📣#آموزش مجازی امربه معروف ونهی از منکر
#فرصت_عالی _برای مومنین👇👇
✅#آموزش_واجب_دین
✅#غیر_حضوری
✅#صدور_مدرک_معتبر_پایان_دوره
✅با حمایت #پشتیبانان_زبده
✅بدون #محدودیت_سنی و #جغرافیایی
📣📣📣ثبت نام با ارسال کلمه ی «معروف» به آیدی 👇
@vajeb123
@vajeb123
@vajeb123
در
🔅ایتا🔅سروش🔅بله🔅روبیکا🔅واتساپ
📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز
🕘 ❗️فـــقــط روزی ۱۵ دقیقه❗️😳
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛👑💛👑💛 👑💛👑💛 💛👑💛 👑💛 💛 #Part21 عاشقی زودگذر حاضر که شدم عطر تلخم رو زدم گوشیم و برداشتم رفتم بیرون که
💛👑💛👑💛
👑💛👑💛
💛👑💛
👑💛
💛
#Part22
عاشقی زودگذر
اون دوتا خواهرا گرام هم اومدن جایزه هاشون رو گرفتن.... ولی قیافه دوست خواهر حمید که اسمش کیانا مشتاق بود یه جوری بود نگاهش یه غمی توش بود
جوری که مامانم میگفت میخورد بهش همسن و سال مبینا باشه....
اونشب تا ساعت ۱۲ پیش بچه ها بودیم داشتیم حسینیه رو مرتب میکردیم...کارمون که تموم شد گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم که ببینم ساعت چند که همون موقعه اسم مامانم افتاد رو گوشی جواب دادم و بهش گفت تا نیم ساعت دیگه خونه ام...
خسته و کوفته از پله ها رفتم بالا اروم وارد اتاقم شدم برق رو که روشن کردم دیدم مبینا نشسته رو تختم...
+سلام مبینا خانم بفرمایید این وقت شب توی اتاق من چه کار مییکنی؟!
مبینا باصدای ارومی گفت=وعلیکم چرا انقدر دیر اومدی چرا لباس های که من برات اماده کرده بودم رو کثیف کردی ؟؟ مثلا فردا میخواییم بریم خونه خاله اینا تونباید خوشتیب باشی؟!
+باشه باشه حالا بفرمایید بیرون من خودم تمیز میکنم لباس هارو بعدشم مگه خونه خاله چه خبره؟؟
مبینا=داداش مامان بهت نگفته؟ میخواییم برات آستین بالا بزنیم...
+چی میگی واسه خودت من هنوز ۱۹ سالمه اون وقت میخوای واسه من زن بگیرین... ای بابا...
مبینا= داداش مهدی مگه شما دختر خاله از هم خوشتون نمیومد؟! الانم که دارین بهم میرسین دیگه
+اون زمان دیگه گذشت ، دختر خاله دوسال از من کوچیک تره هنوز بچه اس حرکات بچه گانه داره، بعدشم من دیگه خوشم نمیاد..... فردا به مامان میگی یا خودم بهشون میگم الان برو بیرون اعصابم خورده...
مبینا بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بیرون و منم لباسام رو با لباس قبلی هام عوض کردم...
پریدم رو تخت و با خودم گفتم=من هنوز کار ندارم شغل ندارم دانشجو ام اون وقت میخوان زن بگیرن واسم، قبلا منو دختر خاله بچه بودیم اینا یه فکرایی واس خودشون کردن ، من الان نمیدونم با خودم چند چندم اون وقت اینا وایسادن نقشه کشیدن واسه من...
تا چشمام رو بستم خوابیدم....
🖤🎩🖤🎩🖤🎩🖤🎩
"از زبان کیانا"
با هستی و داداشش خدافظی کردم و تشکر کردم که منو اوردن خونه مادر بزرگ اومدم زنگ بزنم که هستی گفت=اجی جان من ناراحت نباش واسه خودت میگم قشنگ اون موقعه که صدات زد ضایع بودی... حالا برو بعدا باهم حرف میزنیم
یه لبخند زدم و زنگ در رو زدم وارد خونه شدم.... یاخدا چه قدر کفشش .....
وارد شدم باهمه سلام علیک کردم رفتم پیش عمه ساره ام پسر کوچیکش رو گرفتم باهاش بازی کردن..... داشتم باهاش بازی میکردم که قیافه آقای وکیلی اومد جلو چشمام... چرا من این طوری شدم شدم به قول هستی دلم رو باختم بهش تو این فکرا بودم که دختر عموم که اسمش نرگس بود منم باهاش خیلی راحت بودم مثل یک خواهر بودیم باهام اومد پیشم نشست و زد رو شونم و گفت=به خواهر چه طولیییی موترییی
+مرسی اجی توخوبی
نرگس=نه چون تو خوب نیستی
+نگران نباش اجی کمی خسته ام
نرگس=اون کیانای که من میشناسم کوه هم کنده باشه انقدر کسل و بهم ریخته نیست، اگه دوست داری به من بگو اگه نمیخوای هم نگو ...
+اجی الان نمیتونم بهت بگم وایس هرموقعه Ok شدم بهت میگم
نرگس=باشه اجی اسرار نمیکنم هرجور راحتی حالا پاشو بریم تو حال میخواییم شام بخوریم پاشو...
با نرگس وارد حال شدیم و سفره رو انداختیم با کمک بقیه مردا هم صدا زدیم برای صَرف شام.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#N
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول رمان #ازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
سلام حتما میزارم
خیلییی ممنونم دوست عزیز
بنده15سالمه☺️
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
سلام مرسی ممنون
وقت کنم بنویسم به روی چشم
دیگه باید بخونید که تا اخر متوجه بشید
توضیح بدم مزه اش از بین میره......
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
سلام
خداروشکر که راضی هستید
سعی میکنم بیشتر بزارم
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #بیست_و_پنجم #هوالعشق #زندگی_جریان_دارد -علی اقااااااا, بی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_ششم
#هوالعشق
#حال_عجیب
-عباس من نگرانم..
-برای چی؟
بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید:
-عباس.. من دوست دارم...
عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید:
-د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی..
ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید:
-شام حاضره ،الان میارم
-ملیح...
از این صحنه 📽قلبم فشرده😣 میشود، حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های 😭گریه کنم.لیوان چایی☕️ را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزید،😭
گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم، خیره..سرش را از سجده بلند کردم و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود. دستانشرا به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند، انقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است ان روز را که گفت:
_اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را اسمانی خواهد کرد...ذکر اخر را که گفت ،گویی از اسمان به زمین نشسته ارام گرفت، بلاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد!😟
-خانوم چرا گریه میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم،ناخوداگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود. دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم:
-عاشقیت قبوا آسید😍
چشم هایش را ارام رویی هم گذاشت و با لبخند گفت:
_دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ادامه دادم...
_آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.
با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد:
_خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت، شرمندم گل زهرام...😊
جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم:
-همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من با اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس،
فقط....😔
-فقط چی؟
-فقط باش علی..باش
چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم:
-جواب نداشت حرفم؟
سرش را بالا اورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت:
-آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟😔
_قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش..
به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم،
انقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و اخی کوتاه گفتم، سریع زیر اب سرد گذاشتم ،ارد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود،هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست...
چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم، علی با تلفن صحبت میکرد:
-نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن.
صدایش را پایین اورد و گفت:
-حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم...
با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت:😊
-اره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی.
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی