رمان:جانانم تویی❤️
پارت:1
با اومدن شبنم کنارم نگاهم و بهش میدم که با استرسی که توی چهرش موج میرنه نگاهم میکنه و میگه
-ساحل مطمئنی؟ من خیلی نگرانتم
تکه ی آخر کیکم و توی دهنم میگذارم و رو بهش با حالت خونسردی میگم
-تو هنوز ساحل و نشناختی؟غمت نباشه
-اگه سهیل بفهمه چی؟
-بفهمه هیچ غلطی نمیتونه بکنه
کلافه پوفی میکنه و میگه
-مامانت خوبه؟
-باید داروهاشو توی راه بگیرم و ببرم
نگاهی به ساعتم میکنم و با دیدن ساعت ده از جام بلند میشم و میگم
-من میرم دیگه شبنم دیره
دوباره نگاه نگرانش و بهم میدوزه و میگه
-فردا میبینمت
بوسی روی لپاش میکارم و از جام بلند میشم و خداحافظی میکنم.
-ساحل مراقب خودت باش
دستم و توی هوا تکون میدم و میگم
-باشه سهیل نفهمه چیزی
-خیالت تخت خواب
لبخندی میزنم و از خونه ی شبنم میزنم بیرونو به سمت داروخونه حرکت میکنم.
-چند شد دارو ها؟
خانومی که پشت صندوق ایستاده نگاهی به دارو ها میکنه و میگه
-همش صد و بیست
-چه خبره چقدر زیاد شده پولش
-تغییر میکنه خانوم بفرمایید
کولمو از روی دوشم میارم پایین و پولش و میدم و دارو هارو بر میدارم و به سمت خونه میرم،زنگ درو میزنم و باز شدن در میرم داخل، خودمو برای یک دعوای درست و حسابی آماده کردم، با رفتن توی خونه سهیل میاد سمتم و میگه
-به به سرکار خانوم تشریف فرما شدن
کلافه نگاهی بهش میکنم و میگم
-برو اونور سهیل حال ندارم
-کجا بودی؟
-به تو چه آخه
-اااا زبون در آوردی
-آره دهن منو باز نکن سهیل
عصبانی قدم بر میداره سمتم و با داد میگه
-باز کن ببینم چی میخوای بگی؟
ترسیده حرفی نمیزنم که مامان از توی اتاق با صدای آرومی میگه
-چه خبرته سهیل؟ ساحل مادر اومدی؟
بدون محل به سهیل از کنارش رد میشم و میرم سمت اتاق مامان و دستاش و میبوسم و میگم
-سلام دلبرم خوبی فداتشم؟ دارو هاتو خوردی؟
-سلام عزیزم آره مادر
-دارو های جدیدتو گرفتم....
سهیل:پول از کجا؟
جوابشو ندادم و خواستم از اتاق برم بیرون که دستش و گذاشت و مانع رفتنم شد
-گفتم از کجا؟
-کار کردم فهمیدی؟ برو اونور حال ندارم
خواست دوباره باهام بحث کنه که مامان با صدایی بلند رو به سهیل میگه
-برو سرتو بزار بخواب انقدر ساحل و اذیت نکن بچم خستس
سهیل: آخه مادر من معلوم نیست این چه غلطی داره میکنه هر روز تو خیابونا پلاسه....
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:1 با اومدن شبنم کنارم نگاهم و بهش میدم که با استرسی که توی چهرش موج میرنه ن
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:2
-اگه من پلاسم تو پس چی؟ یک علاف و بیکار هان؟
خواست قدم برداره سمتم که مامان دستش و گرفت و مانعش شد و من سریع رفتم توی اتاقم و درم قفل کردم، شال و مانتو مو گوشه ای انداختم و روی تشک دراز کشیدم.
من ساحل صبوری 22 ساله ای که نه پدر بالا سرش بود و مادرشم مریض گوشه ی خونه افتاد و یک داداشی ام داره که هیچ کاری ازش بر نمیاد و کلی طلب و چک از طلبکارا داره باید اینکارو انجام بدم و به تهشم فکر نمیکنم، با هزار تا فکر و خیال به خواب رفتم و صبح با صدای اذان که کوک کرده بودم بیدار شدم؛ درسته حجاب خوبی نداشتم ولی نمازم برام خیلی اهمیت داشت.
