eitaa logo
[ کانال بےنــام]
309 دنبال‌کننده
306 عکس
272 ویدیو
1 فایل
رسیــدم‌تـاحـࢪم‌گویےڪسے میگــفت‌دࢪگوشــــم بیااےخستہ‌ازدنیـاڪہ من‌بازست‌آغوشـــ🫂ــم السلام‌علیک‌یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا:)🫀🌱 ناشناسمونِ ↶ https://eitaa.com/joinchat/82313566C20883f620e
مشاهده در ایتا
دانلود
قــاصدک جـان مـرا تــا بـه خــراسـان بــرسـان،بـه طـواف حــرم حـضـرت سـلطـان بــرسـان✨♥
روز محـشر هـر کـسی دنـبـال یـاری مـیدود. یـار مـا بـاشـد اگــر شـاه خـراسـان بـهتـر اسـت😍❤
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•💛🌱• پای من از رَه خسته شد بال و پرم بِشکسته شد هر در به رویم بسته شد جز درگه احسان تو...🙂
چـٰادُࢪَم شَهـٰادَتے دُختࢪانِه ࢪَقَم میزَنَد!💜 عاشـقان ِامـٰام‌هَـشتُـم🕊❤️
•♥️🌼• هر‌کس‌ نتواند ما را زیارت کند، دوستان و پیروان شایسته ما را زیارت کند...💛 ✨ ✨ ∩_∩ („• ֊ •„)💚 ┏━━━∪∪━━━┓ 💚 ✨ ┗━━━━━━━━━┛
🥲😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 🥀 حمید یوسفیان در خرداد سال ۶۰ شهید شد. جنازه او را به اصفهان آوردن و در تکه شهدا دفن کردند. شهادت حمید خیلی دلم را سوزاند اگر حمید و خانواده‌اش به ما کمک نمی‌کردند معلوم نبود که سرنوشت من و بچه هایم چه می شد. ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم ولی زینب آن روز امتحان داشت و نتوانست به تشییع جنازه بیاید اما به من و مادربزرگش خیلی سفارش کرد و گفت شما حتما شرکت کنید. بعد از امتحانات خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دید که شهیدی آمده و صندوق صندوق میوه روی قبر حمید گذاشته است. مادر حمید می گفت توی خواب این شهید را خوب می‌شناختم انگار خیلی با ما آشنا بود. من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به تکه شهدا می رفتیم زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشیع آنها به گلزار شهدای اصفهان می رفت مقداری از خاک قبور شهدا را می‌آورد و تبرکی نگه می‌داشت زینب هفت میوه درخت کاج و هفت تا خاک تبرکی شهدا را در بین وسایلش گذاشته بود. هنوز در محله دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه شهدا رفتیم زینب مرا سر قبر زهره بنیانیان از شهدای انقلاب برد و گفت مامان نگاه کن فقط مردا شهید نمیشن زنها هم شهید میشن. زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره بنیانیان می‌نشست و قرآن می‌خوانم ماه آخر که در محله دستگرد بودیم مینا و مهری همراه مهران پیش ما آمدند. دخترها راضی به آمدن نمی‌شدند می‌ترسیدند برادرشان برای خارج کردن آنها از آبادان نقشه کشیده باشد اما مهران قول داد آنها را به آبادان برگرداند. همزمان با آمدن بچه ها بابای مهربانم از ماهشهر به اصفهان آمد او تصمیم گرفت خانه ای در اصفهان بخرد. شرکت نفت برای خرید خانه وام می‌داد این موقعیت خوبی بود که از مستاجری رها شویم. بابای مهران قصد داشت که با وام در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند.
🦋 💙 مینا و مهدی برای پیدا کردن خانه همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند بچه‌ها محیط غیرمذهبی آنجا را که دیدند با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. شاهین شهر ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت و محیطش بسیار باز بود طوری که دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه‌سواری می‌کردند. جعفر به خاطر هم کارهای شرکت نفتی و همشهری های جنوبی به خرید خانه در شاهین شهر تمایل داشت. مخالفت بچه ها هم تاثیری در تصمیمش نداشت. بچه ها بعد از تمام شدن ماه مرخصی شان به آبادان برگشتند. جعفر و من چند روز برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود. بعد از برگشتن از تهران بابای بچه‌ها خیلی سریع یک خانه ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی ۷ خرید و ما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم. بیشتر مردم شاهین‌شهر مهاجر بودند شرکت نفتی ها بعد از سالها کار در مناطق گرم از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز برای دوره بازنشستگی به آنجا مهاجرت می‌کردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهرش خوب و تمیز بود خیابان کشی های مرتب و فضای سبز قشنگی داشت اما جوّ مذهبی نداشت. بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود که رشته علوم انسانی را انتخاب کرد. می خواست در آینده به قم برود در حوزه درس بخواند و طلبه شود. انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت. جند ماه از رفتن ما به شاهین شهر می‌گذشت که بچه‌ها به مرخصی آمدند و باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند زینب مرتب می نشست و از آنها می‌خواست که از خاطرات مجروحان و شهدا برایش صحبت کنند. از لحظه شهادت شهدا از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان
♥️ 🍓 در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و اتاق او بود. زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش می‌کرد و همه حرف‌ها را جمله به جمله در دفترش می‌نوشت. زینب در خانه یا میخواند یا می‌نوشت یا کار می‌کرد اصلاً اهل بیکار نشستن نبود چند تا دفتر یادداشت داشت. از کلاس‌های قرآن قبل از جنگ تا کلاس های اخلاق و نهج‌البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبه‌های نماز جمعه، همه را در دفتر می‌نوشت. خیلی وقت ها هم خاطراتش را می نوشت اما به ما نمی‌داد بخوانیم برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و بعد از دوسال مو به مو انجام می داد. هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت غذای ساده می خورد ساده می پوشید و به مرگ فکر می‌کرد. بعضی وقت ها چیزهای را برای ما تعریف می‌کرد یا میخواند گاهی هم هیچ نمی گفت. به مهری و مینا می گفت شما که تو جبهه این از خدا خواستین که شهید بشین؟ تا حالا از خدا طلب شهادت کردین؟ بعد از اینکه این سوال را می پرسید خودش ادامه می داد: البته اگه آدم برای رضای خدا کار کنه توی رختخوابم بمیره شهیده. با اینکه تحمل دوری از زینب را نداشتم ولی وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحان می دیدم حاضر بودم مینا مهری او را با خودشان ببرند. اما آن ها و همینطور مهران مخالف بودند و زینب را بچه میدانستند در حالی که زینب اصلا بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود. بعد از برگشتن بچه‌ها به آبادان باز ما تنها شدیم زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به جامعه زنان و بسیج می‌رفت بعضی از کلاس‌ها را با شهلا می‌رفتند در مدرسه از همان ماههای اول گروه سرود و تئاتر تشکیل داد گروه تئاتر زینب، گروه سرود زینب و... از زمان بچگی اش بامن روضه می آمد و برای حضرت زینب و امام حسین گریه میکرد حس و حال و ‌حرف هایش به سنش نمی‌خورد. یک شب به من گفت: مامان من دوست دارم مثل حضرت زهرا تو جوونی بمیرم دوست ندارم که پیر بشم و بمیرم یا انقدر زنده بمونم که زندگیم پر از گناه بشه.