هدایت شده از فرزندِ ما، من دیگر ما ست💗
Copy of سخنرانی شب اول ماه ربیع الاول 403.6.14.m4a
4.92M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
سخنرانی شب اول ماه ربیع الاول
آیت الله میرباقری
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از فرزندِ ما، من دیگر ما ست💗
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
در حریم ملکوتی امام علی بن موسی الرضا علیه السلام نایب الزیاره شما عزیزان هستیم. هدیه ما یک زیارت جامعه کبیره روبروی ضریح مطهر به نیابت از همه شما اعضای عزیز کانال و این عکس ها.
ان شاء الله زیارت با معرفت حضرت به زودی قسمت همه آرزومندان💚
•┅═✧اللهم عجل لولیک الفرج✧═┅•
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
روزانه های من - هفته دوم خرداد ۹۲
مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَی وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
هر کس - چه مرد، و چه زن - کار شایسته کند و مؤمن باشد، حتماً زندگی دلپذیر و گوارایی برای او فراهم می کنیم و بدون شک پاداش آنان را مطابق بهترین عملی که می کرده اند، خواهیم داد.
** امام باقر (علیه السلام ) : احب الاعمال الی الله عزوجل ماداوم علیه العبد و ان قل ... محبوبترین اعمال نزد خدا عملی ست که بنده آن را ادامه دهد اگر چه اندک باشد ...
توی عکس دوتا جدول هست که برنامه روزانه منه . کارهایی که دارم سعی میکنم با تمرین و تکرار روزانه در وجودم نهادینه بشن ... اگه دوست دارین یه نگاهی بهشون بندازین ...
#پست_شصت_و_چهارم
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
چهار خط نورانی در افق دور دست ...
دورترین خاطره من از امام خمینی، خاطره ایست که مامان و بابا از بچگیهام تعریف میکنن : در اون روزهای قبل از انقلاب که مردم توی خیابونها فریاد میزدند " خُمینی – خُمینی " این کلمه به طور اتفاقی به گوش من رسیده بود و یک بار توی خونه، بالا و پایین می پریدم و با زبون بچگانه فریاد میزدم: اُمینی – اُمینی ! و اینکه چقدر در اون جو خفقان، اهل خونه ترسیده و دستپاچه شده بودند ... اما انگار حکایت قلب کوچک من با محبت این مرد بزرگ تازه شروع شده بود.
سالها گذشت و انقلاب پیروز شد و من در میان اطرافیانی که بیشترشون به انقلاب، به جنگ، و حتی به خود امام خمینی نگاهی منتقدانه داشتند رشد کردم. این وسط فقط بابا متعادلتر بودن و فارغ از مسائل مذهبی، به خاطر اون خصلت جوانمردی زیادی که در وجودشون هست، مردانگی امام و این سرخم نکردنش در مقابل شرق و غرب رو تحسین میکردن ... حتی یادمه یه بار به خاطر اینکه شوهر عمه م تحت تاثیر تبلیغات رادیو های بیگانه گفته بود: امام هم عامل انگلیسه ، بابا دیگه پاشون رو خونه عمه نذاشتن تا اینکه اومد رسما ازشون عذرخواهی کرد ... بابا به شدت معتقد بودن که : امام مردتر از این حرفهاست !
بارها ازشون شنیدم که در اوج جنگ میگفتن : اگه شاه بود کل ایران رو مثل بحرین دودستی تقدیم آمریکا میکرد! ... البته بعدها که عقلم بیشتر رسید فهمیدم اگر شاه بود، اصلاً جنگی راه نمی افتاد. چون آدم برای نوکر دست آموز و بله قربان گوی خودش که لشگر کشی نمیکنه! ... یه چشم غره براش کافیه!
تمام سالهای کودکی من در این تردید گذشت که چرا آدمها درباره این پدربزرگ مهربان اینقدر بیرحمانه حرف میزنند؟ ... یادمه دبستان که بودم، فکر میکردم علتش اینه که به جای اینکه مثل بقیه پادشاهها توی قصر زندگی کنه، رفته و در یک حسینیه کوچک و محقر زندگی میکنه و تازه از اونجا برای رئیس کل موجودات باکلاس عالم شاخ و شانه هم میکشه که : آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند!
و اینکه چطور میشه کسی تا این حد جاذبه و دافعه داشته باشه که دشمنانش تا این حد به خونش تشنه باشند، و دوستانش مثل بسیجیها حاضر باشند به خاطرش جانشون رو کف دست بگیرند و رقص کنان به دل آتش بزنند ...
راهنمایی که رفتم، به خاطر جو مذهبی مدرسه ام این دوگانگی به اوج خودش رسید. در مدرسه یک چیز میشنیدم و دربین فامیل درست خلاف آن! ... توی مدرسه برای رزمنده ها کمکهای مردمی جمع میکردیم و با پول توجیبی هامون تجارت هانیسمک راه انداخته بودیم و سودش رو در صندوق کمک به جبهه می ریختیم . صندوقی که خودم با ماژیک این حرف از امام را رویش نوشته بودم: " جنگ جنگ است، و تمام عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است ! " ... اما در فامیل همه منتظر بودند که کی این جنگ " لعنتی" تمام خواهد شد! ...
و در این میان نگاه من فقط به آن نگاه پدرانه در ابتدای کتابهای درسی ام دوخته بود که میگفت: " شما جوانهای محصل امید من هستید، نوید من هستید. امید من به شما تودۀ جوان است، به شما تودۀ محصل است. من امید این را دارم كه مقدرات مملكت ما بعد از این به دست شما عزیزان بیفتد و مملكت ما را شما عزیزان حفظ كنید، من امید آن را دارم كه شماها با علم و عمل، با علم و تهذیب نفس، با علم و عمل صالح، بر مشكلات خودتان غلبه كنید." ...
عاشق نگاه عمیق امام بودم ... نگاهی که در اون ذره ای ترس دیده نمیشد. نگاه کسی که حقیقتا اینقدر جرات داشت که آمریکا را زیر پا له کند ! همون آمریکایی که زندگی در آن آرزوی تک تک آدمهای دور و برم بود ... آدمهایی که حالا دیگه خیلیهاشون به این آرزو رسیده اند !
اون شنبه شب که تلویزیون پخش " اوشین" رو قطع کرد و خبر داد که حال امام وخیمه و از مردم خواست که برای سلامتیش دعا کنند، حالم اونقدر خراب شد که اندازه نداشت. کلاس اول دبیرستان بودم و فردا امتحان زیست داشتیم. اما تا خود صبح عین مرغ سر کنده به خودم می پیچیدم. دلم میخواست بزنم دم و دستگاه رادیو رو خرد و خمیر کنم تا دیگه صدای رادیو آمریکا و رادیو اسرائیل و BBC رو از توی حال نشنوم که به سادگی میگفتند: " گزارشات موثق حاکی از آن است که خمینی در حال مرگ است!" ... آخر اون احمقها چه میفهمیدند که " پیر طریقت " یعنی چه و آدمهایی که ۱۰ سال تمام دعا کرده بودند که " خدایا خدایا ! تا انقلاب مهدی، حتی کنار مهدی، خمینی رو نگه دار! " الان چه حالی دارند ...
#پست_شصت_و_پنجم (بخش_اول)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
ـ✨﷽✨ـ عزیزان بابت این چند روز تاخیر باید ببخشید ... بیمار بودم و از دیروز هم بچه ها مریض شدند. ان شاء الله سلامتی کامل شما و ما و همه مومنین 🌹
🔰🔰🔰🔰
#پست_شصت_و_پنجم (بخش دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
فردا صبح زود که با سرویس رسیدم مدرسه، داشتیم از نگرانی بال بال میزدیم. تا بالاخره یهو دیدیم بلندگوی مدرسه روشن شد و اخبار ساعت ۷ پخش شد. همون خبر وحشتناک و صدای لرزان آقای حیاتی : « روح بلند و ملکوتی پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست.»
