فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا حجاب رو آخوند ها ساختن؟
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🤲🇮🇷
@xobanydigoxam
|•عشق روشن•|(1)
باز صدای تکراری باز جرو بحثای بی معنی،آخه مگه یه آدم چقدر اعصاب دارع
بلند شدم لباسامو گذاشتم تو چمدون
هدوفنمو زدم گوشم و کلید ماشین رو برداشتم و بی توجه به حرفاشون از خونه اومدم بیرون،گوشیمو درآوردم و زنگ زدم به مهراج
+الو
_ سلام داداش محراب چطوری؟چه عجب یادی از ما کردی؟راه گم کردی،چخبر خانواده خوبن؟
پریدم وسط حرفش
+اجازه هست حرف بزنم آقا مهراج؟/:
با خنده _ گفت:آخ ببخشید،آره آره حرف بزن
+کجاعیمیخوام بیام پیشت
_من داش•_•
+نه با اون آقاعه که از اون سر خیابون رد شدم/:، خب آره دیگه با توعم/:
_خیخی قربون داداش ... برم من(:
+عیب ندارع/:
_داداش من شرکتم بیا اونجا تا باهم بریم بیرون غافلگیری دارم برات میخوام ببرمت یجای خیلیی خوب
+نمدونم،ببین من میخوام خونه بگیرم از اون خونه خراب شده دراومدم بیرون
_چرا مگه چیشده؟
+ول کن داداش دیدمت بهت میگم
_حلع منتظرتم
+فعلا
_خدافظ
بعد بیست دقیقه رسیدم شرکت
رفتم بالا اتاق مهراج؛
مهراج_به به سلام آقا محراب گل چطوری داداش؟
محراب_بد داداش، بد
مهراج_چرا کی اذیتت کرده برم...
محراب_آروم باش حالا،اجازه هست بیام داخل؟
مهراج_آخ آخ داداش یادم رفت بیا داخل
محراب_ووووو/:
مهراج_بی ادب/:
به زبان محراب:رفتم داخل با بابای مهراج بر خوردم اون کجا اینجا کجا؟
با هول سلام دادم
جواب سلامم و خیلی آروم داد
اگه نمیگفت راحت تر بوداا/:
خوب داداش بشین
نشستم،جوری نگام میکرد انگار الاناس که پاشه بیرونم کنع.
به زبان مهراج:خوب امر دیگه ای ندارید
شهروز پدر مهراج_مهراج آخه تو چرا همچین میکنی چرا برنمی گردی خونت
مهراج_خونم؟از کی تاحالا اونجا خونه من شده؟
شهروز_از همون اولش پسرم
محراب_ببخشید مهراج جان فکر کنم من بد موقعی اومدم من زحمت و کم میکنم
شهروز_ب سلامت
مهراج_عه داداشی کجا بشین ببینم اتفاقاً تو موقع خوبی اومدی داداشم این اقا که اصلاً پدر من نیست میخواد مال منو بالا بکشه تو اینجا شاهد باش
محراب_ممنون،نمیدونم والا چی بگم
شهروز_من مال کسیو نمیخوام بکشم بالا تو بودی که همه دارایی منو بالا کشیدی، هه منو ببین اومدم دنبال کی تو از همون روز اولم که به...
اجازه ندادم بقیه حرفش رو بزنه محراب_آقای شهروز جهانشیریی فکر کردی کیی؟ انقدر غرور برتون داشته
شما کسی نیستی این پسرته که شمارو بزرگ کرده،اگه دنبال مال مهراج نیستی پس دنبال چیی که هعی میاید و اسرارش میکنید که باهاتون برگرده خونه؟
|•عشق روشن•|
پایان پارت(1)
نویسنده:میم بانو🦋✨
|•عشق روشن•|(2)
شهروز_تو داری به من میگی اهاع نکنه تو خودت از اونایی هستی که آویزوون مال مردمن
محراب_حرف دهنتو بفهم فقط بخاطر مهراج چیزی بهت نمیگم
مهراج_خوب اقا شهروز حرفتونو زدین میتونید برید ب سلامت دفعه ی بعدی اینجا نبینمتون
محراب_بدون اینکه چیزی بگه رفت
محراب_ببخشید اگه حرفام ناراحتت کرد×:
مهراج_نه داداش این چه حرفیه اتفاقا حقش بود
محراب_عع/:
مهراج_ارع(;خوب بریم بیرون
محراب_کجااا؟
مهراج_یجای خوب
محراب_واوو خوب بگو دیگع/:
مهراج_حالا بریم میبینی
محراب_باش بریم(:
به زبان محراب: راه افتادیم کلی دور زدیم یک ساعت و ده دقیقه گذشت گفتم مهراج کجاا داریم میریمم میدونی الان کجایییم؟؟؟/:
مهراج.ارع قم،حرم حضرت معصومه(:
حالت خوبع؟؟/:
مهراج.وقتی میام اینجا عالی میشم میدونی چیه محراب درسته ما از بچگی به این چیزا اعتقاد نداشتیم و تو خانواده ای بزرگ شدیم که اصلا از امام ها شهدا چیزی بهمون نفهموندن و نزاشتن بفهمیم
پریدم وسط حرفش ِنداشتیمم؟؟
ارع نداشتیم ببین چی میگم حالا درسته هم خانواده ی من هم خانواده ی تو هیچ کدوم دین اسلام و قبول ندارن ولی من اعتقاد پیدا کردم من تو زندگیم روز خوشی ندیدم ولی اینکه رفیقی مثل تو،تو زندگیم پیدا شد و این خودش یه معجزست جز تو من کسیو ندارم محراب تو داداش منی رفیق منی زندگی منی تو خانوادمی محراب راستشو بخوای بشنوی
محراب.یه لحظه، میشه بریم کنار اون حوض بشینیم؟(:
مهراج.اره چرا که نه
از ماشین پیدا شدیم و رفتیم کنار حوض روبه روی حرم نشستیم و گفتم حالا شروع کن
خوب،من میخوام بیشتر با شهدا و اینا آشنا بشم؟(:
محراب.چییی؟/:
به زبان محراب.همون لحظه آقایی تقریبا بیست و پنج ساله مذهبی اومد سمتمون روبه من مهراج گفت
آقای محمد.سلام علیکم،ببخشید مزاحمتون شدم
مهراج.سلام مزاحم نیستید مراحمین
آقا محمد.میتونید کمکمون کنید؟
محراب.مااا/:
محمد.ببخشید اگع نمیتونید من...
مهراج.پریدم وسط حرفش چرا چرا میاییم فقط بگین کجا کجا باید بیاییم
محمد.ممنون پشت سرمن بیایید
محراب./:
به زبان محراب. رفتیم داخل یه حیاطی یه قسمت خانوما بودن یه قسمت آقاها که درحال کار کردن بودن همینجور درحال نگاه کردن بودم که پسره که اسمش محمد بود گفت میتونم اسمتون رو بدونم
محراب.من؟
محمد.بله هردوتون اگه میشه
محراب.بنده محراب هستم و ایشون مهراج
محمد.به به چه اِسمای قشنگی دارین(:
محراب. ممنون
رفتیم طرف چند تا مرد که همشونم مذهبی بودن/:نمیدونم چرا تا من و دیدن هوول کردن/:
محمد.خوب بچه ها چند تا مرد و معرفی کرد،به اسم،مهدی،علی،امیر مهدی و آقایی که سنش از همه ی اینا بیشتر بود میخورد بهش پنجاه ساله باشه|:
|•عشق روشن•|
پایان پارت(2)
نویسنده:میم بانو🦋✨
|•عشق روشن•|(3)
محراب:تک تک اقاها اومدن بهمون دست دادن و اخرین نفر امیر مهدی بود
اقامحمد گفت امیر مهدی و محراب و آقا مهراج برین اون دیگ هایی که سمت خانما هستن رو بیارین
امیر مهدی و مهراج راه افتادن منم پشتشون رفتم،امیرمهدی گفت منم یروزی مثل شما به بهونه کمک اومدم اینجا و الان خادم حرم حضرت معصومه شدم و تا الان هرچی ازش خواستم بهم داده زندگی منو اون تغییر داد و من زندگیمو مدیون حضرت معصومه هستم
مهراج:چه خوب،من چند مین بارمه که
اومدم اینجا ولی محراب اولین بارشه
امیرمهدی:آقا محراب دعا کن برام سعادت تو از ما بیشتره
چطور؟
امیرمهدی:چون هرکی بار اول که بیاد حرم هر دعایی که بکنه مستجاب میشه
چه جالب نمیدونستم
رفتیم سمت چندتا خانم جوان که بالای ۲۵ ساله نبود هیچ کدومشون چون سنشون نمیخورد،خیلی خودشونو پوشانده بودن حتی یه نگاه هم بهمون ننداختن امیر مهدی آروم دم گوشم گفت محراب اون جور نگاه نکن معذب میشن
با هوول نگاش کردم و لبخند زد از اون موقع نگاهشون نکردم و صدای یکی شون دراومد و گفت دیگ هایی که شستیم اون سمتن تشریفتون رو ببرین اونور
چهره ی خوشگلی داشت ولی چقدر خنگ بود که خودشو تو چادر و روسری قایم کرده همینجور که داشتم نگاش میکردم چشماش افتاد بهم ولی خیلی زود چشاشو ازم برداشت
ابرومو انداختم بالا و رفتم سمت دیگ ها یکی شونو با ی دست راستم برداشتم و یکیشونم با دست چپم یهو امیر مهدی گفت محراب جان می گفتی ما نیاییم دیگه ماشالله انقدر قدرت داری که نیازی به ما نبود بخاطر دوتا دیگ پاشیم بیاییم اینجا/:
مهراج گفت داداش ورزشکار منه دیگه('.
گفتم عجب بابا من اونقدراهم زور ندارم الکی وانمود کردم که سنگین و گذاشتم زمین
مهراج گفت امیرمهدی داداش من بازیگر ماهریه هااا(:
امیر مهدی گفت ارع معلومه بعد زد زیر خنده
مهراج اومد یکی از دیگ هارو برداشت راه افتاد و یه زیر چشمی بهم نگاه کرد از سمت خانما داشتیم رد میشدیم و دوباره به اون خانم نگاه کردم
|•عشق روشن•|
پایان پارت(3)
نویسنده:میم بانو🦋✨
|•عشق روشن•|(4)
یهو مهراج محکم با شونش زد به شونم وگفت فکر نکن نمیدونم هی داری نگاهش میکنی اهاع کلک
گفتم چیو میدونی نه بابا
گفت ببینیم آخر
ببینیم
به گفته ی محدثه:
بچه ها اینا کی بودن تاحالا ندیده بودمشون؟
النازگفت منم ندیده بودمشون
شاید تازه اومدن
اره شاید چجورم نگاه میکرد
ستایش گفت کدوم؟
همونی که لباسش مشکی بود
ستایش اهاع ارع به تو خیلی نگاه میکرد/:
هدی گفت خوب نگاه کنه جرم که نکرده
گفتم قربون دهنت،خوب دیگع از بحثشون بیایین بیرون
به گفته ی محراب:
تا رسیدیم پیش آقا محمد ،آقا محمدگفت پس چرا دوتا اوردین؟/:
پس چندتا باید میاوردیم؟
محمد.چهارتا
باشه پس من میرم دوتا دیگه هم بیارم
محمد.راستی به خانم سادات هم بگین بیان اینجا کارشون دارم
بله چشم
بدو بدو رفتم
به گفته ی محدثه:دوباره پسره اومد
نخواستم بدونه دارم بهش نگاه میکنم مشغول کار کردن شدم
رفت سمت دیگ ها دوتا از اونا رو برداشت و اومد سمت ما
اومد نزدیک و گفت خانم سادات کدومتونین؟
با تعجب گفتم چکارشون دارید؟
گفت آقا محمد کارشون دارع
گفتم منم ،چشاش باز شد و گفت اگه میشه بیاید آقا محمد کارتون دارن
یه بار گفتید دیگه الان میام چادرمو درست کردم و راه افتادم
به گفته ی محراب:باهاش هم قدم شدم
سادات گفت:سنگینه اجازه بدین کمکتون کنم
درحال نگاه کردن به چشمای عسلیش بودم که گفتم دستتون درد نکنه سنگین نیست،بعدا واسه من سنگینه واسه شما سنگین نیست/:
سادات گفت:نه منظورم اصلا این نبود
پس چی بود/:
دوتاشون باهم دیگه سنگین میشن خواستم یکی شو من بیارم یکیشم شما بیارین
دیگه رسیدیم نیازی نیست زحمت بکشین
جوابی نداد
رفتیم نزدیکشون سادات از من دور شد
یهو یکی از پشت داد زد محدثه
برگشتم یه دختری رو دیدم که به سادات داشت نگاه میکرد پس اسمش محدثه هست
به گفته ی محدثه :برگشتم دیدم ستایش داره نفس نفس میزنع و بی تابه
گفتم چیشده
بهم گفت محدثه فقط هول نکن باشه نه هول کن نه..
بلند گفتم ستایش میگی چی شده یا...
پرید وسط حرفم و گفت اره اره آروم باش نگاه کن...
|•عشق روشن•|
پایان پارت(4)
نویسنده:میم بانو🦋✨
آیدی نویسنده:
@aliha_1185_313
هدایت شده از {مہدویونـ🇮🇷}
😍شما هم با ارسال عکس رفیق شهیدت برنده کتاب شهیدی که دوستش داری شو😍!
فقط کافیه عکس برادر شهیدت رو برامون ارسال کنی!):-♥️
به همین آسونی!!!):-
ابتدا رو لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید...ضرر نمیکنید.🤩
https://eitaa.com/Mahdavieon
✅کدشما: 9
هدایت شده از {مہدویونـ🇮🇷}
😍شما هم با ارسال عکس رفیق شهیدت برنده کتاب شهیدی که دوستش داری شو😍!
فقط کافیه عکس برادر شهیدت رو برامون ارسال کنی!):-♥️
به همین آسونی!!!):-
ابتدا رو لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید...ضرر نمیکنید.🤩
https://eitaa.com/Mahdavieon
✅کدشما: 9
سلام رفقا
چرا لف داریم اینقدر؟؟
خواهش میکنم دلیل لف دادنتاتون رو بگید😭از 560
شدیم 538
چرا آخه... ادمین ها زحمت میکشند
دختر بسیجی هم چند روزی نیست من بجاشون هستم
#مدیرم
اگه تا فردا بشیم 545کلی سوپرایز براتون دارم که حتما خیلییییی دوسشون دارید😍
@maktabe_shohada1
اینم کانال خودم هست خدمت شما اونجا الان فقط چالش هست😁
اونجا مطالب مفید تری براتون به اشتراک میزارم حتماااعضو شید
#مدیر
https://harfeto.timefriend.net/16768402769911
نظر، اعتقادات، پیشنهادات، درباره کانال درخدمتم
تو کانالتون ی چالش بزارید سین زنی اون وقت پول بدید یا پک مذهبی
_
سلام نظر خوبی دادید، فردا به امید خدا ولی پول ندارم😁
#چالش_یهویی
هرکی زودتر عضو https://eitaa.com/joinchat/1037041990C824ea7c2f2
شد و اسکرین داد
ایدی : @ifdkevenui