eitaa logo
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
137 دنبال‌کننده
300 عکس
0 ویدیو
1 فایل
اینجا با فنون و تجربیات نویسندگی و تولید محتوا آشنا شو. این کانال حتی با یکنفر علاقمند به نویسندگی پابرجاست. با ما آموزش ببین، بنویس و کتاب چاپ کن. @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی گل و نسیم صبا می‌توان شدن گر بگذری ز خویش، چها می‌توان شدن شبنم به آفتاب رسید از فتادگی بنگر که از کجا به کجا می‌توان شدن سلام و درود  ... صبحتان بخیر گذر ثانیه های عمرتان توام با آرامش، محبت و شادی روزتان پر از خیر و برکت روزگارتان سرشار از خوشبختی ... https://eitaa.com/writer000Raha
زندگی کوتاه است؛ قوانین را بشکنید، دیگران را به سرعت ببخشید، صادقانه عشق بورزید، تا می‌توانید بخندید و هرگز از چیزی که بر روی لبانتان خنده نشانده، پشیمان نشوید... https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانک: وهم هفته آینده، عروسی تنها پسرخاله مادری ام بود. امتحانات پایان ترم هم تمام شده بود و من تصمیم گرفتم، دو روز زودتر از خانواده به روستای انها بروم و کمی هم استراحت کنم. نیمی از روز کارهایی را برای خاله خانوم انجام دادم و سپس برای انجام سفارشی از روستا خارج شدم. خاله پشت سرم گفت: تا هوا تاریک نشده حتما برگرد. به راه افتادم، بعد از طی مسافتی سفارشها را انجام دادم و خداحافظی کردم و برگشتم. هوا گرگ ومیش بود و جاده خاکی روستا در تاریکی فرو می رفت. گاهی صدای وزش باد شاخه های درختان کنار جاده را تکانی می داد.در راه آوازی خواندم . ناگهان شنیدم، انگار آوازم تکرار می شد. مکثی کردم، اطرافم را پاییدم. چیزی ندیدم. همه جا سوت و کور بود. دوباره به راه افتادم وقدمهایم را تندتر برداشتم. یک لحظه حس کردم کسی پشت سرم همراهیم میکند. برگشتم اما چیزی ندیدم. دوباره به راه افتادم. چراغ اولین خانه روستا از پشت تپه می دیدم. تندتر راه رفتم و شروع کردم به سوت زدن تا سکوت مرگبار را بشکنم. اما اینبار اشتباه نکردم، سوتم تکرار شد. بر شانه هایم سنگینی حس کردم. درتاریکی به پشت سرم به آرامی برگشتم . دیدم....... @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
داستانک: وهم هفته آینده، عروسی تنها پسرخاله مادری ام بود. امتحانات پایان ترم هم تمام شده بود و من تص
پیام ۹۴ من: این متن را هم اکنون بداهه نوشتم. فکر کنم استعداد نوشتن داستان ترسناک هم دارم اما... باید درمورد نوشتن داستان ترسناک بیشتر فکر کنم، زیرا، توجه کنید که وقتی داستانی را می نویسید تمام ابعاد آن را حس خواهید کرد چون همراه با شخصیت در موقعیتها قرار می گیرید. @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
مادرم گوشی اندرويد ندارد ولی همیشه در دسترس ماست از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند ولی با زنبیل هنوز نان داغ را برای صبحانه تهیه میکند... محبتش همیشه بروز است تب کنم، برایم می میرد هرگز بی پاسخم نمیگذارد درد دلم را گوش میدهد سایلنت نمیکند دایورت نمیکند تا ببیند سردم شده لایک نمی کند پتو را به رویم می کشد... مادرم گوشی اندروید ندارد تلفن ثابت خانه ی ما به هوای مادرم وصل است هنوز من بیرون باشم دلشوره دارد زنگ میزند... ساعت آف مرا چک نمیکند فقط غر میزند که مبادا چشم هایم درد بگیرد... فالوورهای مادرم من، خواهر و برادرهایم هستیم... اینستاگرام ندارد ولی هنوز دایركت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است و درد دل هایی از جنس مادرانه... ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنهاست چون ما گوشی مان اندروید است بله ما اینترنت داریم تلگرام داریم واتساپ داریم اینستاگرام داریم کلا کار داریم وقت نداریم. یک لحظه صبر کن شده، جواب مادر وقتی صدایمان می زند. چقدر این مادرها مهربانند مــن در عجبم با چقدر صبر و تواضع و مهر و محبت میتوان " مادر " بود https://eitaa.com/writer000Raha