دیگه نفهمیدم چی شد ... تمام اون روزهایی که مدرسه تعطیل بود همراه معلم پرورشیمون - خانوم جلیلی - بودیم که با رنوی سبز رنگش ما چندتا دانش آموز تشنه رو در تمام مراسم امام شرکت داد. حتی ما رو به حسینیه جماران برد و از توی اون شلوغیها رد کرد ... و من یادمه که چقدر در اون لحظه در مقابل اونهمه عظمت اون گلیمهای نخ نما و اون ستونهای ترک خورده حقیر بودم. و معلممون چه به موقع و زیبا توی گوشمون زمزمه کرد: " اون اردوی کاخ سعد آباد رو که یادتونه؟ حالا هم اردوی جمارانه ... حالا دیگه باید بتونید مفهوم حقیقی عظمت رو درک کنید ... "
خانم جلیلی که خیلی از پایه های اعتقادیم رو مدیونش هستم، همسرش در عملیات مرصاد – به قول خودش در دقیقه ۹۰ - شهید شده بود، و خودش هم اونقدر با معرفت بود که وقتی مامان تلفنی اجازه ندادن برم، با بچه ها اومد در خونه مون و با اصرار تمام مامان رو راضی کرد که بتونه من رو به مصلا ببره تا بتونیم با پیکر امام در اون محفظه شیشه ای وداع کنیم ... و روز تدفین هم صبح زود ما رو به مصلا برد تا به پیکر امام نماز بخونیم ... راستی که چه روزگار عجیبی بود: ما " امیدها و نویدها" داشتیم به همین سادگی به پیکر مطهر کسی که به گرد پاش هم نمی رسیدیم نماز میخوندیم ... و خانم جلیلی گفت: یادتون باشه که شما الان یک قسمت از تاریخید ...
و بعد از نماز، به سرعت راه افتادیم که به بهشت زهرا بریم اما با اونهمه جمعیت محال بود ... همون آدمهای معمولی که در ۱۲ بهمن مسیر امام تا بهشت زهرا رو با گلاب شسته بودند، حالا داشتند مسیر امام تا بهشت زهرا رو با اشک چشمهاشون شستشو میدادند ...
در اون گرد و خاک بهشت زهرا و از وسط کانتینرهایی که دور محوطه رو محصور کرده بود، میگشتیم و من عجیب یاد صحرای محشر افتاده بودم ... آخرش هم نشد بریم جلو و مجبور شدیم برگردیم. خانم جلیلی ما رو به خونه ش برد و برامون نهار آماده کرد و عصر از تلویزیون مراسم تدفین رو دیدیم ...
اونقدر که من اون چند روز و به لطف حرفهای عمیق خانوم جلیلی چیز یاد گرفتم، در تمام عمر ۱۳ ساله ام یاد نگرفته بودم ... این نوع نگاه تحلیلی به مسائل سیاسی و ارتباط دادنشون به همدیگه رو رو مدیون همون روزها و بودن با خانوم جلیلی هستم. خوشبختانه این با هم بودنمون، بین ما چهار دانش آموز و خانوم جلیلی ارتباط قشنگی ایجاد کرد که سالهای بعد که اون همچنان معلم پرورشی و مشاورمون بود هم تکمیل شد.
اون بهمون یاد داد که از نظرات مخالف نترسیم و یاد بگیریم که اگه آدم مبنای اعتقاداتش درست باشه، دیگه از مخالفت آدمها نمیترسه و حتی میتونه مخالفانش رو دوست داشته باشه و بهشون لبخند بزنه و حتی اگه پای بحث و جدل هم بیاد وسط " جادلهم بالتی هی احسن" بکنه ... انگار امام، رفتنش هم مثل بودنش برای من بابرکت بود ...
***
#پست_شصت_و_پنجم (بخش_دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_شصت_و_پنجم (بخش سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
تمام اینها رو گفتم که برسم به اون شب ... شبی از شبهای دوران جاهلیتم که با همسر جان یک دعوای مفصل کرده بودیم و من با چشمهایی پر از اشک به اتاق پناه برده و در رو محکم بسته بودم! خوب یادم هست که روی تخت نشستم و پرده رو کنار زدم. اون موقع توی خونه قبلیمون بودیم که واحدمون جنوبی بود و شبها نمای زیبایی از تمام تهران از پنجره مون دیده میشد. من به اون نقطه های کوچک و بزرگ روشن نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که الان هر کدوم از اونها، خانه هایی هستند که در اونها آدمهایی زندگی میکنند که هر قدر هم که بیچاره باشند، لااقل از من خوشبخت ترند، چون دیگه بدتر از وضع من در عالم امکان پذیر نبود ...
نگاهم تا خط افق رفت و روی چهار خط نورانی متوقف موند. به نظرم رسید که رنگشون سبزه، اما شاید هم خطای دید بود. مدت زیادی لازم نداشتم تا بفهمم اونجا مرقد امام خمینی بود ... و فقط خدا میدونه که با دیدنش چه حسرتی از اون روزگاران طلایی، از اونهمه آزادی و حالهای خوشی که براتون گفتم در دلم زبانه کشید. یادم اومد که کسی در اونجا آرمیده که در انتهای وصیت نامه ش گفته بود: " من با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر میكنم ... "
و من در اون لحظه چقدر احتیاج داشتم که مثل اون باشم. چطور ممکن بود کسی بتونه بعد از اونهمه فراز و نشیب در زندگیش، همچین حال حسرت برانگیزی داشته باشه ... چقدر از گره کوری که به زندگیم افتاده بود، از اینهمه دور شدنم از خدا، از اینهمه جر و بحثهای بی معنا و پافشاری روی چیزهایی که خودم هم ته دلم قبولشون نداشتم و فقط طوطی وار تکرارشون میکردم خسته شده بودم. دلم از همون آرامشها میخواست که اون در لحظه ترک دنیا داشت : یک دل آرام ... یک قلب مطمئن ... یک روح شاد ... و یک ضمیر امیدوار به فضل خدا ...
یادم هست که بلند شدم و از همون دور به مرقد سلام دادم. و دستها و صورتم رو نه به پنجره، که به ضریحی که کیلومترها با من فاصله داشت چسبوندم و به اندازه تمام غم و غصه هام اشک ریختم ... من همون " امید و نوید" امام بودم، با اون سر پرشور، که حالا کارم به اینجا رسیده بود ...
این خونه مون شمالی هست و نمیشه ازش مرقد رو دید ... اما دوست دارم امشب ، و در سالگرد رسیدن امام به اون آرامش مطلق ، وقتی هوا تاریک شد یک طبقه برم بالا روی پشت بام، و از اونجا به اون چهار خط نورانی در افق سلام بدم ... و بگم که من حالا دارم یک شمه ای از اون آرامش و اطمینان حسرت برانگیز رو مزمزه میکنم. بگم که هنوز هم میتونه روی من بعنوان " امید و نوید" ش حساب کنه. اینکه خیالش راحت باشه که من نه فقط خودم تمام تلاشم رو میکنم که نذارم انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفته، بلکه سعی میکنم بچه هام رو هم در این مسیر تربیت کنم ... اینکه هنوز هم میتونه امیدوار باشه که ما با علم و عمل، با علم و تهذیب نفس، با علم و عمل صالح، بر مشكلات خودمان غلبه خواهیم کرد ...
و ازش بخوام برام دعا کنه که من هم بتونم اونقدر زیبا زندگی کنم که مثل خودش در موقع رفتن بهم خطاب بشه : یا ایتها النفس المطمئنه ! ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ... ای کسی که نفست به مرتبه بالای اطمینان رسیده است! دوران سختی و امتحانهای دشوار زندگی تمام شد! حالا دیگر به آغوش امن پروردگارت بازگرد، در حالیکه هم تو از او راضی هستی و هم او از تو ... ( ترجمه به مضمون)
دوست دارم برای آن پدر بزرگ مقتدر اما مهربان کودکیهام بخونم :
" یاد آن آشنای پیر بخیر
که نگاهش چه پاک و روشن بود
شب که در آسمان دعا میکاشت
نگران ستاره ی من بود ... "
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم خرداد 1392ساعت 18:14 توسط رضوان | آرشیو نظرات
#پست_شصت_و_پنجم (بخش_سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt