eitaa logo
فَرّوا اِلَی الحُسين..
638 دنبال‌کننده
15 عکس
41 ویدیو
0 فایل
"...بِسمِ اللّهِ اَلرَحمَنِ اَلرَحیمِ..." •اینجا؟ در کنار فعالیتی که دارم سفر کربلامو براتون به اشتراک میزارم . کپی؟ راضی نیستم رفیق ، فور قشنگترهـ .. 📍Iran / Qom
مشاهده در ایتا
دانلود
چِقَدر سَخت اَست.. حالِ عاشِقی که نمی‌دانَد محبوبَش نیز هوایِ او را دارَد یا نه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- اِي ذِکرِ تَسبیحِ مَلَك - ‌ ♡ ‌ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ‌‌ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ @ya_emam_hosein_1403
فَرّوا اِلَی الحُسين..
♥سفر کربلا ۱۴۰۳ #پارت‌هشتم ✨ به ورودیِ حرم رسیدیم پلیس ها اسلحه به دست وایستاده بودند و ماشین های
🖤سفر کربلا 1403 سریع وارد اتوبوس شدم داخلِ اتوبوس خیلی گرم بود و به سختی میشد نفس کشید ..🥵 به طرف کیفم رفتم و خداروشکر موبایلم سرجاش بود ؛ نفس راحتی کشیدم و از اتوبوس خارج شدم:) دیدم بقیه هم کم کم دارن میان. همه ی اون کسایی که اومده بودن بیرونِ اتوبوس وایستادن و چون داخل اتوبوس گرم بود؛نمیرفتن بشینن و از اتوبوس خارج میشدن. پس از چند دقیقه؛ دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و چون خیلی خسته بودم ترجیح دادم از اون هوای خوب و خنک برم تو اتوبوسِ گرم تا اینکه اونجا وایستم👩‍🦯 رفتم داخل اتوبوس و رو صندلیم نشستم. از پشت شیشه ی اتوبوس دو مردِ جوانِ بغدادی را دیدم که دستفروش بودن و لباس میفروختند . ناگهان چشمم به یک بادکنکِ غول پیکرِ قرمز رنگ افتاد که یک مرد میانسال دستش گرفته بودو داشت میفروخت🎈 حواسم به بیرون بود که ناگهان دیدم یکی از اون مردهای‌جوان؛ آمده داخل و در ابتــدای اتوبوس وایستاده؛داره منُ کـه انتــهای اتـوبوس نشســته ام نــگاه میکـنه👀 که یهو داد زد ایرانی و لباس هایی که دستش بود رو آورد بالا نشونم داد منم بلند گفتم لا دینار؛تعجب کرد و گفت لا دینار! گفتم نعم و رفت . پس از نیم ساعت؛همه آمدند بجز ۱ نفر (یک پیرمرد) نیامده بود . از پشت شیشه ی اتوبوس؛دختر و فامیلایِ اون پیرمرد رو دیدم که چهره هایشان مضطرب است؛علی‌الخصوص دختر و برادرزاده ی اون پیرمرد .. میرفتن سمتِ آقاسید بعد یهو برمیگشتن میرفتن سمتِ حاج آقا مُدَرِس و برمیگشتن . شک کردم و با خودم گفتم:نکنه اتفاقی افتاده! پس پدرشون کجاست ! ✍🏼 𝕜𝕠𝕤𝕒𝕣 @ya_emam_hosein_1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولۍ من آخرین باری که زندگی کردم همون چند روزی بود که کربلا بودم ..؛ ؏ ‌ ♡ ‌ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ‌‌ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ @ya_emam_hosein_1403
hossein_sotode_halam_bade 128.mp3
3.09M
حالم‌بدهـ .. بين الحرمين مَلاذ الخائفين"..
فَرّوا اِلَی الحُسين..
ولۍ من آخرین باری که زندگی کردم همون چند روزی بود که کربلا بودم ..؛ #حرم‌امام‌حسین ؏ ‌ ♡ ‌ ❍
👀جالب ترین بخشِ این کلیپ اون دختر کوچولو به همراهِ مادرشه؛ که ۳ بار دیدمشون .. بار اول توی گیت بود که روبروی ما وایستاده بودن ؛ بار دوم تو فیلمم دیدمشون؛ بار سوم هم که وقتی رفتیم نجف تو حرم باباعلی خانوادگی دیدمشون؛ غریبه بودن نه تو گروه و نه تو کاروانِ ما بودن ..
