[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_ونه
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت، گفت که همه چیز بهم ریخته!!
کمیل ایستاد،
و با چشمانی پر از سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده، یعنی مطمئن نشده، اما دوباره مثل همون روزای اول، که خبر شهادتت به خانوادت داده شد، دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن!
کمیل عصبی و ناباور،
به یاسر نگاه کرد، باورش نمی شد، که بعد از این همه #سختی و #تلاش، تیمور به زنده بودنش شک کند.!
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت، و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن، شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش، به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.!
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت،
و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در را باز کرد،
و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،
کمیل روی صندلی نشست، و نگاهش را به بیرون دوخت.
همه چیز به هم ریخته بود،
و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود،
و آن آرامشی که سال ها است،
حس نکرده بود، را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد، اما دوباره باید از همسرش دوری کند،
تا برای همیشه او را از دست ندهد، و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند، و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد.
با قرار گرفتن لیوان چایی،
که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود، نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد،
و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت، و زیر لب تشکری کرد،
دست یاسر بر شانه اش نشست، و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره، چهارسال کم نیست، همه اینجا اینو میدونیم، حقته که الان کنار خانوادت باشی، با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت، نمیگم درکت میکنم، اما میدونم احساس بد و سختیه، که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون، این #ازخودگذشتگی که انجام دادی #کمترازشهادت_نیست.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوسی
نگاهی به خیابان انداخت،
راه زیادی تا خانه نمانده بود، اما پاهایش خیلی درد می کردند، و احساس می کرد، از پیاده روی زیاد ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود،
و آن را به تعمیر برد و مجبور بود، در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت،
و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست،
به طرف خانه رفت، در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود، تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش،
لحظه ای شوکه در جایش ایستاد، اما دوباره به راه رفتن ادامه داد، این بار به قدم هایش سرعت بخشید.!
با شنیدن صدای قدم های محکمی،
که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،
ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید،
و با وحشت به عقب برگشت،
با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی، دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.😰
اما آن مرد پوزخندی زد،😏
و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید،
از دست سمانه بر روی زمین افتادند، سیب ها بر روی زمین ریختند، و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاند.
سمانه که تا این لحظه،
پاهایش بر زمین خشک شده بودند، فرصت را غنیمت شمرد، و شروع به دویدن کرد،
مرد نگاهی به سمانه انداخت،
که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،😈
به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در،
دکمه آیفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش😰 را دوباره به سوی مردی کشید، که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت، کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟😱
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه، پی در پی به در مشت می زد، و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم،
تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند، زمان میبرد،
اما باز امیدش را از دست نداد،
و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،
لابه لای فریاد هایش،
#ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،
که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه،
مرد به سمتش امد. اما این بار با قدم های بلند تر و سریعتر،
سمانه محکم تر در می زد، و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،😰😭
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد،
و او داخل خانه رفت، و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،
صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود، به او انرژی می داد، و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
تقدیم نگاهتون🍀💚
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
سلام سلامت باشی
نه مادر نیستم دخترم😂 ولی بازمم ممنون که
روز شماهم مبارک عزیر جان(البته اگه خانم یا دختر هستید😂😂)
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
سلام سلامت باشی نه مادر نیستم دخترم😂 ولی بازمم ممنون که روز شماهم مبارک عزیر جان(البته اگه خانم یا
بچه ها ناراحت نشید ها من کلا شوخم 😂
سلاممم عزیزممم خیلییی ممنون زور شماهم مبارک فدات شممم🌸🌸🌸😘
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
درفضاےمجازے؛
اگر آدم درست وارد بشود،
خوب است👌🏻
اما اگر برود غرق بشود نه خوب نیست
جای خطرناکے است؛
خیلی باید آدم مراقب باشد☝️🏻
#فضاےمجازی
#بیانات_رهبری
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
‹💚🌿›
• وَقتـےازدنیـٰاتگذشتـےبرایِدنیایِبَقیهـ
میشـےدنیـٰایِیهـدنیـٰاآدم . . • 🌸💕
- هَمونقَضیهـعزتِبَعدازشَھادت؛ :))) 😻👊🏿
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
مرسییییی دورت بگردممممم
چه جوری جبران کنم قشنگممممم خیلی لطف کردییییی 😍😍😍😍
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