eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
403 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت گوشی اش را در آورد، و سریع شماره امیر را گرفت ــ بله قربان ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید، تو و امیرعلی هم بیاید داخل _چشم قربان کمیل نمی توانست، بیشتر از این با او تنها بماند، چون مطمئن نبود، که او را سالم نگه می داشت. امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند، به امیر اشاره کرد، تا سهرابی را ببرد، امیر سریع به سمت سهرابی آمد، و او را به سمت در برد، لحظه ی آخر سهرابی رو به کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه😏 کمیل به سمت رفت،😡 که امیرعلی او را گرفت،😐امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد، کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛ ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته، من میرم بعد میام اداره ــ بسلامت قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت: ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو امیرعلی سری تکان داد 🚙🚙🏢🚙🏢🚙🚙🏢🏢🚙 سمانه در ماشین نشسته بود، و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود، نگران کمیل بود، و میترسید، سهرابی بلایی سرش بیاورد، چند بار خواست پیاده شود، و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد، دستانش از استرس، سرد شده بودند، نمیدانست چیکار کند، دستش که بر روی دستگیره نشست، تا در را باز کند، سهرابی همراه مردی بیرون آمد، سمانه وحشت زده، از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند، از ماشین پیاده شد، اما با بیرون امدن کمیل، و اشاره ای به آن مرد ،نفس راحتی کشید، کمیل عصبی به سمتش آمد ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید😡 سمانه بی اختیار گفت: ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون، ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن😨 عجیب است، که همه ی عصبانیت کمیل، با این حرف سمانه فروریخت، با لحنی ارام گفت: ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟ ــ نه هر دو سوار ماشین شدند، کمیل دنده عوض کرد و گفت: ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی اومده بودید دفتر؟ ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند، و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم، بازم کسی بخواد یه خرابکاری دیگه درست کنه! کمیل نفس عمیقی کشید، تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود، دیگر نمی توانست سکوت کند، باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود، والا بلایی سر خودش می اورد، با صدای سمانه به سمت او چرخید ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد سمانه با اینکه قانع نشده بود، اما حرف دیگری نزد، و تا خانه زمان در سکوت گذشت. جلوی در خانه ایستاد، سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید ــ خواهش میکنم وظیفه بود تا سمانه می خواست برود، صدایش کرد سمانه برگشت؛ ــ بله؟ ــ باید باهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟ ــ چیزی شده؟ ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟ _خب بگید ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم ــ باشه ،ولی کجا ــ براتون آدرسو میفرستم ــ باشه حتما،بفرمایید تو ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید ــ سلامت باشید سمانه وارد خانه شد، به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت، کمیل با آن اسلحه، عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود،❣ ناخوداگاه لبخندی، شرین و گرمی بر لبانش نشست،چشمانش را آرام باز کرد، فرحناز خانم کنار در ورودی، منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت محمد ــ برای آخرین بار میگم کمیل، تمومش کن این قضیه رو ــ چشم چشم ــ کمیل امروز اگه تو نبودی، و سمانه وارد دفتر می شد، میدونی چی می شد؟ محمد نگاهی به چشمان، خواهر زاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند. ــ اگه میگی آمادگی نداری، و نمیتونی با سمانه زندگی کنی، یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم، که همیشه مواظبش باشه. صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم، اونا خیلی به من نزدیکن، که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن، و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن!❣ ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی، پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی، فقط تو میتونی مواظبش باشی، فقط تو! ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم، که به خاطر انتقام از من، سمانه رو آزار بدن، ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی، بیشتر بهش آسیب میزنن، داری کیو گول میزنی، من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری، اما سمانه آسیبی نبینه، پس تمومش کن، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه، بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار😊 ❣💓❣❣💓❣💓💓❣❣ سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟ ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن ــ دختر خانم محبی زنگ زد، گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری، ولی ما راضی نیستیم، اگه اومد سمت دخترتون تا باهاش صحبت کنه، به سمانه بگید جوابشو نده، منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه، ‌‌خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد، تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود، و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد! ــ به بابا گفتید ــ نه نمیخواستم شر بشه ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم تا سمانه میخواست جواب بدهد، صدای گوشیش بلند شد،📲نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود، سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: 📲ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد، که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
تقدیم نگاهتون🌸🌸🌸🌸👆🏻👆🏻
سلام عزیز دلم ممنون شما خوبید چشم حتما☺
خیلییییی ممنونم عزیز جان بیشتر از این شرمنده نکن امید وارم روز به روز همین پیشرفته باشه (البته با کمک شماها😉)
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
خیلییی ممنون دورت بگردم😍😍😍 بیشتر از این منو شرمنده نکنید 🌸🌸🌺🌺 ان شاء الله نگاه شهدا بهتون باشه😍😍😍😍🌸
سلام کانللتون عالیه من کانالتون رو خیلی دوست دارم لطفا از ما هم همایت کنین👇https://eitaa.com/joinchat/3548315800C9dd98a7f02 خیلی ممنونمم دوستان حمایتشون کنید😍😍 سلام عزيزجان♡ کانالتون عالیه ❤ رمان ها رو خوندم وقعا خیلی خوب بودن دستتون درد نکنه♥🌹 انشالله موفق باشید. خیلی ممنون عزیز دلممم همچنین🌷🌷🌷
«🧡🕊» ‌ من‌بهم‌ریختہ‌ام کاش‌ڪہ‌درهم‌بخرۍ گذرۍهم‌ڪہ‌بیایم توزمن‌میگذرۍ حسین‌جآنم🌙 •🌿 •