eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
الهییی واقعا ببخشید چون بقیه میخوان رمان هارو بخونید ان شالله بعد از این رمان ها ، رمان پیشنهادی دوست عزیزمون رو میزارم و رمانی که دارم مینویسم 😉😍😍
داستانی پسریه به نام محید که از بچگی با دختر خالش بزرگ میشه..... اینا بهم خیلی وابسته میشن...... تا اینکه میگذره و بزرگ میشن و مجید عاشق دختر خالش میشه.... خیلی قضیه جالبی داره😉 دوست داری بدونی چیه؟؟؟؟ پس بزن رو لینک زیر و بخونش و حالشو ببر🌺🌺🌺🌺 ➣ڕݥاݧ دسٺ ۅݒآ چݪفݓے➣ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
رمان پلاک پنهان درباره‌ی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصه‌های فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطه‌ی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری می‌شود. این سبب می‌شود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد. ﴿ࢪݦاݩ پݪاڪ پڹہاݩ﴾ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
ان ‌شالله ساعت ۹ شب سه پارت از این دو رمان هیچان انگیز گذاشته میشه🌸🌸🌸👆🏻👆🏻👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛🕊° سڷطانِ قَلبَم یادِ حَࢪَم هواییم مۍڪنہ ! 🔑•| • •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•💛🕊° سڷطانِ قَلبَم یادِ حَࢪَم هواییم مۍڪنہ ! 🔑•| #یآ‌امام‌رضآ • •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebr
چهار‌شنبه‌های‌امام‌رضایی🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 یا امام رضا بطلب که بدجور دلتنگ حرمت هستم💔🖤...
✅ نفس خدایی اگر نفس خود را خدایی کنیم، خدا کاری می کند، که به جای تیربار و رگبار، فقط صدایت، صدای اذانت، نفس را در گلوی دشمن حبس کند و آنان را تسلیم کند.. 🌹درست مثل ابراهیم...
به وقت رمان 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
رمان پلاک پنهان👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت اول ــ سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت: ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت: ــ بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد. ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟ سمانه ارام خندید و گفت: ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!! ــ برو بابا تا رسیدن حرفی دیگری نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بالخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید: ــ سالم عمه جووونم صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت: ــ منم اینجا بوقم ادامه دارد... به قلم