#منتظࢪآنہ❤️
.
مامنتظرلحظہدیدار
بھاریم!💕🌱
آرامکنیدایندلِ
طوفانےمارا...😭
عمریستهمہ
درطلبوصلتوهستیـم
پایانبدهـاینحالِ
پریشانےمارا..😔💔
#السَّلامُعَلَيْكَيَا
حُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻
🍂⃟꙰ صَدْ ݜُڪرْ کہ اݫ ٺبآر زهڔاٮیم
روزی که ۱۴۴۰ دقیقه است و ما
نتونیم حداقل ۵ دقیقه ازشو
قرآن بخونیم یعنی #تباه!
-از قرآن گوشه طاقچه پیام سین نشده داریم:)
#الهم_عجل_لولیک_الفرج💚
همین الان یہویے:↯
دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ
زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ
حداقلشاینہ ڪهـ
روزِ قیامتــ میگے قلبـم روزۍ یہ
دیقہ بہ عشقہ آقام زده . . .(:🙂💚
”اگر یڪ نفر را بہ او وصڸ ڪردے
براے سپاھش تُ سردار یارے“
◍⃟♥️
✍ وقـتی حـجابـمون حـفـظ بشـہ
چـشـممون پـاڪـ مـیـشـہ
وقـتی چشـممـون پـاڪـ شـد
دلـمـون پـاڪ مـیـشـہ♥️
وقـتی دلـمون پـاکـ شـد
خـــدا عــاشقـمون مـیشـہ
وقـتی خدا عاشقمـون شد
#شـهیـد مـیشیـم🥀🌷
#شهیدابراهیمهادی
سلام عزیزای دلم دخترخانم های قشنگ از امروز با رمان#حنیفا در خدمت شما هستیم
به قلم:خانم رکن الدینی
-رایـحـه¹²⁸-
سلام عزیزای دلم دخترخانم های قشنگ از امروز با رمان#حنیفا در خدمت شما هستیم به قلم:خانم رکن الدینی
رمان خیلی جذابی هست و به شدتت طرفدار داره برای شما هم میزارم تا استفاده کنید هرروز راس ساعت هشت شب منتظر رمان جذابمون باشید🙈🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:1
روی تخت دراز کشیده بودم که ساعت نظرم رو جلب کرد باید میرفتم بیمارستان اولین روزی بود که میخواستم برم محل کار جدیدم ترس رو از توی صورتم میشد تشخیص داد آماده شدم برم
مامانم گفت:حنیفا جان بیا یک لقمه بخور
رفتم یک لقمه برداشتم مامانم من رو از زیر قرآن رد کرد کفش هام رو بستم و داشتم از پله ها پایین می آمدم که مامانم گفت غذا چی درست کنم همینجور که داشتم میرفتم گفتم«آبگوشت».
وقتی رسیدم محیط کار جدیدم اول چادرم رو در آوردم از روی لباسم اون لباس سفید قشنگم رو پوشیدم باز چادرم رو سرم کردم.
رفتم میز اطلاعات خانم حسینی رییس بیمارستان اونجا بود.
صمیمی ترین دوستم مریض شده بود و اومده بود پیشم بعد از خوش و بش چند تا دارو براش نوشتمو رفت....
روی ساعت رو نگاه کردم ساعت یازده بود من یازده ربع کارم تموم میشد سرم رو گذاشتم روی میز خانم حسینی اومد گفت شمامیتونید برید خونه منم از خدا خواسته رفتم مامان آبگوشت و ترشی و سبزی رو کشیده بود مشغول خوردن شدیم که گوشیم زنگ خورد نیلوفر رفیق صمیمیم بود جواب که دادم خودش نبود مامانش بود گفت حالش بده بیمارستانه.
یک لیوان آب خوردم رفتم آماده شدم رفتم پیشش تا سه شب اونجا بودم امدم خونه نماز صبح خوندم خوابیدم تا ساعت شش آماده شدم رفتم بیمارستان دیدم..
نویسنده:خانم رکنالدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:2
خانم رییسی افتاده بود روی بود روی زمین بلندشون کردم بهشون یک لیوان آب دادم بلاخره اون روز خیلی زود گذشت رفتم خونه مامانم قرمه سبزی و سالاد درست کردهبود خوردمشون بعددگفتممامان جان بابا جان دستتوندرد نکنه یک لیوان آب خوردم دست و صورتم زو شستم رفتم خوابیدم با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم نیلوفر بود گفت بیا پیشم گفتم نیلوالان ساعتچهار ظهر من بیام پیشت چیکار کنم گفت بیا حاضر شدم برم رفتم توی اتاق بابا خواب بود صورتشو بوسیدم با مامانم خداحفظی کردم و بازم بوسه ای روی صورتش کاشتم و رفتم.
داشتم میرفتم خونه ی نیلوفر که تلفنم زنگ خورد جواب دادم گفتند بیاید بیمارستان الزامی هست جلسه ای یهویی برگزار شده به نیلوفر زنگ زدم از دستم کفری شده بود.
ولی با این حساب گفت برو رفتم یک ساعت جلسه طولکشید ساعت پنج بود ی سر به خونه ی نیلوفر زدم بعد رفتم بیرون ساعت حدودا شش بود وقت اذان بود ماهم مشهد زندگی میکردیم رفتم حرم ونمازم رو اونجا خوندم زیارت کردم و رفتم خونه دیدم لامپ ها خاموشه وقتیروشن کردم دیدم هیچکس خونه نیست کیفم رو روی مبل پرت کردم یکلیوان شربت خوردم.
رفتم توی اتاقم تا در رو باز کردم
دیدم که....
نویسنده:خانم رکن الدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:3
دیدم روی میز آبگوشت و ماست و ترشی وسبزی گذاشته شده.
کیک تولد و پفیلا ژله روی میزچیده شده بود برف شادی میرختند کلا فراموش کرده بودم تولدمه.
نیلوفرم اومده بود تا ساعت دوازده شب جشن ادامه داشت چای و شربت و شیرینی وقتی همه رفتن نشستم اتاقم رو تمیز کردم چند تا بادکنک روی دیوار مونده بود اومدم بکنمشون گفتم ی ذره دراز بکشم اول ولی دیگهخبرم نشد تا ساعت شش آماده شدم رفتم مثل روزای قبل اون روز رو سپری کردم برگشتم خونه نمازم رو خوندم چیزی نخوردم خوابیدن تا چهار ظهر بلند شدم ی چیزی خوردم بعدش رفتم حرم امام رضا میلاد با سعادتشون بود همه جا چراغونی شدهبود رفتم ی گوشه نشستم زیارت نامه رو خوندم بعد بلند شدم رفتم خونه ساعت تقریبا ده شب بود خوابیدم تا چهار صبح نماز صبح رو خوندم صبحانه خوردم ساعت پنج نیم بود آماده شدم تا ماشین گیرم اومد ساعت شش شد.
رسیدم اونجا یک مریض آورده بودن درمانش کردم اولین باری بود که سرم اینقدر شلوغ شده بود از خستگی میخواستم بیوفتم رفتم خونه بدون اینکه جورابام رو در بیارم بی هوش شدم تا پنج عصر حاضر شدم رفتم پایگاه کلاس شدم کلاسم برگزار شد آمدم خونه دوباره خوابیدم وقتی صبح بیدار شدم.....
نویسنده:خانم رکن الدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:4
ساعت رو دیدم ساعت هفت شده بود سریع آمده شدم رفتم شر خیابون ماشین بگیرم هیچ ماشینی نبود مجبور شدم تا بیمارستان پیادهبرم نفسم بند اومده بود خانم حسینی کمی عصبی بودرفتم توی اتاقم مریض ها رو درمان کردم تا به خودم اومدم ساعت یازدهو ربع بودرفتم حرم نماز خوندم رفتم خونه گوشیم رو چک کردم حقوقم رو واریز کرده بودم رفتم ماشین ثبتنامکردم بعد از یک ماه ماشینرو بهم دادند ماشینم پراید بود ولی دیگه راحت شده بودم صبح ها پا میشدم میرفتم بیمارستان برمیگشتم خونه ی روز که رفتم بیمارستان خبر دار شدم که برای یکیاز منطقه های دور افتاده تا یک هفته یک پزشک اعزام میکنند.
رفتم از جزئیات سر در آوردم اسمم رونوشتم فرداش باید میرفتم اون روز زودتر رفتم خونه بابام سرکار بود با مامانم سلام کردم خبر رو بهش دادم گفت به سلامتی رفتم تو اتاق.
وسیله هام رو جمع کردم لباس برداشتم شونه حوله شامپو و.....
وقتی بابا اومد خونهیک لیوان شربت دادم دستش و خبر رو بهش رسوندم
بابا جان گفت:به به!به سلامتی
گفتم:ممنون بابا جان
بابا جان گفت:خیلی خوبه که به مردم خدمت می کنی این رو گفت و به صحبتش خاتمه داد
رفتم به مامان جان گفتم برای شام آبگوشت درست کن گفت دخترم هر شب که نمیشه بعد از اینکه اومدی یک آبگوشت خوشمزه برات درست میکنم گفتم باشه شام رو خوردم و خوابیدم.
نویسنده:خانم رکنالدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:4
ساعت رو دیدم ساعت هفت شده بود سریع آمده شدم رفتم شر خیابون ماشین بگیرم هیچ ماشینی نبود مجبور شدم تا بیمارستان پیادهبرم نفسم بند اومده بود خانم حسینی کمی عصبی بودرفتم توی اتاقم مریض ها رو درمان کردم تا به خودم اومدم ساعت یازدهو ربع بودرفتم حرم نماز خوندم رفتم خونه گوشیم رو چک کردم حقوقم رو واریز کرده بودم رفتم ماشین ثبتنامکردم بعد از یک ماه ماشینرو بهم دادند ماشینم پراید بود ولی دیگه راحت شده بودم صبح ها پا میشدم میرفتم بیمارستان برمیگشتم خونه ی روز که رفتم بیمارستان خبر دار شدم که برای یکیاز منطقه های دور افتاده تا یک هفته یک پزشک اعزام میکنند.
رفتم از جزئیات سر در آوردم اسمم رونوشتم فرداش باید میرفتم اون روز زودتر رفتم خونه بابام سرکار بود با مامانم سلام کردم خبر رو بهش دادم گفت به سلامتی رفتم تو اتاق.
وسیله هام رو جمع کردم لباس برداشتم شونه حوله شامپو و.....
وقتی بابا اومد خونهیک لیوان شربت دادم دستش و خبر رو بهش رسوندم
بابا جان گفت:به به!به سلامتی
گفتم:ممنون بابا جان
بابا جان گفت:خیلی خوبه که به مردم خدمت می کنی این رو گفت و به صحبتش خاتمه داد
رفتم به مامان جان گفتم برای شام آبگوشت درست کن گفت دخترم هر شب که نمیشه بعد از اینکه اومدی یک آبگوشت خوشمزه برات درست میکنم گفتم باشه شام رو خوردم و خوابیدم.
نویسنده:خانم رکنالدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:5
صبح بیدار شدم نماز صبح رو خوندم صبحانه رو خوردم آماده شدم بلیط برای ساعت پنج داشتم به نیلوفر زنگ زدم گفت منم میام گفتم یعنی چی گفت یعنی همین.
چون تا اونجا باید با اتوبوس میرفتیم گفتم بزار بیاد اشکال نداره.
با مامان بابا خداحافظی کردم صورتشون رو بوسیدم رفتم پیش آبجی و داداشم با اون ها هم خداحفظی کردم رفتم.
اتوبوس حرکت کرد تا شب رسیدیم به محل.
شب رو استراحت کردیم صبح بیدار شدیم مریض هارو درمان کردیم تا ساعت شش عصر به نیلوفر گفتم بیا بریم.
گفت کجا؟
گفتم بریم یکم قدم بزنیم بارون نرمک نرمک میبارید میگفتیم و میخوندیدیم روستا خیلی خلوت و دلگیر بود سر شب از شدت خستگی خوابمون برد.
برای نماز صبح بیدار شدم رفتم توی حیاط یک حوض قشنگ و باصفا وسط حیاط بودو چهار گوشش رو گلدون های شمعدونیگرفته بودند.
وضو گرفتم رفتمنماز خوندم نیلوفر روبیدار کردم اونهم رفت نمازش روخوند داشتیم میرفتیم یک حوض خیلی بزرگ تر وسط راه بود یک بچه ای داشت دنبال اردک ها میداد که توی حوض افتاد.
من به نیلوفر گفتم سریع باش بریم توی آب بلاخره رفتیم بچه رو کشیدیم بیرون و بهش نصیحت هایی رو کردیم .
اون روز بی حوصله بودم ولی مریض های زیادی داشتم تا نماز مغرب و عشاء روخوندم بی هوش شدم تا صبح....
نویسنده:خانم رکنالدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:6
یک هفته مثل برق و باد گذشت
صبح بیدار شدم روسریم رو پوشیدم رفتم کنار حوض آب زدم تو صورتم رفتم وضو گرفتم نیلوفر رو هم بیدار کردم نمازرو با هم اقامه کردیم بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم آماده شدم ماشین اومد دنبالمون چند ساعت توی راه بودیم ساعت دوازده رسیدم خونه نیم ساعت استراحت کردم بیدار شدم رفتم توی آشپز مامان آبگوشت بار گذاشته بود
من_به به مامان هنرمند خودم
مامان_گفتم برات درست میکنم بفرما ولی فعلا دیگه درست نمیکنم
آبجیت ریحان ماکارونی دوست داره
بهار قرمه دوست داره
علی کباب
رضا پیتزا
رفتم پیشش بوسه ای روی سرش کاشتم گفتم:ممنون مامان مهربونم
فرداش رفتم بیمارستان خانم حسینی گفت حتما خیلی خسته شدی بهتره یک هفته استراحت کنی گفتم بله خیلی ممنون رفتم خونه به مامان گفتم مامان گفت پس بهتره بریم روستا.»
منم از شنیدن این خبر خیلی خرسند شدم وسایلم رو جمع کردم
نویسنده:خانم رکنالدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:7
صبح زود حرکت کردیم سمت روستا به از سه چهار ساعت رسیدیم فصل زمستان بود و هوا به شدتتتتت سرد مخصوصا توی روستا ظهر که شد دختر دایی هام و دختر خاله هام هم اومدن نیلوفر هم دختر خالم بود هم صمیمی ترین دوستم.
نهار رو که خوردیم من و نیلوفر رفتیم توی حوضی ظرف هارو شستیم آب ها سرد بود تند تند دستم رو کنار دهنم میگرفتم تا دستام گرم بشه ظرف هارو با یک مشقتی شستیم رفتیم زیر کرسی خواهرام ریحان و بهار و دختر خاله هام هم اومدند من گفتم من میرم قدم میزنم میام
رفتم تو باغ داداشم اونجا بود رفتم پیشش به شوخی ی چیزی بهش گفتم بعد دیدم یکی کنارشه آقامحمد بود پسر خالم میشد از خودم دوسال بزرگتر بود باهاش سلام کردم نمیدونم چرا حول شده بودم جلوی داداشم و آقا محمد با دویدن رفتم سمت خونه صدای ضعیف داداشم که میگفت آرومتر دو کن شنیدم و دستم رو به حالت نه گرفتم.
و بیشتر دو زدم
رفتم توی خونه نفس نفس میزدم
نیلوفر گفت چیشده گفتم هیچی
بازم گفت چیشده
من که خیلی متعجب بودم گفتم عه نیلوفر بس کن.
خواب ظهرانه داشتیم رفتیم زیر کرسی خوابم برد بیدار شدم هیچکی نبود جز نیلوفر گفتم کجا رفتن
گفت رفتن تو باغ دایی مصطفی
گفتم چرا شما نرفتی
گفت منتظر تو بودم بوسش کردم گفتم ببخشید بابت اون موقع نیلو نمیدونم بهت بگم یا نه ولی بت میگم رفتم قدم بزنم رضا رو دیدم رفتم به شوخی بهش ی چی گفتم محمد پسر خاله هم اونجا بود
مت خجل زده دو کردم الان یِ ذره خجالت کشیدم.
بعد بهش گفتم نیلوفر فکر کنم....
نویسنده:خانم رکن الدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:8
عاشق شدم
نیلوفر گفت چی میگی یعنی چی
گفتم عه فکر کردی برای خودم ابراز این جملات آسونه.
آقا محمدم پسر خالم هم همین حس رو داشت.
آقا محمد اومدن خواستگاری منم جوابم مثبت بود گفتم ولی باید با مامان بابام صحبت کنم بهتون خبر میدم خاله جون و عمو جان و آقامحمد.
رفتن جوابشون مثبت بود فرداش زنگ زدیم نتیجه رو بهشون گفتیم
چند روز نگذشته بود که جنگ داعش شروع شد آقا محمد اومد پیشم همون جور که سرش پایین بود گفت شرمنده حنیفاخانم باید برم ولی قول میدم برگردم گفتم باش خداحافظی کرد در رو باز کرد گفت وقتی اومدم خطبه عقد رو میخونیم منتظرم میمونید؟
بله ای گفتم رفت از مامان بابام خداحافظی کرد پنجره اتاقم به حیاط باز میشد وقتی که آقا محمد از در رفت بیرون اشک چشام جاری شد.
داداشم رضا در زد اومد تو تند تند اشکم رو پاک کردم
بابام و داداشم هم قرار بود با محمد برند رفتم بابام رو بوس کردم گفتم بابا تورو خدا قول بده برگردی گفت برمیگردم
داداشم هم بوس کردم و ازش قول گرفتم اونم گفت باش رفتن من و داداشم محمد و آبجی هام مامانم موندیم فرداش رفتم بیمارستان حالم خوب نبود که آقا محمد اومد تو گفتم سلام کی برگشتید؟
سلام کرد گفت امروز گفت فردا خطبه عقد رو میخونیم با مامان بابا هامونم صحبت کردم رفتم تا یک هفته مرخصی گرفتم رفتیم خرید حلقه،چادرو.....
خریدامون تموم شد رفتیم خونه خستم بود خوابیدم صبح زود بیدار شدم ولی دوست نداشتم برم آرایشگاه آقامحمد هم حرفی نداشت چون یک حزب اللهی بود
آماده شدیم رفتیم محضر همین که رسیدیم....
نویسنده:خانم رکن الدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قشنـگترینتعریفیكازدلتنگیخوندم،
اینبودكمیگفت:توروحتیهجایی
هستكجسمتاونجانیست💔
روح ما دلتنگ بین الحرمین...
@xobanydigoxam
✋🏻روزمون رو با نام خدا و سلام به چهارده معصوم شروع میکنیم
💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💛
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ♥️🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری♥️🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💖🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃🖐🏽
@xobanydigoxam
حسینجان ...
قلبمراپاککنازهرآنچهکهتوراازمنمیگیرد(:🙂
#پروفایلکربلا
@xobanydigoxam