از نسیم سـحر آموختم و شعله ی شمع رسم شوریدگی و شیوه ی شیدائی را صبح سر می کشد از پشت درختان خورشید تا تماشا کند این بزم تماشـائی را   سلام و درود ...صبحتان بخیر https://eitaa.com/writer000Raha
چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم اگر پرنده مرا آفریده‌اند چرا قفس بسازم و در بند آشیان باشم “فاضل نظری” https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته امروز رها: همکلاسی امروز در مسیری بعد از بازدید کاریم پیاده به محل کارم قدم می زدم، ناگاه از دور دیدمت گویا آشنا می دیدمت. تو هم گویا مکثی کردی، خودت بودی! درسته! همان چشمهای خندان. نزدیکتر شدیم، دوباره با شک نگاهمان تلاقی پیدا کرد. ما خودمان بودیم. دخترکان تازه وارد دانشگاه. ساده اما صمیمی و پرهیاهو. چروکهای ریز کنار چشمانمان پیدا بود، اما خنده همان خنده هجده سالگی بود. گرم همدیگر را در آغوش گرفتیم. ما خودمان بودیم بعد از بیست و شش سال، در این خیابان در میان هیاهوی جمعیت دوباره هجده ساله شدیم و نصیبمان لبخندهای بغض آلود بود. باز در پیاده روی زندگیمان گفتیم و خندیدیم و جوانه زدیم. ای همکلاسی! "رها" @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وای، باران باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ حمید مصدق https://eitaa.com/writer000Raha
هیچ انسان زنده ای خاموش نمی شود ممکن است کم نور و کم سو و ناامید ، اماخاموشی هرگز. گاهی؛ حرفی کتابی تلنگری محبتی یادآوری یک انسان را زنده تر می کند و او باید دوباره جوانه بزندتا روشن بماند عشق به زندگی تنها بهانه آدمهاست. امید شاخه گلی بی خار است، از هم دریغ نکنیم. "رها" ای که دستت می‌رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار "سعدی شیرازی" @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخشی از کتاب: کلاسی از جنس واقعه نوشته دکتر محمدرضا نیستانی را خواندم. کتابهایی هستند که در بعضی صفحات ساعتها تفکر می کنی و گم می شوی. دکتر محمدرضا نیستانی این کتاب را براساس آموخته هایشان از استاد خود دکتر غلامحسین شکوهی نوشته اند. خواندن این کتاب ارزشمند را بشما پیشنهاد میکنم. هر کتاب راه روشنی برای من وشماست. https://eitaa.com/writer000Raha
هدایت شده از محمد پرنیا
👨‍🎓سلام با یک تجربه جدید از پرونده جدید خدمت همکاران و همراهان عزیز هستم: ................................................. 💢این هفته بارندگی بود و یک پرونده که تجربه داشتم را به شما بگم تا از بروز حادثه دیگر پیشگیری گردد. لطفا تا حد امکان به اشتراک بذارید و اطلاع رسانی کنید. ................................................. صاحب دامداری مشاهده می‌کند که گوسفندانش هر شب، یکی یکی دارند می‌میرند. ................................................. تصمیم میگیرد خودش در محل دامداری بمونه و کشف کند که علت مرگ گوسفندانش چیه؟ ................................................ 🌷از قضا خود صاحب دامداری هم همون شب فوت می‌کند و صبح که خانواده اش دنبالش می روند با بدن سرد و جنازه پدرشان روبه رو می شوند ................................................. شب دیگه دوتا از برادرزاده های مرحوم در محل دامداری می‌خوابند تا مراقب گوسفند ها باشند، شب که می‌خوابند و صبح که می‌آیند دامداری، با جنازه دو نفر دیگر روبه‌رو میشوند؟ ................................................ ⁉️واقعا علت چیست؟ ................................................ 💢نکات ایمنی : در این روز های سرد و فصل زمستان از روشن کردن الکتروپمپ و موتور برق در فضای بسته و فاقد تهویه خودداری نمایید. 👈از روشن کردن بخاری‌های چوبی در فصول سرد بدون تهویه خودداری کنید. استنشاق گاز شامل منواکسید کربن خروجی از اگزو می تواند کشنده باشد. با تشکر: محمد پرنیا کارشناس رسمی دادگستری_حوادث لینک کانال تجربیات یک کارشناس https://eitaa.com/karshenas1400
