#ڪلآمِشَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ♥️
با خدا باش
از همان جایی که گمان نمیکنی روزی تورا می رساند.
🌹سلام بر ابراهیم😍
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#امام_زمان
25.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو #کلیپ
#استاد_علی_تقوی
#امام_رضا (ع) دلش از ما خیلی پُره 😓
از شما همسایههاش خیلی انتظار داره 😓 رو شماها حساب کرده بودا😓
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو #کلیپ
#استاد_علی_تقوی
🔵 رسول گرامی اسلام(ص) فرمودند: امت من در خیر و خوشی هستند، مادامی که امر به معروف و نهی از منکر میکنند...
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارباب_بینظیرمـ♥️ـــ
گفتند،شغلتان؟؟؟...
همه گفتیـم :
#نوڪریـم...
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 #Part39 رفتیم نشستیم و منو انداختن وسط و مبینا سمت راستم بود و هستی سمت چپ +برو
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part40
اقای وکیلی=خب موضوع بدی این هست که ما الان دنبال مجوز پایگاه هستیم برا برادران.....
و ما قراره که این سالن رو برای کلاس ها و اتاق پایگاه کلا خراب کنیم و از این به بعد جلسه هارو در حسینیه میگیریم و ما نیاز به کمک های مردمی داریم که من شماره حساب رو میزارم تو گروه و شما اشتراک بدید...
یه هویی یکی از پسرا گفت=مگه مسجد مسئول نداره ؟!
اقای وکیلی با آرامش همیشگی گفت=چرا داره و اقای معتمدی تا جایی که تونستن کمک کردن من منظورم از کمک های مردمی برای ماه رمضان بود.... خب جلسه امشب تمام شد خیلی ممنونم باز که زحمت کشیدین و اومدید
یا علی...
همه بلند شدیم و یه چند تایی از پسرا جمع شدن دور اقای وکیلی و شروع کردن به سوال کردن
+مبینا میخوای وایسی با داداشت بری یا با من میایی؟!
مبینا=نه میخوام با داداشم بیام
+باشه عزیزم پس اگه کاری نداری من برم
مبینا=خب وایس باهم بریم خطرناکه این وقت شب
+مرسی گلم فعلا
از پله ها رفتم پایین که وکیلی رو دیدم دلم رو زدم به دریا و رفتم ازش سوال کردم..اروم رفتم جلو و با اروم ترین صدا گفتم=ببخشید مزاحم شدم ، برای پایگاه که گفتین برای خواهران نیست؟
وکیلی=خواهش میکنم، فعلا که فقط مجوز قسمت برادران رو میدن
+بله خیلی ممنونم
از مسجد اومدم بیرون و اروم حرکت کردم سمت خونه...
یه هویی یکی شروع کرد داد زدن یه لحظه ترسیدم ولیی وقتی گفت=کیااانناااااا....کیانا خانم
برگشتم دیدم باز همون پسره اس
بی توجه به راه ادامه دادم که این دفعه با سرعت بیشتری اومد و جلوم وایساد و نفس نفس گفت=کی...انا....چر...ا...هرچ...ی صد..ات..میز...نم..جواب..نمیدی
+منظورتون خانم مشتاق هست؟!ببخشید من کار دارم الان دیر هم برسم خانواده نگران میشن با اجازه
-بابا یه لحظه وایس کارت دارم چرا این طوری میکنی ، سرت رو بگیری بالا منوببینی میشناسی من الکی این همه راه رو نیومدم تهران
+دیگه خیلی دارید... استغفرالله ، من برام مهم نیست که شما چه جوری اومدید یاعلی..
-باشه ، برو به سلامت
آدم چه قدر اخه پرووو باشه
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part40 اقای وکیلی=خب موضوع بدی این هست که ما الان دنبال مجوز پایگاه هستیم برا
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
Part41
عاشقی زودگذر
رفتم خونه به اهالی خونه و مهمون ها سلام دادم
+مامان من برم اتاق هم لباس عوض هم نماز م رو بخونم
مامان=باشه برو، راستی میدونی هستی اومده
+اره امشب تو مسجد دیدمش
مامان=باشه برو
رفتم تو اتاقم شلوار مشکی رو پوشیدم با پیرهن لیمویی و روسری سفید گلبهی رو مدل دار بستم ، چادر نمازم روپوشیدم و نمازم خوندم......
سلام نمازم رو دادم و چادرم رو انداختم رو تختم و رفتم بیرون که کارن اومد جلوم
کارن=به کیانا خانم خبری ازت نیست؟
+نه از شما خیلی خبر هست بیا برو اونور
رفت کتار منم رفتم تو آشپزخونه که مامان تو حال با صدای بلند گفت=کیانا مامان چآیی بیار
پنج تا چای ریختم رفتم تو حال به مامان بزرگ و بابا بزرگ دادم بعدم عمه ساره با شوهرش و در اخر مامانم....
سینی رو بردم تو آشزخونه که صدا زنگ تلفن اومد
مامان=کیانا تلفن رو جواب بده
+باش
تلفن رو برداشتم که صدا بابا اومد=سلام دختر بابا چه طوری
+مرسی بابا جونم کجایی چرا انقدر دیر اومدی مثلا امروز پنج شنبه بوده باید زود بیایی
بابا=ببخشید خوشگلم ،من که مثل همیشه اومدم ولی شما کلاس بودی، الان با کیان اومدیم بیرون میوه بخرم
+باشه باباجون ، راستی کاری داشتین زنگ زدی😂
بابا=اره میخواستم ببینم اومدی یانه ، خب من الان میام فعلا
+باشه خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم که دوباره زنگ خورد به امید این که بابا باشه سریع برداشتم=جون دلم بابا
بعدش صدا هستی اومد که داشت میخندید=جان بابا خوبی😂😂😂😂
+درد نگیری هستی ، فکر کردم بابامه
هستی-اشکال نداره ، چه طوری چه بی خبر رفتی؟
+ببخشید اخه امشب مهمون داشتیم مجبور شدم زود بیام شرمندت🌸
-دشمنت کیانا مامانت هست؟
+اره هست
-خب لطف میکنی گوشی بدی مامانم کارش داره
+باشه از من خدافظ سلام برسون
-بله حتما مخصوصا به یکی مخصوص تر سلام میرسونم.....
پشت بندش خندید
+یعنی چی؟؟
-هیچی بابا گوشی بده مامانت
مامان بیا تلفن کارت داره...
رفتم نشستم پیش عمم و اهورا رو ازش گرفتم
(اهورا پسر کوچیه عمه ساره بود و یه پسر بزرگ تر داشت که اسمش آرمین بود آرمین کلاس اول بود و اهورا دوماهش بود)
با اهورا درحال بازی کردن بودم که زنگ آیفن زده شد و خبر از اومدن بابا اینا رو میداد.....
شام رو خوردیم و ضرفا رو گذاشتیم تو ماشین ظرف شویی.... به دستور مامان چای ریختم و دادم به مهمونا نوش جان کردن.... میوه ها هم چیدم و بردم....
کم کم مهمونا قصد رفتن کردن
وقتی رفتن مامان رو به بابا گفت=عباس جان امروز خانم عسگری از اهواز اومدن و امروز غروب هم زنگ گفت فردا جمعه اس اگه میخوایید بریم بیرون تفریح
بابا=فردا که هیچ برنامه ای نیست ، زنگ بزن هماهنگ کن
+ایول بابا ، با هستی میریم بیرون
مامان زنگ زد و هماهنگی های لازم رو کرد و ناهار هم مهمون ما شدن....
تا ساعت ۲ نصف شب داشتیم وسایل فردا رو حاضر میکردیم....
مامان=عباس فقط مونده فردا مرغ بخری و نوشابه و کاهو و گوجه
بابا=باشه فقط بنویس یادم نره
کارا که تمام شد رفتم تو اتاقم خوابیدم😴
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
https://harfeto.timefriend.net/16446632236447
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a