سلاممممم وقتتون بخیر
ارزو میکنم روزتون رو با شادی شروع کرده باشید
💫💛💫💛💫💛💫💛💫
فعالیتمون رو شروع میکنم
به امید حق💛🧡💛🧡💛🧡👇🏻
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•|ازجانبِقَلبِمَـטּبہِاَربـابسَلامـ...!♥️
✦دَستمآبآزبُلَنداستبہِگِدایےسرصُبح
✦بَستہِامرشتہیدِلرآبِھنَخشآلحُسیـטּ
صلےاللهعلیڪیااباعبداللہ...
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
#رفیقشھیدم 🌱
از ویژگۍ هاے آقل ابراهیم "صبر" بود .
در برابر ناملایمات و گرفتارے ها صبر داشت .
•
#امام_زمان
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
صبـــح است و
هــــوای دلِ من
مثلِ بهــار است
پلکی بِزن و صبــح بخیر غزلم باش . . .
سلام ،صبــحتون شهــدایـی🌺
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#حرفاتون🌸🌺👇🏻
سلام عزیزم
خیلی ممنونم😘
نمیدونم شما کدوم فاطمه هستی😂
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
فارسی، زبانِ انقلاب است
- شهید ابومهدیالمهندس -
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
↻🐼📓••||
بـٰاخیـٰالِرَفتِگـٰانهَمقـٰانِعَماَزبۍڪَسۍ
ڪـٰاشگَردۅنۅاگُذارَدیـٰادِدۅرانَـمرا...!
🐼⃟📓¦⇢ #پسرانہ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #پانزدهم با این ڪارش مهیا جیغی زد😱 پسرا سه نفر
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شانزدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
_آقا 😱... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو😰
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد😭😵
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت 📞و زود شماره را گرفت
_الو بفرمایید
_الو یکی اینجا چاقو🔪 خورده
_اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
_باشه
_اول ادرسو بدید
....._
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند😰
_خونش بند اومده یا نه
_نه خونش بند نیومده😧
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
_خب دیگه چیکار کنم😰
_فقط همین...
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت🏃 و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
_وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده😨
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد😖
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست
_اه لعنتی
با صدای امبولانس💨🚑 خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شانزدهم در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفدهم
در سالن بیمارستان 🏥گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند😥
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند...
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
_ت... تو اینجا چیکار میکنی😧
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش😢 بر روی گونه هایش ریخت
_همش تقصیر من بود😓
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
_همش تقصیر من بود😞
مریم دست های مهیا رو گرفت
_تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود😞😭مادر شهاب به سمتش امد
_دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره😒😢
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست😒
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه 😔😭همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک😢 هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه😞😭
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفدهم در سالن بیمارستان 🏥گوشه ای نشسته بود نیم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هجدهم
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید
_آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟😨
_نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکر خطر رفع شد😊
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد
_میتونم پسرمو ببینم😢
_اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون😊
مریم تشکری کرد
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست😔
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود 😣با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی🍶 مقابلش،
سرش را بالا گرفت
نگاهی به مریم که با لبخند😊 اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد
_حالت خوبه عزیزم😊
_نه اصلا خوب نیستم😣
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگر ان برادرش بود که تا الان به هوش نیامده
اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد...
_من حتی اسمتم نمیدونم😊
_مهیا😔
_چه اسم قشنگی☺️
مهیا بی رمق لبخندی زد
_نگاه مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد😊👌 اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی
مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد
_ای وای میدونی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم
گوشی 📱که به سمتش دراز شده بود را گرفت
و شماره مادرش را تایپ کرده📲
مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن.
اتاق عمل باز شد...
و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد...
تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست😣 نمی خواست چیزی ببیند
چشمانش را باز کرد
مادر شهاب با گریه😢 همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے