ... و تا ابد هم دخترتون می مونم ... 😚 مادرم محکم بغلم کرد ... - تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ ... محکم مادرم رو توی بغلم فشردم ... 😊 - مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ ... - چی میگی آنیتا؟ ... - چقدر خدا رو باور داری؟ ... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ ...🧐 خودش رو از بغلم بیرون کشید ... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد ...😳 - مطمئن باش مادر ... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد ... همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم ... 😌 از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید ...😭مادرم راست
می گفت .. . من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم ... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود ... دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش ...😢 ️☘️☘️ ☘️️☘️ : جوان ایرانی روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن ... 😳اما خیلی زود جا افتادم ... از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم ... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم ... ☺️ وقتی وارد جمعی می شدم ... آقایون راه رو برام باز می کردن ... مراقب می شدن تا به برخورد نکنن ... نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد ... تبعیض جالبی بود ...😌 تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد ... 😊 هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود ... راه سختی که به من ... صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد ...😍 یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد ... من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم ... 👣برنامه چند روزه بود ... برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند ... روز اول، بعد از اقامت ... به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن ... توی بخش پیشواز ایستاده بود ... من رو که دید با تعجب گفت ...🤨 - شما مسلمان هستید؟ ...🧐 اسمم رو توی دفتر ثبت کرد ... - آنیتا کوتزینگه ... از کاتوویچ ... و با لخند گفت ... خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه ... 😇 از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست ... چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد ... بعدا متوجه شدم ایرانیه... و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود ...🙃 🍃🌸🍃🌸 ─═इई 🍃🌷🌸🌷🍃ईइ═─ با ما به روز باشید (س) (ع) لینک پایگاه در ایتا @widespread_studies لینک پایگاه در سروش sapp.ir/sardarebeyadmandani
روایتی زیبا از فال حافظ به نقل از مرحوم دکتر «عبدالحسین زرین کوب» : روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی. نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویرم را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه‌ای نشستم، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم می‌گشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند، برای همین نمی‌خواستم فعلاً کسی متوجه حضورم بشود، هر چه بیشتر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم، ذهنم واقعاً مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد:ببخشید شما استاد زرین کوب هستید؟ گفتم: استاد که چه عرض کنم، ولی زرین کوب هستم.خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند. همین‌طور که صحبت می‌کرد، دقیق نگاهش می‌کردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد؟ پیرمردی روستایی با چهره‌ای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین و باوقار. می‌گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده، و در اوقات بیکاری یا قرآن می‌خواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه، و چه زیبا غزل حافظ را می‌خواند...پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟ گفت: سوالی داشتم. گفتم: بفرما.پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟ گفتم: خب بله، صددرصد. گفت: ولی من اعتقاد ندارم.پرسیدم: من چه کاری می‌توانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی بر می‌آید؟ (عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می‌بردم)گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من می‌کشید؟ گفتم: اگر از دستم بر بیاید، حتماً، چرا که نه؟گفت: یک فال برایم بگیرید. گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم. بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما. مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید. فاتحه‌ای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمی‌خواهم، می‌خواهم ببینم حافظ در مورد امروز (روز عاشورا) چه می‌گوید؟ برای لحظه‌ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال. حافظ، عاشورا! اگر جواب نداد چه؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چه می‌شود؟ با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوع پرداخته باشد. متوجه تردیدم شد، گفت: چه شد استاد؟ گفتم: هیچ، الان، در خدمتتان هستم. چشمانم را بستم و فاتحه‌ای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه‌ای را باز کردم: زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ‌ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌ای برون‌آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت خدای من این غزل اگر موضوعش امام حسین علیه‌السلام و وقایع روز و شب یازدهم محرم نباشد، پس چه می‌تواند باشد؟ سالها خود را حافظ پژوه می‌دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل، ویژه برای همین مناسبت سروده شده. بیت اولش را خواندم، از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه با من کرد و از حفظ با من همخوانی می‌کرد و گریه می‌کرد. طوری که چهار ستون بدنش می‌لرزید، انگار داشتم روضه می‌خواندم و او هم پای روضه من بود. متوجه شدم عده‌ای دارند ما را تماشا می‌کنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده، حالا دیگر می‌دانستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم. بلند شدم، دستم را گرفت. می‌خواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم. گفت معتقد شدم استاد. معتقد بودم استاد، ایمان پیدا کردم استاد. گریه امانش نمی‌داد. آن روز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که پای هیچ روضه‌ای به قول خودشان گریه نکرده بودند. پیشنهاد می‌کنم هر وقت حال خوشی داشتید، وقایع روز عاشورا و شب یازدهم را در ذهن خود مرور کنید و بعد، این غزل را بخوانید. @widespread_studies
🔴 تابستان داغ ایران |حواستان به فتنه۹۹ بود؟ 🔻قرار بود شورش‌های خیابانی در ایران، زمینه‌ای باشد برای سرنگونی، اما اخبارش از پرتلند آمریکا آمد! 🔻قرار بود جنگ مسلحانه از استان‌های مرزی آغاز و به تمام کشور سرایت کند، اما اخبار تشکیل گروه‌های مسلح از آمریکا آمد! 🔻 قرار بود شکاف‌های قومی و مذهبی ایران زمینه شورش و جنگ داخلی را ایجاد کند، اما سیاهپوستان آمریکا به میدان جنگ خیابانی و داخلی آمدند! 🔻قرار بود تشدید تحریم‌ها در کنار فشارهای اقتصادی ناشی از کرونا با کمک خائنان داخلی، در کنار عملیات روانی بر مبتلایان کرونا در ایران، زمینه فروپاشی اقتصادی و فتنه اقتصادی را فراهم کند، اما نمودار بالاترین آمار ابتلا و مرگ و میر، بالاترین میزان رشد بیکاری و پایین‌ترین سطح خدمات درمانی در دنیا، نام آمریکا را نشان می‌داد. 🔻قرار بود آتش‌سوزی های جنگل‌ها و مراتع ایران توسط عناصر خائن و اجیر شده آن‌ها، خشم مردم از بی‌کفایتی حکومت را تشدید کند، اما اعلام وضعیت فوق العاده در کالیفرنیا هم نتوانست جلوی بزرگترین آتش‌سوزی تاریخ آن را بگیرد! 🔻 قرار بود بر روی اخبار بیکاری و اعتصاب و بی‌خانمانی ایران کار کنند و با چند تصویر چادر خواب‌های پشت‌بام ایران، عملیات روانی کنند؛ اما چادرهای بی‌خانمان‌های آمریکا تا جلوی مقر سازمان ملل و کاخ سفید و گران‌ترین محلات آمریکا هم رفت و پلاکاردهای و تمام خیابان‌های آمریکا را اشغال کرد! 🔻قرار بود بر روی کودکان کار ایران سیاه‌نمایی کنند و با جمعیت معاویه کارسازمانی کنند و جاسوسی رسانه‌ای را تقویت کنند! اما تصاویر به اعتنایی به کارتن خوابی کودکان بی‌خانمان در تمام آمریکا، قلب‌های جهان را به درد آورد. 🔻قرار بود خرابکاری در تاسیسات نظامی و صنعتی را همزمان با شورش‌های تابستان داغ تشدید ببخشند، اما بوی دود و سوز از ناوهای جنگی و مراکز صنعتی و نیروگاه‌های خودشان رسانه‌های جهان را در برگرفت! 🔻هر کاشتند برای آتش و فتنه و شورش و جنگ داخلی، نتیجه داد و درو کردند! اما نه در ایران، بلکه در تابستان داغ، جهنمی شد برای آن‌هایی که کاشتند و در انتظار برداشت بودند! و این همان سنت الهی است که «در برابر هرجنگ تحمیلی، حق پیروز است و هرگاه دشمنان جنگی علیه شما آغاز کنند، شکست خواهند خورد» و چه زیبا محقق شد. 🔻حال در محرم حسینی، پای منبر تکرار تاریخ و پیروزی حق بر شمشیر را مشق ایمان می‌کنیم. 🔻و داد بر یزیدیانی که در برابر مشکلات معیشتی و اقتصادی و اقتدار ایران و جهان اسلام کوتاهی و خیانت می‌کنند. ─═इई 🍃🌷🌸🌷🍃ईइ═─ با ما به روز باشید (س) (ع) لینک پایگاه در ایتا @widespread_studies لینک پایگاه در سروش sapp.ir/sardarebeyadmandani
✨🌹✨🌹 #قسمت_نه : هرگز اجازه نمی دهم😒 من حس خاصی نسبت به ایران🇮🇷 داشتم ... مادر بزرگم 👵جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود ... اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد ... اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند ... با سخاوت از اونها پذیرایی🍖 می کردن ... از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد ... و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن ... شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود ... اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد ... متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود ... خوش خنده😊، شوخ😉، شاد و بذله گو ... جوانی 🧕که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود ... و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد ... بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام ... همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت 🤗بود ... رابطه من، تازه با خانواده ام 👨‍👩‍👧‍👦بهتر شده بود ... اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد ... فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه ... ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت ... - اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن ... اما این پسر، نه ... من هرگز موافقت نمی کنم ... و این اجازه رو نمیدم ... __🦋 : تقصیر کسی نیست پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن ... 😇 مادرش واقعا زن مهربانی بود ... هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم ...😊 اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت ... 🙁من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود ...😐 اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد ... افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن ... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد ... 😞 اونها دور همدیگه می نشستن ... حرف می زدن و می خندیدن ... به من نگاه می کردن و لبخند می زدن ... و من ساکت یه گوشه می نشستم ...😞 بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم ... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد ... 😊اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن ...😒 کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق ... یه گوشه می نشستم ... توی اینترنت چرخی می زدم ... یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم ... 😌اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم ... من با تمام وجود دوستش داشتم ...  اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم ... با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا ... سعی کن همسر خوبی باشی ...☺️ طبیعیه ... تو به یه کشور دیگه اومدی ... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی ...😢 : غیرقابل اعتماد پدرم خیلی مصمم بود ... علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت ... 😮 به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم ... هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد ...😶 با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم... اما روز آخر، من رو کنار کشید ... 😰 - ببین آنیتا ... من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم ... و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه ...😇چشم های این پسر داره فریاد میزنه ... به من اعتماد نکنید ... من قابل اعتماد نیستم ...😥  من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم ...😞 فکر می کردم به خاطر دین متین باشه... فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه ... اما حقیقت چیز دیگه ای بود ...😣 عشق چشمان من رو کور کرده بود ... عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو ...😓 با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم ... و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد ...😢 ما با هم ازدواج کردیم ... و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم ...😇 _🍁 : گرمای تهران ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم ... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود ... بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت ...😔 با این
وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم ... 🙂 آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد ... نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه ... 😩حدسم هم درست بود ... پدرش برای من معلم گرفت ... مادرش هم در طول روز ... با صبر زیاد با من صحبت می کرد ...🙂 تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم ...😎 ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون ... پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت ... 🤩و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم... خیلی خوشحال بودم ...😌 اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود ... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود ...😲 اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد ... وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم ... - اوه خدای من ... اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن ... چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ ...🤔 و بعد به خودم می گفتم ... تو هم می تونی ... و استقامت می کردم ...🙃 تمام روزهای من یه شکل بود ... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی ... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود ...😍 اخلاق و منش اسلامی شون ... برام تبدیل به یه الگو شده بودن ...🤗 ____ ... ईइ═─ با ما به روز باشید (س) (ع) لینک پایگاه در ایتا @widespread_studies لینک پایگاه در سروش sapp.ir/sardarebeyadmandani
دوره‌های مشکوک سفارت هلند با عنوان آموزش زنان کارآفرین ایرانی🧐 🔹سفارت هلند در تهران اطلاعیه‌ای داده که برنامه چهار هفته‌ای آموزش برای زنان کارآفرین و فعال در حوزه‌های مرتبط با توسعه پایدار در ایران تدارک دیده است! 🔹در اطلاعیه سفارت هلند اعلام شده است که این آموزش به صورت رایگان خواهد بود! 🔹هلند از جمله کشورهایی است که دستگاه‌های امنیتی آن تلاش‌های فراوانی برای مداخله در ایران دارند و بسیاری از افرادی که از ایران گریختند ذیل حمایت سازمان‌های امنیتی و بنیادهایی مانند هیفوس، با پوشش‌هایی مانند آموزش، پروژه‌های امنیتی را علیه ایران پیگیری می‌کنند. 🔹هلند همچنین از کشورهای اروپایی است که در اعمال تحریم‌های آمریکا علیه ایران نقش فعال و پروپاقرصی دارد؛ حال جای سوال است که چرا کشوری که تمام تلاشش را برای تحریم ایران و فشار حداکثری به اقتصاد مردم به کار گرفته، سفارتش در ایران دوره‌های رایگان توسعه پایدار برای زنان ایرانی برگزار می‌کند؟! 🔹مناسب است نهادهای امنیتی و نظارتی با حساسیت بیشتری به بررسی ریشه‌ها و واقعیت‌های این پروژه‌ها بپردازند تا جوانان و زنان ایرانی طعمه پروژه‌های امنیتی هلندی‌ها در قالب برنامه‌های فانتزی آموزشی نشوند. tn.ai/2334847 @TasnimNews ईइ═ با ما به روز باشید (س) (ع) لینک پایگاه در ایتا @widespread_studies لینک پایگاه در سروش sapp.ir/sardarebeyadmandani