eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_وهفت ــ جانم شهاب📲😄 ــ مهیا کجایی؟😬😤 ــ
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد رضایی آماده کرد... ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟😠 ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم .😔 ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انظباطی میکنید سرکلاس من!😠😏 کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند.😕😔 ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر👉 و چندتا جلسه ی بسیج👉 و یه یادواره 👉دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابروِ ؟😠😏 مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود😞😢 چشمانش از اشک میسوختند اما سکوت کرد! ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید👉 با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته👉 و کاراتونو بپوشونید؟👉 همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند😳😟😧😳 همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!!😕😟😳 مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت: ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم😔 اما اینمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید 😒یا در مورد رفتار و کارای من نظر میدید شما فقط وظیفه دارید تدردس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری.😞 نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید😠 ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده!😒 سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش😢 را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود . روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید😣😭 دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با 🔥مهیای قدیم🔥 فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد رضایی دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود.💭😣 شیر آب💦 را باز کرد و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد👀😞 شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود👀 از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود😒 بنر را به آرش داد ــ اینو بگیر الان میام 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_وهشت مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش را بالا آورد با دیدن شهاب که در کنارش زانو زده بود لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود بر لبانش نشاند.🙂😞 شهاب که متوجه ناراحتی همسرش شده بود آرام پرسید: ــ چی شده مهیا؟؟😟 ــچیزی نیست شهاب😞 ــ یعنی چی چیزی نیست؟؟انکارتو باور کنم یا دست و صدای لرزون و چشای سرخت😐 ــ شهاب چیزی نیست سرم درد میکنه همین... 😣 شهاب اخم وحشتناکی میکند😠 از این رفتار مهیا به شدت بیزار بود که چیزی آزارش می داد ولی به او نمی گفت با همان اخم گفت: ــ یا همین الان میگی چی شده یا برم سر کلاست بپرسم چی شده!! 😠 ــ شهاب باو..😒 ــ باور نمیکنم مهیا،سعی نکن قانعم کنی.میگی سر کلاسم بعد نیم ساعت برمیگردی اونم با چشمای سرخ ،اونوقت توقع داری باور کنم که چیزی نیست؟؟😠 یا همین الان میگی یا میرم سرکلاست میدونی که اینکارو میکنم😠☝️ مهیا که میدانست دیگر هیچ جوره نمی تواند شهاب را قانع کند با صدایی که سعی کرد نلرزد اما موفق نبود گفت: ــ با استادم بحثم شد😢😣😞 اخم های شهاب بیشتر در هم فرو رفتند ــ سر چی؟؟😠 ــ همینطوری بحث الکی😞 ــ مهیا سر بحث الکی الان چشمات پراز اشکن😠😐 ــ شهاب قسمت میدم بیخیال شو😒🙏 ــ نه اینطور نمیشه، خودم برم بپرسم بهتره😠 از جایش بلند شد که مهیا دستش را گرفت ــ شهاب جان من نرو😢😞 شهاب لحظه ای در چشمان اشکی همسرش خیره شد و آرام گفت: ــ میگی یا خودم برم؟😠 ــ میگم میگم!!😞 شهاب دوباره کنارش زانو می زند و دستانش را در دست می گیرد ــ بگومهیا،اگه حرفاتو به من نگی به کی میخوای بگی ؟ مهیا که از حرفای استاد اکبری احساس می کرد دلش شکسته بود... و 💖نیاز داشت به یک دردودل و در این موقعیت چه کسی بهتر از همسرش...💖 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_ونه مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجودش از خشم میلرزید... 😣😡اما الان نمیتوانست کاری کند دست مهیا را گرفت و گفت: ــ بلند شو عزیزم بریم بیرون یکم هوا عوض کنی😠❤️ مهیا با کمک شهاب از جایش بلند شد و از آمفی تئاتر خارج شدند.😞😠 مهیا با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بالا آورد که استاد اکبری را، که در حال سوار شدن در ماشینش بود دید،.. استاد اکبری وقتی نگاه مهیا را دید، پوزخندی زد؛ مهیا سرش را پایین انداخت ،اما این نگاه ها از چشمان تیز بین شهاب دور نماند فشاری به دستان مهیا آورد و گفت: ــ خودشه ؟؟😠👀 مهیا با استرس به شهاب نگاهی انداخت و گفت : ــ آره😔 شهاب دستان مهیا را از دستانش جدا کرد و به سمت استاد اکبری رفت، مهیا به سمت شهاب دوید و بازوی شهاب💪 را در دست گرفت؛ ــ شهاب کجا داری میری؟؟😧🙏 ــ مهیا ول کن دستمو!😠 ــ شهاب جان من بیخیال شو بیا بریم🙏 ــ نگران نباش چندتا حرف مردونه دارم با استادت همین!!😠☝️ دیگر اجازه ای به مهیا نداد حرفی بزند و سریع به سمت استاد اکبری رفت، مهیا با استرس به شهاب و استاد اکبری نگاه می کرد، شهاب با اخم😠 در حال صحبت بود و استاد اکبری با پوزخندی😏 به حرف های شهاب گوش سپرده بود. مهیا از آن ها دور بود و نمی توانست بشنود چه چیزی بهم می گویند، از استرس و نگرانی دستان خودش را می فشرد منتظر بود هر لحظه اتفاق بدی بیفتد و چقدر خودش را سرزنش کرده بود که چرا برای شهاب تعریف کرده بود اتفاقات اخیر را. با شنیدن عربده مردی🗣 سرش را با وحشت بلند کرد 😰و با دیدن یقه ی استاده اکبری در میان مشت های شهاب و صورت سرخ از خشم شهاب😡 از ترس جیغی کشید و به سمتشان ‌دوید!!😱 از صدای جیغ مهیا آرش و بقیه بچه ها سریع از آمفی تئاتر خارج شدند... 🏃🏃🏃 و با دیدن گلاویز شدن شهاب با استاد اکبری سریع به سمتشان دویدند، صدای بلند شهاب در کل دانشگاه پیچیده بود واستاد اکبری با اینکه از هیبت شهاب ترسیده بود اما نقاب بی خیالی و نترسی را بر چهره ی خود زده بود. مهیا به سمت شهاب رفت و بازویش را گرفت وبا گریه و التماس گفت: ــ شهاب ،شهاب ولش کن توروخدا ولش کن😥 شهاب سعی کرد صدایش را بالا نبرد اما زیاد موفق نبود ــ برو کنار مهیا😡🗣 با رسیدن آرش مهیا عقب رفت و در کنار پگاه ایستاد.😰 بلاخره با دخالت آرش و بقیه شهاب از استاد اکبری جدا شد... 🍃ادامہ دارد...
تا یک ساعت پست گذاری ممنوع❌
ارزش زن به پاكدامنی اوست'🌿 سوره‌تحریم | آیه۱۲ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
https://harfeto.timefriend.net/16446632236447 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
۱⇦خب بنده نازنین هستم خوشبختم دوست عزیز ۲⇦اخییی عزیزم انشالله زود خوب بشی🌸 مرسی عزیزممم
[❤️‍🩹] • • می‌گُفت: چادُر یادِگار حَضرت زهرا است.. ایمانِ یڪ زَن وَقتی کامِل می‌شَود ڪه حِجاب را کامِل رعایَت کُند..|🧕🏻| . ..🌱 . •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
🍃 مے گفت: ✨چادࢪ یادگاࢪ حضࢪت زهࢪا(س) است •°ایمان یک زن وقتے کامݪ مے شود ✨که حجاب ࢪا ڪامݪ ࢪعایت ڪند... •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
ببخشید مشکلی پیش اومد نتونستم بزارم انشالله ساعت ۹ شب ☺️