هدایت شده از با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
دوستانی که تمایل به دریافت سه کتاب داستانی:
جواهر
خاطره بازی
سایه ام باش
می باشند به من پیام دهند تا در جریان نحوه دریافت آن قرار گیرند.👇
@HamideIzadi
https://eitaa.com/writer000Raha
داستانی "مستوره" حقیقتی را روایت می کند که شاید واقعی باشد.
بزودی....
https://eitaa.com/writer000Raha
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجوی کرمانی
https://eitaa.com/writer000Raha
هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر ، هوا ،
عشق ، زمین ،
مال من است...
سهراب سپهری
پیام ۱۰۵ من: قانون طلایی
"بسیار نوشتن" تنها قانون طلایی برای بهتر نوشتن است.
اگر می خواهید یادگیری نویسندگی را ادامه دهید ، از نوشتن خسته نشوید، نهراسید، داستانک و دلنوشته ها را بنویسید، با هر کلمه یا واژه یک صفحه مطلب بنویسید. شاید هیچ وقت آنها را دوباره نخوانید یا چاپ نکنید اما دست از نوشتن برندارید.
روزمرگی یک نویسنده زمانی فرا می رسد که ننویسد.
https://eitaa.com/writer000Raha
آموزش از ما ، نوشتن از شما⚘️
برای:
علاقمندان به یادگیری مهارت نوشتن❤️
علاقمندان به داستان نویسی❤️
دوره ی آموزش مقدماتی نویسندگی را پیشنهاد می کنم که مناسب افراد ۹ سال به بالاست.👌
در صورت تمایل به برگزاری این دوره به آی دی زیر پیام دهید.
مشتاقانه منتظر دیدار نویسندگان آینده هستم.
@HamideIzadi
https://eitaa.com/writer000Raha
با هجر شکیبا شو تا وصل بدست آری
با درد تحمل کن تا فیض دوا بینی
شب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آید
اعجاز مسیحا را ز انفاس صبا بینی
"فروغی بسطامی"
https://eitaa.com/writer000Raha
داستانک: درنگ نکن
زمانی دوست داشتم خیلی زود بزرگ شوم،اما الان نه.اخیرادرنجاری کارپیدا کرده بودم، تاقبل سربازی سرم بندباشد.
یکساعتی بیشتر می ماندم تا این گردنبند و بسازم. قبل سربلزی باید از او قول می گرفتم.
صبحها از پشت پرده نگاهش میکردم تا از حیاط مشترکمان خارج و راهی ندرسه میشد. گاهی که نان میخریدم در کوچه منتظر میشدم تا از حیاط بیرون بیاید و ببینمش.
نباید کسی از این موضوع بویی می برد چون مادرم با مادر او که جاری هم بودند، خیلی سلز نبودند. شاید این مساله باعث شد که میترسیدم حس واقعیم را به او بگویم.
با اینکه ما ، عمو وپدربزرگم در یک حیاط سکونت داشتیم، اما کمپیش می آمد که بتوانم او را از نزدیک ببینم مگر موقعی که به حیاط می آمد تا لباس پهن کند یا از پشت پرده نیم نگاهی بیندازد ویا اینکه موقع سال تحویل، شب یلدا ،عیدقربان که همه منزل پدربزرگم جمع می شدیم.
بالاخره امروز گردنبند را در یک جعبه چوبی کوچک گذاشتم و در جیب کاپشنم پنهان کردم. همه اش نقشه می کشیدم که چطور آن را با دستش برسانم که کسی بویی نبرد وشر درست نشود.
فقط می دانستم دخترا عاشق غافگیرشدن و کادو گرفتن هستتد.صبح زود نان خریدم و سرکوچه درمسیر مدرسه ایستادم تا غافلگیرش کنم.هرچه منتظرماندم او نیامد. دیگر نانها سرد شد، به ناچار به خانه رفتم. حیاط سوت وکور بود. باخودمگفتمنکند مریض شده!
نانهای سرد را به دست مادرم دادم و او غر زد.
بعد از غروب با نقشه وارد حیاط شدم. صدای مهمان از خانه عمو می آمد.
به خانه که رفتم از مادرم موضوع را جویاشدم.
سرجایم خشکم زد. شیرینی خورانش بود. زندگی مرا غافلگیرکرد.
ومن دیگر آن آدم سابق نشدم
بین من و تو
چهل زندان بود
حیاط به حیاط زندان
با پرچم صلحی در دست آمدم
تو نبودی.
"شمس لنگرودی"
https://eitaa.com/writer000Raha
پیام ۱۰۶ من: کتاب دلخواه
حتما برایتان پیش آمده که کتابی را در دست گرفته اید و بعد از خواندن صفحاتی از آن به این فکر کردید که چقدر مطالبش باب دل شماست و انگار از زبان شما سخن گفته است.
بله دوستان، در همین لحظه نویسنده هایی در حال نوشتن هستند که شاید روزی کتابشان با دست خواننده ای برسد که مطالبش را دوست بدارد.
قطعا هر کتابی خوراک هر خواننده ای نیست و هر کتابی طرفدار خود را پیدا خواهد کرد.
پس طرحی که در ذهن دارید را به رشته تحریر دربیاورید ، حتما کتاب آینده شما طرفدار خاص خود را خواهد داشت.
https://eitaa.com/writer000Raha