- الهی برات دق کنم؛ یا ابـٰاعبداللّٰہ (:
فَرّوا اِلَی الحُسين..
📦 بالاخره پس از ۴ روز انتظار بسته ام به دستم رسید >>>> پ‌ن:ذوققققق ولـی خدایــی هیــچ خانـــمی نیس
📦 اینم از بسته‌ی‌دوم که بالاخره پس‌ از ۵روز انتظار به دستم رسید >>>>
پ‌ن:ذوقققق
ولـی خدایــی هیــچ خانـــمی نیســـت کـــه خریـــد کــردن حالشــو خــوب نکنـــه .!
فَرّوا اِلَی الحُسين..
🖤سفر کربلا 1403 #پارت‌نهم ✨ سریع وارد اتوبوس شدم داخلِ اتوبوس خیلی گرم بود و به سختی میشد نفس کشید
💗 سفر کربلا ۱۴۰۳ این پیرمردِ‌گمگشتهـ با دخترش + دخترِ برادرش زنِ برادرش + خواهر زنِ برادرش آمده بود و در این سفر در کاروان ما بودند . پس از دقایقی ۴ تا حاج‌خانم وارد اتوبوس شدن و بهم گفـتن اوهـ چه گرمه؛چجــور اینجا نشســتی تــو دختر !🥵 منم گفتم: مجبور بودم گرما رو تحمل کنم و اینجا بشینم؛چون خیلی خستم . اونها هم نشستن و بلند گفتند به راننده بگین کولرو روشن کنه؛گرمه🌬 و چون مشکل فنی داشت نمیشد روشنش کنن.. اتوبوس حتما باید حرکت میکرد و بعد کولر رو روشن میکردن ..❄️ چند خانواده ی دیگه هم اومدن و تو اتوبوس نشستن . خانواده ی خودمم اومدن و نشستن اکثراً اومدن داخلِ اتوبوس . گفتم:چی شده؟ گفتن:پدر اون خانم مثلِ اینکه گم شده😥 اضطراب تمام وجودمو فرا گرفت اما مطمئن بودم که اگر واقعا گمشده باشن پیدا میشن . سرمو برگردوندم و از پشت پنجره ی اتوبوس بیرون رو نگاه کردم 👀 دیدم آقای معماریان و آقاسید و حاج آقا مدرس و اون خانم ها وایستادن و دارن گفتگو میکنن.. پس از چند دقیقه آقاسید با اون دو دختر رفتند به طرف حرم تا پدرشان را پیدا کنند و ما همگی در اتوبوس نشسته بودیم و همچنان منتظر... پس از ۴۰ دقیقه برگشتند و دخترِ اون پیرمرد از بس گریه کرده بود صورتش پف کرده بودُ قرمز شده بود چهره اش بشدت غمگین و بغض آلود بود حالش هم خیلی بد بود .🥺 اومد داخل اتوبوس که وسایل هاشو برداره یکدفعه یه نگاهی به همه انداخت و با صدای گرفته گفت: همگی حلال کنین دیگه خوبی بدی دیدین..حرفش نیمه تموم موند که یهو بغضش ترکید و سریع رفت پایین و صدای همه دراومد که چی شددد ؟! و ما فهمیــدیم کـه راستــی راستــی پدرشون گمشدهـ؛اون هم تو کاظمینِ به این خطرناکی.! ✍🏼 𝕜𝕠𝕤𝕒𝕣 @ya_emam_hosein_1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- جتنه‌غارهـ‌حسین - ‌ ♡ ‌ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ‌‌ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ @ya_emam_hosein_1403
سلامي از منزلِ آقامصطفي ✨ ..
فَرّوا اِلَی الحُسين..
سلامي از منزلِ آقامصطفي ✨ #به‌وقت‌امشب ..
