eitaa logo
-رایـح‌ـه¹²⁸-
762 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
384 فایل
-بسم‌الله . -من‌کشـته‌اشکم؛ هرمومـنی‌مرایـادکنداشکش‌روان‌شـود♥ . [امام‌حسین-علیه‌السـلام-] -پشـت‌صحنه‌کانال: -بیسمچی:
مشاهده در ایتا
دانلود
کسانی که صبحشون رو با به قولی آب‌پرتغال🧋شروع می‌کنن خوشبخت نیستن! خوشبخت اونیه که صبحشو با "دعای‌عهد" شروع میکنه. 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
ما ملتی هستیم که با کتاب خیلی سابقه داریم. در طول قرن‌های متمادی با کتاب انس داشته ایم.📚🌱 صبح دیروز _ ۱۴۰۲/۲/۲۴_ بازدید مقام معظم رهبری از نمایشگاه کتاب_تهران❤️ 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
روایت داریم: اگه پشت سر برادر دینیت جمله ای بگی،که احترام اون توی جامعه کم بشه خَرَجَ عن ولایتِ الله از ولایت خدا خارج میشی!!! _استاد فاطمی نیا 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
✨🌿 ࢪفیق!اگه‌همہ‌دࢪها‌هم‌به‌ࢪوت‌بسته‌شد..🚪هیچ‌وقت‌ناامید‌نشو :)🚚♥‌باوࢪداشته‌باش‌ڪه‌خدا‌هیچ‌وقت‌دیࢪ🦋نمیڪنہ🖐🏻و‌به‌مو‌قع‌میرسہ...😍فقط‌ڪافیه‌دل‌بسپریم‌بھش..! 🌱😌 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
ساعت ۲۲ پارت ۳ و ۴ رو قرار میدم🥲
‌♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗 #𝗣𝗮𝗿𝘁_3 ◗‌ ◖ اصرار های محمد برای رفتن بیشتر می‌شود اما بابا گاردش را پایین نمی‌گیرد. از آن روز دیگر نرگس را ندیدم. هم مامان هم بابا با خانواده تو در ارتباطن اما من اولین بار است که یکی از اعضای خانواده‌ات را میبینم. آن روز خیلی تند رفتم و ندانسته تهمتی به تو زدم. از وقتی فهمیده‌ام که به تو دروغ بسته‌ام مدام عذاب وجدان دارم. مدام آن روز را در ذهنم تکرار می‌کنم. آنقدر مظلوم و سر به زیر خدانگهداری گفتی و رفتی. یه معذرت خواهی به تو بدهکارم. می‌دانم که معذرت خواهی‌ام را قبول می‌کنی. از آن پسر های لجباز و یه دنده نیستی؛ چیزی که محمد هست. با دیدنت چشمانم برقی میزند. از خانه‌تان بیرون می‌آیی و سوار موتورت می‌شوی. به سمتت می‌دوم و صدایت می‌کنم. _آقاعلی؟ بر می‌گردی نگاهم می‌کنی که روبرویت می‌ایستم. - بله؟ سرم را پایین می‌اندازم. _راستش اومدم بابت اون روز ازتون معذرت بخوام. - کدوم روز؟ سرم را کمی بالا می‌آورم. _همون روزی که جلوی در اون حرفارو بهتون زدم. مکثی می‌کنم. _ببخشید، امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشید. - اشکالی نداره، به محمد سلام برسونید. این را می‌گویی و موتورت را روشن می‌کنی. وارد خیابان می‌شوی و می‌روی. با خواهرت نرگس دوست می‌شوم. دوستی‌ای که نمی‌دانم از کجا شروع شد؟ شاید از همان روز اول داخل مسجد. تو و نرگس تنها نیستید و خواهری بزرگتر به نام زینب داری! زینب ازدواج کرده اما زمان زیادی از ازدواجش نمی‌گذرد. از ازدواج زینب خبر داشتم. پدرت حاج‌رضا و مادرت عطیه خانم! یک چیز دیگر... توهم مثل محمد ما هوای رفتن داری. مامان در را باز می‌کند. با دیدن مریم در حیاط به استقبالش می‌روم. _سلام عروس خانم! مریم جواب سلامم را می‌دهد و بغلم می‌کند. مریم: محمد خونه‌ست؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. _پس نیومدی دیدن ما، اومدی دیدن نامزدت! لبخندی میزند و وارد هال می‌شود با مامان احوال پرسی می‌کند و با محمد وارد اتاق می‌شود. گوشم را به در اتاق می‌چسبانم تا صدایشان را بشنوم. آهسته حرف میزنند! ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 ‌‌♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗
‌♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗 #𝗣𝗮𝗿𝘁_4 ◗‌ ◖ آهسته حرف میزنند! انگار که می‌دانند من گوشم را به در اتاق چسبانده‌ام. حتما مریم هم فهمیده که محمد می‌خواهد به سوریه برود. به استکان های چای که روی اوپن هستند نگاهی می‌کنم و سینی چای هارا برمی‌دارم. تقّی به در اتاق میزنم و وارد می‌شوم. محمد روی زمین نشسته و مریم روی تخت! با آمدن من صحبت هایشان قطع می‌شود. سینی چای را همانجا می‌گذارم و بعد از کمی مکث از اتاق بیرون می‌آیم. اتاقی که پاسخ تمام سوال هایم داخلش است. لباس هایم را یکی یکی تا می‌کنم و داخل کمد می‌گذارم. صدای تق تق در اتاق بلند می‌شود و پسوندش مامان می‌گوید: - آیه بیا دیگه! شالم را سرم می‌کنم و از اتاق بیرون می‌روم. سلامی به جمع می‌کنم و کنار مریم روی مبل می‌شینم. محمد سرش پایین است و لب هایش تکان می‌خورد. بابا تسبیحی در دستش گرفته و به محمد خیره مانده و مامان لحظه‌ای بعد کنار من میشیند. این سکوت است که حرف اول را میزند. محمد سرش را بالا می‌آورد. محمد: من با مریم حرف زدم، اون با سوریه رفتن من مشکل نداره! نگاهم را روی مریم قفل می‌کنم که نگاهش به زیر است. بابا: آره مریم؟ مریم مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: - بله آقاجون! بابا: با خونواده‌ات حرف زدی؟ مریم: حرف من حرف خونواده‌مه. بابا تیرش به سنگ می‌خورد و تسبیح را در مشتش می‌گیرد. انگار که یادش رفته محمد چه زبانی دارد. محمد: همون‌طور که قول داده بودین، اگه مریم اجازه بده شمام اجازه میدین بابا! قلبم تند تند میزند و منتظر جوابی است که بابا به محمد می‌دهد. نگرانم، نگرانم نتواند جلوی محمد را بگیرد. در همین فکر ها بودم که بابا بلند می‌شود و می‌گوید: - شب‌بخیر(و به داخل اتاقش می‌رود) محمد نفسش را بیرون می‌دهد که نگاهم به قطرات اشکی که در چشمان مریم جمع شده می‌افتد. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 ‌‌♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗
دوستان عزیزم؛ شرمنده برام مشکلی پیش اومد دیشب نتونستم پارت ۳و۴ رو بزارم والان گذاشتم براتون😊 (یازهرا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا