[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥(:
❪🦋☁️❫
..
با پـول تو جیبیش اراذل محـل رو
میبرد استخـر . .
میگفتـن مصطفـٰی چرا ایـن کارو میکنـی؟
میگفـت دو ساعـت کمتـر دیگران اذیت کنـن!(:
حدودا ۲۵ سالش بود...
.
#شھیدمصطفےصدرزادہ🌸🌿
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•°•°•°•°•🌻🚚
⇜📲 #تلـنگرانه↝
⇜🌙 #مهدویت↝
اگهکسیتوکُماباشه؛
خانوادشهمهمنتظرنڪهبرگرده...
خیلیامونتوکمایگناهرفتیم؛
آقامون امام زمانمون منتظرمونَِ...
#وقتشنشدهکهبرگردیم؟!🖐🏿👀
•
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
خب عزیزایی که دوست دارن شرکت کنن توی این گروه عضو بشن خوشحال میشم☺️
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
#العجلآقایغریبم
فرديبہنامسیدمهدي
امامدوازدهمشیعیان📿
هزاروانديسالاست
ڪهبہخاطࢪگناهانما،😔
مخفیانہزندگيمیکند....💔
غریبانہقدمبرمیدارد....🚶♂
همانآقایيڪهوقتیدفتࢪچہے
اعمالمارونگاھمیڪند📓
وباگریہمیگوید؛😭
اےواياینڪہقولدادھبود.....😞💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
دلم تنگ شدھ برات💔
#سید_رضا_نریمانے🎙
#استورے📲
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•﷽• دلم تنگ شدھ برات💔 #سید_رضا_نریمانے🎙 #استورے📲
انقدر نیامدم حرم که دلم بد جوری تنگه آقا....🚶🏽♂💔😭😢
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•﷽• دلم تنگ شدھ برات💔 #سید_رضا_نریمانے🎙 #استورے📲
آخ آخ...💔
یا امام رضـــــا...😫💔
دلم تنگه چجوری بگم....😭😢
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part13 عاشقی زودگذر روز اول مدرسه گذشت و خیلی روز خوبی بود و با شلوغ کاری های
💛👑💛👑💛
👑💛👑💛
💛👑💛
👑💛
💛
Part14
عاشقی زودگذر
تلفن مامان که تموم شد ازش پرسیدم=مامان
-بله باز فضولیت گل کرد
اومدم ادامه حرفم رو بزنم که باز خون دماغ شدم
انقدر که خون دماغ میشدم دیگه حالم داشت بد میشد
مامان تا منو دید گفت=تو چرا چند روز این طوری میشی؟؟همش خون دماغ میشی حالا خوبه زیادم تو آفتاب نیستی فشار امتحان ها هم تموم شده
+واییی مامان نمیدونم خودمم حالم بد شده از بس خون دماغ شدم تازه چند دقیقه پیش بدتر بود اصلا قطع نمیشد
از قیافه مامان نگرانی موج میزد(منظورم موج میکزیکی نیست هآااا اشباهی فک نکنید😂😂)
+راستی مامان پروانه چی گفت؟؟؟
-هیچی گفت که امروز که چهارشنبه شب بیاد خونه ما فردا بریم شیراز خونه خالت اینا
+اع مامان من مدرسه دارم
-خب فوقش مرخصیت رو میگیریم بعدشم من گفتم بزار بابات بیاد بعد جواب میدیم
تو دلم عروسی بود که میخواییم بریم خونه خاله اینا یه حس عجیبی داشتم خیلی خوب بود اون حس ولی دوست داشتم پیش مامان ناز بکنم(دقت کردید توی درون آدما مخصوصا منو کارن یه چیز هست که خیلی ووول میخوره و برای منو کارن همیشهی خدا فعال هست 😁)
-پاشو پاشو دوساعته برا من رفته تو فکر برو به کارات برس. تو اتاقت انگار بمب منفجر شده
منم که حرف گوش کن (آره جون خودمم😂😂) حرکت کردم به سمت اتاقم وقتی درش رو باز کردم دیدممم بــــــــــــــــــــلــــــــــہهههههههههه چه خبره اینجا دور تا دور اتاق کتاب بود و کتاب. شالم رو از تو کدوم بیرون آوردم بستم به کمرم یه روسری دیگه آوردم به طور حصیری بستم به سرم😅 خیلی قیافه ام باحال بود داشتم به خودم نگاه میکردم و میخندیدم که مامانم بی هوا وارد اتاق شد و با حالت تاسف نگام کرد
_خوبه حالا جنگ نمیخوای بری
منم فقط میخندیدم که مامانم یه هویی اعصابش خورد شد و گفت= بسه دیگه اهههه اینجا رو جمع کن الان میخواد مهمون بیاد برامون
+مهمون؟ کی هست حالا؟؟؟؟
-تو نمیشناسی بیاد میفهمی
تمام ذهنم شد علامت سوال
دیگه اتاقم رو تمیز کردم که مامانم گفت کیانا بسه بیا شربت درست کن
شربت رو درست کردم لباسامو هم عوض کردم چون کثیف شده بود و زشت بود برای مهمون نا آشنا که نمیشناختم...
💛
👑💛
💛👑💛
👑💛👑💛
💛👑💛👑💛
نویسنده📝
#N