داستان از این قراره که ۲۱آبان‌ماهـ تولد همسرِشهیدمصطفی‌نبی‌لوبوده .. ما از قبلِ شهادتِ آقا مصطفی همسایه بودیمو رفتُ‌آمد خانوادگی داشتیم 👀 بعد از شهادت شون هم تقریبا ۶ ..۷ سالی میشه که با همسرشون در ارتباطیم و رفتُ‌آمد داریم:) ۲۱ آبان نشد براشون تولد بگیریم؛ چون تو راهِ سامرا بودیم و ایشون هم تو نجف بودن . خلاصه وقتی ام که اومدن ایران؛ خورد به فاطمیه و نشد. تا اینکه دیشب کیکُ سفارش دادیمُ امشب راهیِ منزل شون شدیم برای سورپرایز کردن شون🥰 زمانۍ که خودِ شهید حضور داشتن به بهترین شکل براشون تولد میگرفتن حالا ام که نبودن ما از طرف آقامصطفی سورپرایز شون کردیم .✨
فَرّوا اِلَی الحُسين..
💗 سفر کربلا ۱۴۰۳ #پارت‌دهم ✨ این پیرمردِ‌گمگشتهـ با دخترش + دخترِ برادرش زنِ برادرش + خواهر زنِ بر
💛 سفر کربلا 1403 من هم مثل بقیۀ افراد تو شوک بودمو ناراحت ؛ اما ته دلم روشن بود و امید داشتم(: نجوای درونم میگفت: اینجا تو حریم امن اهل بیت کسی گم نمیشه ❤️‍🩹 از پشت پنجره ی اتوبوس نگاهشان کردم دیدم آقاسید داره با(پدرشون) یعنی حاج آقا مدرس صحبت میکنه و یه سری وسایلو بهشون میده .. حاج آقا مدرس و اون ۲ دختر رفتند به طرفِ حرم .. آقاسید سوار اتوبوس شد و گفتن:حرکت میکنیم و به سامرا میریم . یه آقا گفت: سید چی شد پس! یه حاج خانمی ام گفت:طاها پس حاج آقا کو! آقا سید گفتن:پدرم همراه شون رفتن؛ ان‌شاءالله پیداشون میکنن و به جمع ما میان . اتوبوس حرکت کرد 🚎 و همگی با ناراحتی و غم راهیِ سامرا شدیم . خیلی گرسنه بودیم ؛ آقاسید از ابتدای اتوبوس داشت میومد انتهای اتوبوس و میوه پخش میکرد . میوه خوردیم 🍎🍊 و اکثر افراد از خستگی خوابشان برد من هم از شدت خستگی بیهوش شدم💤 پس از چند ساعت به سامرا رسیدیم چیزی نمونده بود که شب بشه و یکساعت به اذان‌مغرب‌وعشاء مونده بود . از گشت نظامی رد شدیمو در کنار یه خیابان اتوبوس وایستاد و گفتن پیاده بشیم .. همگی پیاده شدیم که ناگهان آقای معماریان با صدای بلند و رسا گفتن: دوستان توجه کنین❕ وقتی سکوت همه جا را فرا گرفت آقاسید گفتن:با توجه به اتفاقی که افتاد از الان به بعد دیگه خیلی باید حواسمون به خودمون و اطرافیان مون باشه و به هیچ عنوان بدون اطلاع جایی نرین از حرم هم خارج نشین و تنها نمونین همه باهم باید بریم؛ اگرم جدا شدیم حواسمون باید باشه که گم نشیم قرارمون برای برگشت راس ساعت 22:30 همینجا ؛ توجه کنین من برای برگشت طبق لیست باید اسامی که میان رو تیک بزنم لطفا بدون اطلاع نیایین حتما با من هماهنگ کنین که جلو اسمتون تیک بزنم✔ و بعد گفتن حالا یه یاعلی بگین که بریم همه با صدای آروم و خسته گفتن:یاعلی با وجود اینکه در اتوبوس اکثرمون خوابیده بودیم😴 اما بازم خیلی خسته بودیمو خستگیِ راه تو جونمون بود. ✍🏼 𝕜𝕠𝕤𝕒𝕣 @ya_emam_hosein_1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتی از مسیرۍ که در راهِ (کاظمین-سامرا) طی کردیم .. ‌ ♡ ‌ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ‌‌ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ @ya_emam_hosein_1403
ولي دلهره‌آورترین ؛ وحشتناک‌ترین فیلمی که دیدم همین بودددد 🚶🏻‍♀ بعد از فقط این <<< ژانر: ( ترسناک-داعش )
فَرّوا اِلَی الحُسين..