بعد از نماز دیگه نخوابیدم و بلند شدم و لباسای همیشگیم و پوشیدم و کولمم روی دوشم انداختم و رفتم بیرون و روی ایوون نشستم تا کفشامو بپوشم که سهیل اومد جلوم ایستاد و گفت
-کجا به سلامتی؟
بند آخر کفشمم بستم و با کلافگی گفتم
-دیشبم بهت گفتم به جنابعالی ربطی نداره
-اااا صبح زود میره بیرون و نصفه شب میاد خونه ربطی نداره؟
از جام پاشدم و گفتم
-نه نداره اگه خیلی نگرانی که بعید میدونم باشی برو بیرون کار کن که من بشینم خونه
دیگه حرفی نزد که پوزخند صدا داری زدم و از خونه اومدم بیرون، پیاده تا خونه ی شبنم رفتم و زنگ خونه رو زدم، با صدای خواب آلودگی پشت آیفن گفت
-کیه؟
-باز کن منم شبنم
-اووو چخبره سره صبحی اومدی اینجا؟
-بدو درو بزن یخ زدم میگم برات
با کلافگی گفت
-بیا تو
در و زد و منم سریع رفتم داخل با دیدن قیافش به زور جلوی خندم و گرفتم و با کولم زدم تو سرش که مثل برق از جا پرید و رو به من گفت
-مرده شورتو ببرن که نه گذاشتی بخوابم الانم که کخ میریزی
دستش و کشیدم و بردم توی اتاق و نشوندمش روی تخت
-بشین که کلی کار دارم
کلافه ذره ای از موهاش که جلوی چشمش بود و پشت گوشش فرستاد و رو به من گفت
-بگو
منتظر نگاهم کرد که گفتم
-اسم پسره کامران سرابی هستش که توی شرکت کار میکنه و استاد دانشگاهم هست.
متعجب خیرم شده بود و گفت
-ایول بابا
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:2 -اگه من پلاسم تو پس چی؟ یک علاف و بیکار هان؟ خواست قدم برداره سمتم که مام
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:3
-ببین ما که پول نداریم بریم دانشگاه مجبوریم بریم شرکت
نگاه متعجب شو بهم دوخت و گفت
-ما؟ منو وارد این قضیه نکن ساحل
-باشه ولی کمکم که میکنی؟
-آره ولی....
-نگران نباش کسی نمیفهمه تو داری اینکارو میکنی
حرفی نزد که ادامه دادم
-اما هنوز نقشش مونده که من چجوری وارد این رابطه بشم
شبنم که هنوز گیج خواب بود نگاهی به من انداخت و گفت
-حالا بیا بخوابیم بعد بهت میگم
بالشی که کنارم بود و برداشتم و زدم توس سرش و گفتم
-ای خفتک پاشو بابا من نگرانم
با هزار تا غرغر بلند شد و حاضر شد و باهم با یک تاکسی رفتیم سمت شرکت پولو حساب کردیم و پیاده شدیم، جلوی یک ساختمان بلند که حالت برج بود پیاده شدیم، شبنم که دهنش باز بود و با دستم دهنش و بستم و گفتم
-ببند پشه نره توش
متعجب گفت
-وای اینجاس؟
-آره
-خدای من پس چه شود، حالا چیکار کنیم؟
-هیچی فعلا آوردم اینجا رو بهت نشون بدم که از فروا بریم تو کارش
-بابا دمت گرم خیلی عقل کلی
-میدونم
پوزخندی زد و گفت
-بگیر سقف و
منم پوز خندی زدم و گفتم
-بالا سرم آسمونه
یکی زد پس سرم که گفتم
-خب دیگه اگه اینجارو دیدی بریم کمی خرید ریزه بکنیم و بریم خونه ی شما که منو آماده کنی واسه فردا
-بریم
یک سری چیز های کوچک مثل لاک و رژ لب و... خریدیم و رفتیم به سمت خونه ی شبنم، شبنم وضعش بهتر از ما بود ولی مادر و پدرش و از دست داده بود و تنها زندگی میکرد میتونم بگم شبنم مثل خواهرم بود و از بچگی باهاش بزرگ شدم.
با رسیدن به خونه شبنم اومد سمتم و گفت
-ببین خب اول از همه برای اینکه جذبت بشه یک تیپ درست باید بزنی و آرایش ملیحی هم باید داشته باشی و دوم هم اخلاقت روی اخلاقت خیلی باید کار کنی
-مگه اخلاقم چشه؟
-یک مقدار خورده شیشه داری
-شبنم مواظب باش کتک نخوری
-باشه داشتم میگفتم
-خب عقله کل اینارو خودم میدونم تو فقط بهم لباس بده و این جینگولک بازی ها هم یادم بده
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:3 -ببین ما که پول نداریم بریم دانشگاه مجبوریم بریم شرکت نگاه متعجب شو بهم د
سه پارت تقدیم نگاه نورانی تون❤️☝️🏻
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
✨پارت اول #رمانیادتباشد
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5313
✨پارت اول #رمانعاشقانهایبرایتو
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5333
✨پارت اول #ازجهنمتابهشت
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5456
✨پارت اول #بازمانده
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/6054
✨پارت اول #جانانمتویی
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/6087
رمان=جانانم تویی
داستان دختری هست که فقیر و برای اینکه بتونه پول دارو های مادرش رو جور کنه به عنوان منشی میره به یه شرکت و تا بتونه از مدیر شرکت پول زیادی بگیره....
اتفاق های جالبی توی این داستان اتفاق میوفته میخوای ادامه رو بخونی بزن رو لینک زیر❤️👇🏻
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part51 عاشقی زودگذر رو تخت دراز کشیدم ولی وجودم گرم بود حالم کسل بود شاید به
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part52
عاشقی زودگذر
ساعت نزدیک های ۱۱ بود که بیدار شدم که صدای در اومد و با صدای گرفته ای گفتم=بفرمایید
هستی اومد تو گفت=بابا پاشو دیگه یه کوچولو با بچه ها شلوغ کاری کنیم
اگه خدا بخواد این داداش کیان شماهم با اصرار ما اومده بازی پاشو بریم.....
گیج بودم فقط نگاهش میکردم..
که از دستم کفری شد شالم که تو اتاق بود رو برداشت پرت کرد سمتم و گفت=کیانا بخدا پا نشی من میدونم تووووووو
+باشه بابا
هستی=واییی کیانا صدات خیلی باحال شده 😂
+رو آب بخندی ایشالله که هم میخندی...
هستی=دیگه هرچی باشه به اندازه تو من نمیخندم
با خنده سر تکون دادم و رفتم جلو آیینه موهام رو باز کردم و شروع کردم به شونه کردن
هستی اومد جلو و شونه رو ازم گرفت=بده من ، انقدر دوست داشتم موهام مثل تو باشه بلند و بور ولییییی حیف که موهام بلند نیست و بور
+مگه موهات رو کوتاه کردی؟!
هستی=اره بابا الان تا سر شونه ام هست
+اهههه هستی تو موهات خیلی خوشگل بود مشکییی و بلند
هستی=دیگه کوتا کردم تو گرمایی اهواز نمیتونستم تحمل کنم.... کیانا میخوای برات ببافم؟؟
+اگه زحمت نیست اره😁
هستی=نه بابا چه زحمتی توهم مثل خواهرم.....
صبحانه رو خوردم که کیان گفت=کیانا پاشو حاضر شو توپ بیار میخوام افتخار بدم باهاتون بازی کنم....
اطاعت امر کردم و رفتم اتاق
لباس هام که طرح لباس ورزشی بود پوشیدم و رفتم تو کمد و توپ رو اوردم و رفتم بیرون.....
منو هستی یه تیم بودیم کیان و حمید هم یه تیم
چون پسرا قوی تر بودن اونا بردن و هییی سر به سر منو هستی میزاشتم.....
با حرص گفتم=خب حالا شما بردید باید جایزه بدید....
حمید پرید وسط حرف و چشاش رو ریز کرد و گفت=جایزه؟!!...
کیان زد رو شونش و گفت=الووووو چشات رو ریز نکن ها میام برات....بعد دوتایی زدن زیر خنده منو هستی فقط نگاهشون میکردیم....
هستی گفت=جهت یادآوری بگم زیاد خندیدن اصلا خوب نیست ، پس زیاد نخندید
بلند شدم و خیلیییی جدیی گفتم=پاشو هستی بریم بالا هر چیزی جنبه میخواد....
رفتیم بالا لباسا مون رو عوض کردیم دست و صورتمون رو شستیم و وضو گرفتیم....
