«با فنجانی چای هم می توان مست شد
اگر اویی که باید باشد»
"حسین پناهی"
https://eitaa.com/writer000Raha
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
«با فنجانی چای هم می توان مست شد اگر اویی که باید باشد» "حسین پناهی" https://eitaa.com/writer000R
پیام ۱۱۶ من: از رویداد ساده در شعر و داستانت بنویس
دقت کرده اید موقعی که خسته اید یا در کنار عزیزی هستید یک فنجان چای ساده چقدر می چسبد و آرامبخش است.
از یک فنجان چای تاکنون در هزاران شعر و داستان ایرانی و خارجی استفاده شده است.
گفتن رویدادهای ساده که جزئی از فرهنگ روزمره است در درک صمیمیت فضای داستانتان موثر است و دلنوشته و شعرهایتان را دلنشین می کند.
https://eitaa.com/writer000Raha
مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم
در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم
" مولانا"
https://eitaa.com/writer000Raha
داستانک: سکوت
بارها بخاطر شیطنت با هم سن وسالهایم، از پدرم کتک خورده بودم. از ترس، آن روز سکوت کردم و چهل سال باری به دوش می کشم. به همراه کودکان بالای پشت بامها می رفتیم و گاه از دریچه های نورگیر قدیم به داخل اتاقی یا طویله ا ی را دید می زدیم. یکروز گفتند که فلانی از آنطرف مرز خرت و پرت می آورد و می فروشد. ماهم رفتیم تا از بالا نگاه کنیم، بدلیجات، النگو، انگشتر، لباس زنانه و بچگانه. شایعه کردند که او باخود دختری را آورده تا برایش فرزندی بدنیا بیاورد. اما هیچکس او را ندیده بود.
آخر، فروشنده، فرزندی نداشت و کوراجاق بود.
یکروز که نزدیک غروب بود از مدرسه برمی گشتم، از سرکنجکاوی بالای پشت بام رفتم و یواشکی داخل خانه فروشنده را دید زدم. فانوسی روشن بود. یک نفر در آنجا قدم می زد و به زبانی عجیب سخن می گفت. دقیق شدم، زن فروشنده نبود اما من هم او را نشناختم. انگار داشت ناله می کرد. ناگهان زن فروشنده آمد و گفت، یواش تر، الان همه می فهمند و دستش را کشید و او را به اتاق پشتی برد. از این موضوع چیزی به کسی نگفتم.
روزها گذشت و خبر آمد که فروشنده و زنش بچه ای را از پرورشگاه گرفته اند.
من بچه بودم و اینها را درست متوجه نمی شدم. از سر کنجکاوی، یکروز دم غروب دوباره رفتم و تنهایی آنها را دید زدم. فروشنده ، در حال کندن کف اتاق بود، و زنش چیزی را در فرش لوله کرده بود و با خود به سمت او می کشید. درست ندیدم که چه بود. آن را داخل زمین انداخت و پیرمرد رویش خاک ریخت. ناگهان ترسیدم، نکند آن دختری که دیدم واقعا زن فروشنده بود!
ترسیده بودم، خواستم از دیوار پایین بپرم که پایم شکست. آنها از سروصدا بدنبالم دویدند اما من در دخمه ای منتظر شدم تا بروند.
نمی دانم چندساعتی گذشته بود، به هر طریقی بود خودم را از راهی دورت به خانه رساندم . پدر تا مرا با آن وضع دید، یک سیلی زیر گوشم خواباند و نامادریم بمن غرولندکرد. ترسیدم از اتفاق دیشب چیزی بگویم.
روز بعد مرا پیش شکسته بند بردند. ماه بعد هم پدر که نظامی بود، و داشت به شهر دیگری منتقل میشد، مرا در مدرسه شبانه روزی نزدیک آن شهر ثبت نام کرد.
از آن اتفاق سی سال گذشت و من هنوز به کسی چیزی نگفته ام . نمی دانم ، شاید با کسی در این باره صحبت کنم.
فقط می دانم آن دختر، حتما والدین چشم به راهی داشته است. فرزندش هم نمی داند که مادرش کسی دیگری است.
شاید هم نگفتم. گفتن من الان چه سودی با حال چه کسی دارد.
بعضی چیزها را آدم باید با خود به گور ببرد.
کاش شجاع بودم و کار به اینجا نمی کشید.
https://eitaa.com/writer000Raha
هدایت شده از انتشارات زبان علم، بجنورد، خراسان شمالی
📚 مستوره
مجموعه داستانی به قلم نویسنده توانمند و فعال در حوزه نویسندگی سرکار خانم حمیده ایزدی (رها)
🌻انتشارات زبان علم حامی کتاب و کتابخوانی
📙📘📗📕📙📘📙📘📗
جهت ارائه نظرات و تهیه کتاب های منتشر شده با ما در تماس باشید
09015034353
@zabaneelmbojnourd
💢انتشارات زبان علم (حامی کتاب و کتابخوانی)
https://eitaa.com/ZabaneElmPublication
مَجال من همین باشد که پنهان عشق او وَرزم...
-حافظ شیرازی
https://eitaa.com/writer000Raha
هدایت شده از آموزههای مهدوی
عرض سلام و احترام 🌺
دوستان به مناسبت میلاد باسعادت آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف یک پویش داریم..
خاطره ای به یاد ماندنی از سفرتون به مسجد مقدس جمکران بنویسید و به آیدی زیر ارسال کنید.
(البته بطور خلاصه و اگر همراه با عکس هم بود موردی ندارد)
منتظر دلنوشته های مهدوی زیباتون هم هستیم و ان شاءالله در کانال درج خواهد شد و به بهترین آثار هدیه اهداء میشود.
@Namjo_135
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
عرض سلام و احترام 🌺 دوستان به مناسبت میلاد باسعادت آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف یک پ
همراهان کانال با ما نویسنده شو
کانال آموزه های مهدوی به شما معرفی می کنم .
می تونید از مطالبش استفاده و در مسابقات این کانال شرکت کنید.❤️
وقتی فکرم درگیر مشغله های روزمره باشد، دستم هم به قلمنمی رود . نمی شود داستانکی خلق کنم یا بداهه ای در کانال منتشر کنم.
منم مثل همه شما و دیگران .
آرزوهای زیادی دارم، هرچه خوب است و بهترین است برای خودم و اطرافیانم می خواهم، اما...
کشور ما حالش خوب نیست.
نمی دانم چند روز یا چند ماه دیگر حالش بهتر میشود.
چه کنم! وطنم است دیگر.
هر وقت حال کشورم خوب باشد، من هم مانند هم وطنانم خوبم، شادم.
بیایید برای وطنمان خوب بخواهیم
دعای خوب
آرزوی رنگارنگ
بارش بموقع برف و باران
کشاورزی بی آفت
هم وطنان آگاه
مسئولان مدبر
وطنمان پربرکت باد!
https://eitaa.com/writer000Raha