- الساقۍ اباالفضـل - روز اول سـفـر کـربلـا #حرم¹³³ ‌ ♡ ‌ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ‌‌ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ
+ خیلیاتون ازم پرسیدین که اینجا کدوم قسمته و کجاست؟ - اینجارو به عنوان ِخانه‌ی امام‌علی(؏) نمادین ساختن ؛ در یکی از صحن های حرمِ آقــاابــاالفـضـل‌الـعبـاس بــود ♡ حالا تو کلیپِ پایین بیشتر مشخصه👇🏻
فَرّوا اِلَی الحُسين..
📦 اینم از بسته‌ی‌دوم که بالاخره پس‌ از ۵روز انتظار به دستم رسید >>>> پ‌ن:ذوقققق ولـی خدایــی هیــچ
📦 اینم از بسته‌ی‌سوم که بالاخره پس‌ از ۱۱ روز انتظار به دستم رسید >>>> پ‌ن:ذوقققق ولـی خدایــی هیــچ خانـــمی نیســـت کـــه خریـــد کــردن حالشــو خــوب نکنـــه .!
خُدایا مارو به کسی مُبتلا کُن که بويِ تو رو بدهـ 🌱
فَرّوا اِلَی الحُسين..
💛 سفر کربلا 1403 #پارت‌یازدهم ✨ من هم مثل بقیۀ افراد تو شوک بودمو ناراحت ؛ اما ته دلم روشن بود و ا
💙سفر کربلا ۱۴۰۳ همگی باهم به طرفِ ورودی و گشتِ حرم حرکت کردیم و ما از آقایون جدا شدیم و از سمت خواهران وارد شدیم .. داخل که رفتیم دیدیم یه پلیسِ ‌آقا نشسته و یه دستگاه هم روبرو شون قرار داره که باید کیف ها و وسیله هامون رو از اون دستگاه رد کنیم👜 وقتی کیف هامون رو رد کردیم؛دیدیم یه جعبه روی میزِ پلیس هست که توش پر از چاقو و سلاح سرد بود🔪🗡 از اونجا رد شدیم و رفتیم تو قسمت گشت بدنی..؛ اینجا رو هم رد کردیم و وارد حیاطِ حرم شدیم . گفتن تا حرم نسبتاً خیلی راهه و باید اتوبوس کوچولو سوار شیم🚌 بجز کاروان ما اشخاص دیگه هم بودن ازدحام جمعیت باعث شده بود که جا برای نشستن بر روی‌ صندلی نباشه.. که ما مجبور شدیم وایستیم تا اتوبوس بیاد ؛ ناگهان تا اتوبوس اومد همه رفتن جلو و سوار شدن.. اتوبوسِ بعدی اومد که مامانم گفت: بریم سوار شیم که با کاروان خودمون باشیم اما سریع پر شد.. بلافاصله یه اتوبوس دیگه ام اومد که پدرم گفت: بیایین سوار شیم رفتیم جلو اما دیدیم جمعیت زیادی افغانستانی اومدن که سوار بشن🚶🏻‍♀ مادرم گفت:من با این‌ها سوار نمیشم خطرناکه؛باید با هم‌کاروانی های خودمون میرفتیم.. سوار نشدیم ؛ که پدرم گفت:اصلا پیاده میریم که گفتیم نه راه زیاده ؛ داشتیم حرف میزدیم که یکدفعه یه اتوبوس وایستاد و برامون بوق زد 🗣راننده گفت: سوار شین و ما هم سوار شدیم. دیدیم داخل اتوبوس یه تعداد از همکاروانی هامون هم هستن و با خیال راحت رفتیم . بعد از ۵ دقیقه رسیدیم؛اتوبوس نگه داشت و ما پیاده شدیم. تقریبا میشه گفت ۴۰ دقیقه بیشتر به اذان(مغرب‌وعشاء)نمونده بود برای همین قبل از گشت و ورودیِ دوم یه سرویس بهداشتی بود میخواستیم بریم وضو بگیریم :) که یهو ۲ حاج خانم که توی کاروان مون بودن گفتن کجا میرین ؟ و وقتی فهمیدن .. گفتن جلوتر داخل حرم یه وضوخانه‌ی تمیز هست اینجا نرین؛ ما هم نرفتیم و از گشت رد شدیم . ✍🏼 𝕜𝕠𝕤𝕒𝕣 @ya_emam_hosein_1403