داشتیم با هستی جا نماز ها رو پهن میکردیم که زنگ در بلند شد مامان از تو آشپزخونه گفت=کیانا در رو باز
در باز کردم و رفتم آشپزخونه و روبه مامان و خانم عسگری گفتم=ماشالله شماها چه قدر حرف دارید برا گفتن😂
خانم عسگری گفت=چه کار کنیم دخترم😂 یک ساله همدیگه رو ندیدیم
+Ok😂
رفتم تو حال که دیدم اون دوتا چغندر نشستن رو مبل و دارن میخندن و یک پلاستیک دست کیان بود هستی هم رو مبل بود داشت با تاسف نگاهشون میکرد
بی توجه به اون دوتا به هستی گفتم=پاشو نماز..
هستی اومد ...
نماز که تموم شد جانماز و چادر هارو جمع کردم و رفتم تو اتاق که کیان گفت= کیانا بیا کارت دارم
بعد رو به اقا حمید که نشسته بود گفت=شما هم برو پیش خواهرت
اقا حمید بلند شد رفتم پیش هستی که روبه رو من نشسته بود نشست
کیان=خب من امروز درس نداشتم و به اجبار حمید اومدم بازی و حالا که اومدم باید تاشب بازی کنیم و همش قهر نکنیم Ok
کیانا راست میگه ما تو والیبال بردیم و باید جایزه بدیم....
بعد اون پلاستیک دستش بود رو اورد بالا و گفتت=تو این یک عالمه خوراکی ، هرکی برد نصف بیشتر اینا برا اون گروه باشه؟!
همه سر تکون دادیم
کیان=منو خواهرم یک گروه
بعد رو به اقا حمید گفت=شما و خواهرت یک گروه
طبق تصمیماتی که گرفتیم قرار شد گل یا پوچ بازی کنیم...
خداروشکر من تو این بازی حرفه ای بودممم....
شروع کردیم بازی کردن.... قرار شد ۵ دور بازی کنیم
سه دور ما بردیم دو دور اونا....
طبق چیزی که بود نصف خوراکی برا منو کیان شد....
یه فکر خبیثانه زد به سرم
هرچی آلوچه و لواشک و چیپس سرکه که مورد علاقه منو هستی و البته کیان بود رو برداشتم چیزا شیرین رو گذاشتم برا تیم هستی اینا ....
بلند شدم و گفتم =هستی پاشو
هستی بلند شد و کیان گفت=کیانا اونا برا منم هست ها؟!
+نه دیگه اینا مال منو هستی هست
کیان=قرار این نبود
+نه بابا ، اینم جبران کار امروزتون تو پارکینگ
بعد دست هستی رو گرفتم رفتیم تو اتاق و در رو قفل کردیم و شروع کردیم به خوردن مسخره کردن اون دوتا😂
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part52 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های ۱۱ بود که بیدار شدم که صدای در اومد و با ص
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part53
عاشقی زودگذر
هستی اینا قرار بود امروز برن....
هستی زیپ ساک رو بست و اومد طرفم و بغلم کرد و گفت=کیانا خواهری دلم برات خیلی تنگ میشه مراقب خودت باش ، به حرفام هم فک کنم من خوبی خودت رو میخوام دورت بگردم همه امتحان هات رو عالی بده باشه گلکم💚
دستام رو محکم تر کردم دور کمرش و گفتم= دل منم برات تنگ میشه اجی جونم، خودت میدونی سخته واسم ولی به جون خودت که خیلی برا عزیزی چشم...بعد با بغض گفتم=برام دعا کن🌸
از هم جدا شدیم با بابا هستی خدافظی کردم و به سمت مامانش رفتم که سفت بغلم کرد مثل روز اول و گفت=خدافظ عزیز دلم مراقب خودت خیلی خیلیییی باش عزیزکم
چشام گرد شده بود از تعجب یه لبخند کم رنگ زدم و تشکر کردم .....
نمیخواستم با اقا حمید خدافظی کنم ،
خودم رو با صحبت کردن هستی سرگرم کردم که صداش اومد=ببخشید کیانا خانم...
برگشتم سمتش و سرم رو انداختم پایین
حمید=میخواستم برا روز اول که تو مسجد بود مغذرت خواهی کنم اگه اذیت شدید و مابقی روزا دیگه شرمنده ، حلال کنید انشاءالله جبران کنم
خیلی اروم گفتم=خواهش میکنم ، اون کسی که باید حلال کنه کرده شما نگران نباش.....بعدشم نیاز به جبران کردن چیزی نیست ، انشاءالله موفق باشید
خدانگهدار...
حمید=لطف کردید
بعد مِن و مِن کرد و گفت=اِ....من..هیچی ولش کن
به امید دیدار.....
وا این چش بود بعد تو دلم گفتم=خدایا همه مریض ها رو شفا عنایت بفرما😂
بعد خندیدم که هستی گفت=کیانا خوبی؟!
بعد دست گذاشت رو پیشونیم و گفت=تب هم نداری پس چته با خودت میخندی؟!
+هیچی بابا چه قدر فضول شدی....
تا دَم در راهنمایی شون کردیم و برا بار ۴ خدافظی کردیم و با مامان و بابا و کیان اومدیم بالا.....
+مامان یه زنگ بزن مامان پروانه ببین کارن کجاست
مامان=فردا حرکت میکنن ، شماهم برو سراغ درسات پس فردا امتحان های خرداد ماه شروع میشه ها....
+باشع، مامان مگه کارن درس نداره اون وقت شما و بابا اجازه دادید بره
مامان=خوابییی ها امتحان های کارن تموم شد فردا میخوام کارنامه اش رو هم بگیرم
+واییی اره راست میگی....مامان؟
مامان=بلهههه
+میخوام تابستون سال هشتم رو جهشی بخونم ، بعد سال دیگه به جایی اینکه برم هشتم میرم نهم نظرت؟!
مامان=نمیدونم از بابات نظر بگیر
+بابآااااا، نظر شما چیه؟!
بابا=هرطور خودت میدونی ، ولیییی من میگم اگه بهت فشار نمیاد این کارو انجام بدی بهتره
+ایولل بابا پس من به مدیر میگم....
ヅ🦋ヅ🦋ヅ🦋ヅ🦋ヅ🦋
اخرین امتحان که قران بود رو دادم برا بار ۵ چک کردم برگه رو وقتی مطمئن شدم برگه رو دادم رفتم پیش مبینا که تو حیاط منتظر من بود
+سلاممممم برا من عالییی بود
مبینا=سلام منم
+مبینا چی شده چرا انقدر پکری؟!
مبینا=هیچی فقط خسته ام
+اهان خب میخوایی بری برو چون من با مدیر کار دادم میخوام ببینم از کی باید شروع کنم....
مبینا=خب باشه فعلا🙂
این چرا این طوری بود امروز ؟!!!
رفتم پیش مدیر گفت=باریکلا دخترم، شما این یک هفته رو استراحت کن انشاءالله هفته بعد بیا تا بهت برنامه بدیم و شروع کنی بعد برا شهریور بیایی امتحان بدی و قبول بشی
+خیلی ممنونم ، فقط برام دعا کنید بتونم...
مدیر=حتما من به شما ایمان دارم که میتونی دخترم
+خیلی ممنون خانم با اجازه تون....
با شادابی رفتم خونه مثل همیشه سلام دادم و کارن با تفنگ آبیش اومد طرفم و .....
نگم براتون شده بودم مثل موش آبکشیده
+کارررررننننن فقط دعا کن دستم بهت نرسه🤬🤬🤬🤬🤬🤬
افتادم دنبالش اومد بگیرمش که پام گیر کرد به پایه عسلی و با کله افتادم..
بعد کارن خندید و گفت=شَپَلَق 🤣 دیدی افتادی😂اخییییی خواهرییی
فقط گریه میکردم پوست دست کلا داغون شده بود
مامان از اتاق اومد بیرون انگار داشت با تلفن حرف میزد خدافظی کرد و اومد سمت کارن و گفت=کاررنن خدا شهیدت کنه ، این چه کاری بود کردی بزار عباس بیاد بهش بگم این تفنگ رو برداره تا نزدی همه رو ناقص نکردی،صبح هم زده کیان رو خیس خالی کرده بچم سرما خورد، اینم از کیانا
از دست تو که انقدر شیطونی کارنن
بعد اومد سمتم و کمک کرد پاشم
دستم خیلی بد شده بود...
مامان پانسمانش کرد و بستش...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