صبح آمده برخیز که خورشید تویی در عالم نا امیدی امید تویی در جشن طلوع صبح در باغ وجود آن گل که به روی صبح خندید تویی ... سلام و درود ...صبحتان بخیر آرزو دارم امروز برای شما عشق باشد و یه دنیا مهر یه دنیا سلامتی یه دنیا خوشبختی یه دنیا آرزوهاے دست یافتنی و ... روزگارتان عالی ترین باد https://eitaa.com/writer000Raha
تو آن ماه آبانی که مهرش امیدوارانه بر دلم نشست "رها" @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
داستانک: پاییز خاکستری خب زمانی که ما بچه بودیم نه دوربینی در اختیار داشتیم نه مثل الان تلفن همراه، اصلا شاید آنموقع تلفن همراه اختراع نشده بود که دوربینی هم داشته باشه. مثل الان نبود که بشه همه لحظات و ثبت کرد و بعدها بارها وبارها خاطره بازی کرد. اول پاییز همیشه برام خاطره انگیزه. همیشه یک پارکی پیدا میکنم و چشام ومیبندم و آروم آروم روی برگهای پاییزی قدم برمی دارم تا با صدای خش خش برگها، اون زمان یادم بیاد. چون عکسی از اون موقع ندارم که هی نگاهشون کنم و لذت ببرم و هی قربون صدقشون برم و هی دلم تنگ براشون بشه و من هی آه بکشم و ... پدر و مادرم و میگم، سالهاست که از اون خاطرات نارنجی گذشته و جز خاکستری در یادم چیزی نمانده. اما چشام و که میبندم یادم میاد، اول پاییز به باغشون سرمیزدن و باهم قدم‌ی میزدن و شاخه های شکسته جمع میکردن و به تک تک درختان مثل تک تک بچه هاشون نگاهی می انداختن و من و برادر وخواهرهایم کودکانه بدنبال برگهای رنگارنگ برای کاردستی علوممون. اون موقع نمیدونستم از پاییز رنگی جز خاکستری در یادم نمی ماند وگرنه لحظه به لحظه نقاشی اش را می کشیدم. @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خورشيد گر از بام فلك عشق فشاند خورشيد شما عشق شما ، بام شماييد سلام و درود ... صبحتان بخیر ‌‌‌ لبتون خندون محفلتون گرم حضورتون سبز  هوای دلتون خوش آرامش سهم دل مهربونتون و ... الهی هر آنچه به دل آرزو دارید بی بهانه از آن شما شود https://eitaa.com/writer000Raha
داستانک: لالایی گوشخراش بعد از دوسال پشت کنکور، در رشته دلخواهم قبول شدم . هرچند مسافتش تا شهرخودم بیش از هزاروپانصد کیلومتر بود اما چاره ای نبود. بار وبندیل و بستم و در طبقه دوم یک خانه اجاره ای چهل متری قدیمی ساکن شدم. دروس سنگین ، کلاسهای فشرده و کارهای شخصی خودم وقتم را پر کرده بود. از خستگی چنان خوابم می برد که گویی در جهان نیستم. یک هفته ای گذشت.یک نیمه شب از صدای پیانویی بیدار شدم. صدایش در سکوت نیمه شب خوشایند نبود. صدا از طبقه اول بود. انگار پیانو هم قدیمی بود وصدایش گاهی روی اعصاب نداشته ام راه می رفت. در زمان رفت وامد نه همسایه طبقه اول را دیده بودم و نه صدایش را شنیده بودم. با گفته صاحبخانه، بی آزار است و کار به کسی ندارد. اما صدای پیانوی نیمه شبش مرا می آزرد. راس ساعت به وقت صفر ، او می نواخت و من به خود می پیچیدم. عزم طبقه پایین کردم. با اولین تق تق درب باز شد. پیرمرد خمیده درب را گشود و مرا تعارف کرد. بدون اینکه حرفی بین ما رد وبدل شود،وارد شدم. به آرامی رفت و پشت پیانو نشست و شروع به نواختن کرد. کمی جلوتر رفتم. روی صندلی جوبی نشستم و نگاهش کردم. او می خواست با عشق بنوازد اما دستان لرزان و پیانوی قدیمی یاریش نمی کرد. دقایقی به آهنگش گوش کردم. تمام که شد، برایش کف زدم. لبخندی زد و بدون اینکه حرفی بزند برایم یک چای ریخت و باهم در سکوت نوشیدیم. تشکر کردم و با شب بخیر خداحافظی کردم. درون تخت خوابم خزیدم ، پیرمرد باز می نواخت اما اینبار صدای آهنگش به لالایی شبیه بود. از آن به بعد گاهی به او سر میزدم و باهم چای می خوردیم و نواختنش را می نگریستم و برایش کف میزدم و او هرشب برایم آهنگ لالایی می نواخت. @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح آمده دفتر اين زندگى را باز کن زيستن را با سلام تازه اى آغاز کن گل بخند و گل شنو در گلشن اين بوستان زندگی را با عشق تازه ای آغاز کن سلام و درود صبحتان بخیر حال دلتون خوب وجودتون سبز و سلامت زندگیتون غرق در خوشبختی روزتون پر از شادی و انرژی مثبت روزگارتون بهترین باد https://eitaa.com/writer000Raha