داشابرام همہ ڪار هایش بـراۍ خـدا بود' همیشہ میگفت ورزش اگہ براۍ خـدا باشـہ میشہ عبادت :))
بـہ هـر نیٺ دیگہ ڪہ باشہ ضـرر مۍ کنید ...
#شهید_ابراهیم_هادی
#شش_روز_مانده_تا_پرواز
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
حـٰاجآقـٰاپنـٰاهیـٰانفـرمودند:
اگہخـدامیخـواسـت
مـٰاروجھـنمببـرھ؛
یہهمچـینامـٰامرضـٰایۍ''؏''
بھمـونمۍداد...!؟🌻✨'-
ای که میدانی ندارم غیر درگاهت پناهی
دیگر از من برمگردان روی خود گاهی نگاهی
▪️ای پناه دل خسته برگرد
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
🌱به توپ و تانک چه نیاز ...؟
حرف های ناگفته ی چشمانت
لشگری را به لرزه در می آورد
خدا کند #شرمنده ات نباشیم
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•🧡📙•
.
بینِتمـٰامِتلخۍهـٰا،چھرهات
چونحبھۍقندشیریناست
منبھفداۍچہرهشیرینت!😄🌙'
••📸 #رھـبـرانھ
#کارخودمونه
https://EitaaBot.ir/poll/3dthan
نظر بدید خوشحال میشم 🌺😍🌸👆🏻👆🏻
#نظرسنجی
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیستم مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد.
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_ویکم
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند😔
_آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید
همه با شنیدن صدای «محمد آقا» سر هایشان به طرف محمد آقا چرخید
_سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم😊
_نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن☺️
مهیا با تعجب😳 این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخترش گفت
_مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟؟😍
_منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم😊
مهلا خانم با تعجب پرسید
_شما رسوندینش😳
_بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش
مهیا زیر لب غرید
_گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی😬
اما «مهلا خانم و احمد آقا» با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند👀😍👀
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_ویکم آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_ودوم
مهیا روی تختش دراز کشیده بود...
یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد
با صدای در به خودش آمد
_بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد😍
_بیدارت کردم بابا ☺️
مهیا لبخند زوری زد
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت
_بهتری بابا😊
_الان بهترم
_خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه
_اهوم😊
_تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای
مهیا سرش را پایین انداخت
_نمیدونم فڪ نڪنم
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای😘 بر روی موهای دخترش کاشت
_شبت بخیر دخترم
_شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد
_بابا
_جانم
_منم میام😅
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی☺️
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی
شهاب چطور با او رفتار می کند....
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_ودوم مهیا روی تختش دراز کشیده بود... یک س
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وسوم
_مهیا زودتر الان آژانس میرسه
_اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش👜 را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن🚖 سر راه دست گلی💐 خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
_سلام خسته نباشید
_سلام عزیزم خیلی ممنون
_اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد
_اتاق 137
_خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در را زدن و وارد شدن
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد
_اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد
مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد
_مریم معرفی نمی ڪنی؟؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت
_ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه😊
مهیا لبخندی زد
_خوشبختم مهیا جان من «سارا» دختر خالہ ی مریم هستم
به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد
_این هم «نرجس» دختر عمه مریم
_خوشبختم گلم😊
_چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
_من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم
سارا با ذوق گفت😍
_وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو🍰 کنار گذاشت
_چی شده دختر😄
_یکی پیدا کردم طرح های 🏴مراسم محرم🏴 و برامون بزنه😇
مریم ذوق زده گفت
_واقعا کی هست؟😳
_مهیا خانم گل ... گرافیک میخونه😉
_جدی مهیا😍
_آره☺️
_حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
_بله خانم مهدوی
_من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنر رارو برامون بزنه😊
_جدی ڪی
_مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے